بچهها روي سقف ماشين مينشستند، به دستاندازها كه ميرسيدند، صداي جيغ و دادشان در تمام باغها ميپيچيد، بين زمين و آسمان ميپريدند و با شيطنت كودكانهشان ميوههاي درختان را ميچيدند، ميوه يك درخت كه تمام ميشد، فرياد ميكشيدند، دايي جون تمام شد! بريم درخت بعدي!
و اين دايي جون البته سهراب سپهري بود كه با حوصله هر چه تمامتر خواهرزادههايش را ميبرد به گشت و گذار در تمام روستاهاي كاشان...
به انگيزه سالروز تولد سهراب سپهري با تعدادي از اعضاي خانوادهاش به گفتوگو نشستيم تا اينبار اين هنرمند را از نگاه نزديكانش بازشناسيم و از ميان سخنان آنان كمي بيشتر به خلوت او سرك بكشيم. هرچند كه هنوز بسياري از پرسشها باقي است و ما همچنان تشنه دانستن بيشتر هستيم.
طفل پاورچين پاورچين...
گفتوگوي ما در خانه همايوندخت، خواهر بزرگتر سهراب و با سخنان او آغاز ميشود: «سهراب بچه سوم بود. اول برادر بزرگترمان بود، بعد من و بعد سهراب. وقتي به دنيا آمد، دو سالم بود و خودم هم كوچك بودم و خيلي چيزها را به ياد نميآورم اما يادم ميآيد سهراب شيطان بود و ما با هم همبازي بوديم. بازيهاي ما هم شبيه بازيهاي بچههاي ديگر بود. دوزبازي ميكرديم كه روي كاغذ بود؛ من ٦ ساله بودم و او ٤ ساله. بعد هم كه بزرگتر شديم، تخته نرد بازي ميكرديم.»
سهراب با وجود شيطنتهايش مدرسه رفتن را دوست داشت. صبح زود قبل از باز شدن مدرسه، پشت در بسته، نشسته بود منتظر، حتي اگر برف آمده بود يا هر چيز ديگري. درسش خيلي خوب بود. رياضي را خيلي دوست داشت و نقاشي را هم. و شاگرد نمونه تنها يك ايراد داشت: «يكي از معلمهايش گفته بود تو همهچيزت خوب است و فقط عيبت اين است كه نقاشي ميكني! چون سهراب سر كلاس نقاشي ميكشيد. قريحهاش را داشت و سر هر درسي مشغول نقاشي بود. البته اين حرف را معلم نقاشي نگفته بود ها!»
ذوق شاعري هم خيلي زود خودش را نشان داد: «از همان كودكي به نقاشي و شعر علاقهمند بود. نخستين شعرش را در ٨ سالگي گفت، زماني كه بيمار شد و نتوانست به مدرسه برود:
«ز جمعه تا سه شنبه خفته نالان/نكردم هيچ يادي از دبستان/ ز درد دل شب و روزم گرفتار/ ندارم يك دمي از درد آرام.»
«پروانه» خواهر جوانتر سهراب است. او و سهراب با مادرشان زندگي كردهاند. او هم از روزهاي كودكي ميگويد، از باغ بزرگي كه در كاشان در آن زندگي ميكردند، از پدر و مادرشان كه با فعاليتهاي هنري سهراب مشكلي نداشتند و با اينكه پسرشان شاگرد نمونه بود، او را مجبور نكردند تا رشته ديگري بخواند و اينچنين بود كه سهراب در دوره نوجواني براي ادامه تحصيل به تهران آمد و به مدرسه شبانهروزي ميرفت و براي نخستين بار از خانواده دور شد.
پدرم وقتي مرد، پاسبانها همه شاعر بودند...
مهدي قراچهداغي، نوه بزرگ خانواده و پسر همايوندخت است كه با سهراب رابطه بسيار نزديكي داشته و رابطهاش با دايياش كه او را «سهراب خان» مينامد، بيشتر دوستانه بوده: «نخستين تصويري كه از او يادم ميآيد زماني بود كه ١١ ساله بودم و پدربزرگم (پدر سهراب) فوت كرده بود. رفته بودم روي پلههاي خانه آقا جان نشسته بودم و گريه ميكردم و سهراب آمد و به من گفت مردها كه گريه نميكنند! بيا بريم لب حوض. موهايش را با شماره ٤ كوتاه كرده بود و براي اينكه مرا بخنداند شير آب را باز كرد و دستهايش را به آب ميزد و به سرش ميكشيد و نشان ميداد همه سرش هنوز پر از مو است و شروع ميكرد به خنده. ميخواست كاري كند كه مرا از آن حال و هوا بيرون بياورد.»
مرگ پدر نخستين مواجهه اين خانواده با مرگ است. پروانه، اين خاطره تلخ را مرور ميكند: «براي ادامه تحصيل به اتريش رفته بودم. مرگ پدر زماني اتفاق افتاد كه شبش از اتريش آمده بودم و پدر تا صبح فردا ديگر تمام كرد. سهراب سراسر شب قدم ميزد و پيدا بود چقدر ناراحت و كلافه است اما صحبتي نميكرد.
همايوندخت نيز درباره برخورد سهراب با اين اتفاق ميگويد: «در خودش ميريخت و سعي ميكرد ناراحتياش را ظاهر نكند ولي آدم احساس ميكرد عميقا ناراحت است. اگر ناراحتي پيش ميآمد، خوددار بود.»
من به مهماني دنيا رفتم
«سفر مرا به در باغ چند سالگيام برد/ و ايستادم تا دلم قرار بگيرد...»
سهراب سفرهاي بسيار كرد اما اين سفرها هم او را آرام نكرد و قراچهداغي از اين سفرها ميگويد: «همان طور كه در شعرش ميگويد «من به مهماني دنيا رفتم»، در ١٣- ١٢ سالگي من بيشتر خارج از كشور بود. بعد از اينكه دانشسراي مقدماتي و دانشگاه هنرهاي زيبا را با رتبه اول پشت سر گذاشت، سفرهاي سهراب به چندين كشور شروع شد. مدت قابل توجهي در پاريس ماند و به ژاپن هم رفت و يونان، اتريش و انگليس... حرفي كه هميشه درباره او دارم اين است كه يك دل بيقرار داشت و از نظر روانشناسي، تا حدود زيادي يك خيال پرداز بود؛ آدمي با ذهني بهشدت تصويرساز و البته يك عاشق طبيعت. كه هر جا ميرفت و به هر نقطهاي كه سفر ميكرد، راضياش نميكرد و هميشه ناآرام بود. زماني از نيويورك برايم نامه نوشت كه آدم اينجا وقتي پنجرهها را باز ميكند، جز صداي هوهوي اتومبيلها را نميشنود. قبل از آن در شعرش از «سقف بيكفتر صدها اتوبوس» ميگويد و اين تفكر تا سالها بعد در او ادامه داشت. آنجا كه ميگويد «من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم»، يا «هيچ كس زاغچهاي را سر يك مزرعه جدي نگرفت» و اينجا همان جايي است كه به اين ذهنيت ميرسد كه اينجا هم آن جايي كه بايد باشد، نيست و شعر بسيار زيباي «بايد امشب بروم...» را ميگويد. از نيويورك با يك حالت دلزدگي به اين جا برميگردد به اين اميد كه اينبار كساني پيدا شوند كه زاغچههاي سر مزرعه را جدي بگيرند ولي اتفاق نميافتد. اول شعر «صداي پاي آب» از روي خيال و تصوير ذهني اين آرزوهايش را مطرح ميكند. دنبال مدينه فاضلهاي ميگشت كه وجود خارجي نداشت. معلوم نبود دنيايي كه از آن حرف ميزند، كجاست. آنجا كه ميگويد چه درونم تنهاست، يكي از شاهكارهاي اوست. يعني با استفاده از كلمه چه، اوج حرفش را ميزند اينكه به طرز وحشتناكي درونش تنهاست! آدمي بود با چنين روحيهاي و چنين نگاهي به زندگي داشت.»
لب دريا برويم/ تور در آب بيندازيم
جميله فاطمي، دختر پريدخت سپهري، ديگر خواهرزاده سهراب است كه از روزهاي خوش كودكي ميگويد و از خاطرههايي كه با «داييجون» گره خورده: «زماني كه دايي جون فوت شد، ١٨ سالم بود بنابراين خاطرههاي من از همان بچگي است. من بابل به دنيا آمدم و دايي جون در آن مدتي كه بابل بوديم، دو بار آمدند پيش ما و همه خاطراتي كه از او دارم، پر از شادي و خوشي است و خنده. تابستانها با دايي جون و خاله جان ميرفتيم باغ چنار و گاهي هم در تهران يا يزد دور هم بوديم. گاهي دايي جون در اين دورهميها نبود ولي وقتي كه ميآمد ما خواهرزادهها همه از شادي فرياد ميكشيديم چون با او به دههاي اطراف ميرفتيم براي پيادهروي و بالاي كوه. زمين فوتبال و واليبال هم درست كرده بوديم. دايي جون با بچهها خيلي خوب بود چون بچهها بيشيله پيله هستند و او عاشق اين بود كه بچهها را متوجه چيزي كند و آنها را بخنداند. مثل سكه ريختن عيدي در هوا كه همين طور سكهها را ميريخت و ما بين زمين و هوا با جيغ و شادي آنها را جمع ميكرديم. دوست داشت اين شادي را به وجود بياورد و خودش لذت ببرد و ما هم لذت ببريم. »
باغ ما شايد قوسي از دايره سبز سعادت بود
و سهراب عاشق طبيعت بود به گواهي همه شعرهايش و حالا خواهرزادههايش از اين عشق ميگويند. مهدي قراچهداغي البته از عشق ديگري هم سخن ميگويد: «عاشق طبيعت بود و خيلي خانواده دوست. مادرش را بسيار دوست ميداشت. آن جا كه در وصف مادرش ميگويد مادري دارم بهتر از برگ درخت؛ باز هم اشارهاش را از طبيعت برنميدارد. مقايسه ميكند كه برگ درخت در چه مرتبهاي از اعلا وجود دارد و مادرش را باز هم از آن بيشتر دوست دارد. هر جا كه هست، به درخت و برگ و گل ارج مينهد.»
جميله نيز همچنان خاطرات كودكي را مرور ميكند كه با طبيعت آميخته است: «از اين ده به آن ده كه ميرفتيم، همه ما را هر لحظه متوجه طبيعت ميكرد: «اون پرنده رو ببين!» يا اسم اين گياه اين است و... به جوي آب كه ميرسيديم، همه كفشها را ميكنديم و پاهايمان در آب خنك ميشد يا زماني كه با ماشينش ما را اين طرف و آن طرف ميبرد. گاهي روي سقف لندرورش مينشستيم و در دست اندازها ميپريديم و جيغ ميكشيديم. گاهي ميگفت برويم فلان ده شاهتوت بخوريم! طفلك خودش يكي دو تا ميخورد اما ما بچهها مثل وحشيها همه توتها را ميخورديم. وقتي ميوههاي يك درخت تمام ميشد، با پا ميزديم روي سقف ماشين و داد ميزديم دايي جون تموم شد! يا مثلا ما را ميبرد باغ ديگري كه از قبل نشان كرده بود و با لحني مثل گويندهها ميگفت پنجره را باز كنيد و از سمت راست خود اندكي سماق بمكيد! «من گياه سماق را تا آن موقع نديده بودم.»
همايوندخت هم از برادري ميگويد كه ميتوانست خودش را به اندازه بچهها كوچك كند و عاشق گل بود. طبيعتا مردي كه هر لحظه در جذبه طبيعت و گل و درخت است، نميتواند تنها نظارهگر باشد بلكه هر فرصتي دست دهد، دست به كار كاشتن و پروردن ميشود. پروانه از درختاني ميگويد كه سهراب كاشته بود: «به خانه گيشا كه رفتيم، تازهساز بود و حياطش چيزي نداشت. خود سهراب درخت اقاقيا كاشت و آلبالو و سيب و انجير سياه و چقدر قشنگ شدند! از جاده كرج نهالهايشان را خريده بود. زماني كه در بيمارستان پارس بستري بود، روزي در خانه، پرده اتاقش را كنار زدم، ديدم درخت اقاقيا پر از گل است! حالم بد شد و دوباره پرده را كشيدم... .» جميله هم خاطرات ديگري در اين زمينه دارد: «ما هم در بابل باغي داشتيم كه ميخواستيم در آن سرو بكاريم. دايي جون آمد و با دقتي خيلي عجيب انگار كه خطكشي كرده باشند، جاي دقيق كاشت درختها را مشخص كرد.»
از حادثه عشق
ماجراهاي عاشقانه سهراب هم يكي از علامت سوالهاي بزرگ است. مردي با اين همه احساس نگاهش به عشق چيست و اصولا زندگياش چقدر دستخوش حوادث عاشقانه شده است. اما اين پرسشي نيست كه به آساني بتوان پاسخش را پيدا كرد چراكه هنرمند مورد نظر ما بهشدت درونگراست. بنابراين وقتي عشق به ميان ميآيد، خانوادهاش با صداي بلند ميخندند و مثل يك امر مسلم ميگويند: به ما كه نميگفت! اما ميدانستيم يك چيزهايي هست ولي هيچوقت نميپرسيديم اين عشق خطاب به كدام زن است.
همايوندخت نخستين كسي است كه پرسش را با او در ميان ميگذاريم: «توي خط ازدواج نبود. هر زني هم عقيدهاش نبود. ميدانست به آن زن خوش نخواهد گذشت.»
پروانه هم در ادامه صحبت خواهرش اضافه ميكند: «يك بار گفت ازدواج نميكنم چون هر كه زن من بشود، بيچاره خواهد شد! سهراب نميتوانست يكجا بند شود، ميگفت با اين وضعيت كدام دختري را بدبخت كنم؟ زندگي كردن با هنرمند خيلي سخت است! وقتي در بيمارستان پارس بستري بود، دختر خانمي بود كه هر روز به بيمارستان ميآمد و يك دسته گل گرد ميآورد ولي من اجازه نميدادم كسي به ديدن سهراب برود مبادا از طريق كسي از بيمارياش مطلع شود و هر روز ناراحت ميشدم كه نميتوانستم آن دختر خانم را به اتاقش راه بدهم اما او دوباره فردا ميآمد و باز هم گل ميآورد. دلم برايش ميسوخت. زنهاي زيادي اطراف سهراب بودند ولي او دوست نداشت كسي را به سختي بيندازد.»
مهدي قراچهداغي هم كه نامهنگاريهاي زيادي با سهراب داشته معتقد است: «هر زمان از عشق حرف ميزند، منظورش طبيعت است البته تنها جايي كه به صراحت نام زني را ميآورد آنجاست كه ميگويد: «ديدم حوري دختر بالغ همسايه/ پاي كميابترين نارون روي زمين/ فقه ميخواند» نوعي زن گرايي هست. البته در جاهاي ديگري هم ميگويد «رفتم تا زن» اما به عنوان كسي كه سالهاي زيادي را با سهراب گذراندهام، بايد بگويم او هم يك مرد كاملا طبيعي بود. مانند همه مردهاي طبيعي به زنان گرايش داشت. زيبايي را دوست داشت و به زنان احترام ميگذاشت و اصلا نگاه سنتي به زن نداشت. اما مسائل خصوصي و عاشقانهاش را با كسي مطرح نميكرد و من نيز مسائل شخصياش را بازگو نميكنم چون حريم شخصي است.»
او اما با نگاه آرماني سهراب به عشق چندان موافق نيست: «در شعرهايش به اين مورد برنخوردهام. هرچند به نظرم همه حرف سهراب درباره عشق است، منتها عشق به طبيعت، هستي و وجود نه الزاما عشق به يك جنس مخالف. مشخصا از خيلي زنها خوشش ميآمد ولي دنبال چيز خاصي در اين زمينه نگرديد!»
با وجود اينها سهراب مثل برخي از مردان هنرمند نبود كه به كارهايي مثل آشپزي هم علاقهمند باشد و مهدي قراچهداغي با خنده تاكيد ميكند: «مردهاي كاشان يكي از افتخارهايشان اين است كه اصلا به خانمها در كار خانه كمك نكنند!»
عاشق ورزش بود
علاقه سهراب به طبيعت بر كسي پوشيده نيست اما شايد كمتر كسي بداند او عاشق ورزش بود و هر جمعه براي تماشاي فوتبال به ورزشگاه ميرفت.
مهدي قراچه داغي كه خودش هم عاشق فوتبال است، خاطرات جالبي را بازگو ميكند: «تمام جمعهها بدون استثنا ميرفتيم امجديه. بحث نداشت! او عاشق تماشاي فوتبال بود و البته حركات ژيمناستيك را هم به زيبايي انجام ميداد. لب حوض اين حركات زيبا را انجام ميداد چون در بچگي ورزش كرده بود و خيلي به ورزش علاقه داشت. سه تيم را خيلي دوست داشت؛ اول از همه تيم ملي، بعد پاس و عقاب. اگر تيم مورد علاقهاش بازي داشت، از گل فروشي بالاي امجديه چند شاخه گل ميگرفتيم و آنها را پرپر ميكرد و در يك كيسه نايلون ميريخت. وقتي به امجديه ميرفتيم، اگر تيم مورد علاقهاش گل ميزد، گلهاي پرپر را روي سر مردم ميريخت!»
جميله هم از ديگر علاقه ورزشي دايياش ميگويد: «كشتي هم دوست داشت و تمام اصطلاحات، قوانين آن را ميدانست. يك بار نشسته بوديم و فوتبال ميديديم به مامان گفت تخمه بياور و او به اندازه يك مشت تخمه آورد و دايي جون گفت: اينكه اندازه ديدن دو صد متر است!»
طبق گفته پروانه، بايد به علاقههاي سهراب، كتاب را هم اضافه كنيم كه البته قابل پيشبيني است: «از صبح تا شب كتاب ميخواند. به فرانسه كتاب ميخواند. فرانسه را از خود فرانسويها بهتر حرف ميزد از لاروس كتاب ميخريد و انگليسي هم ميدانست.»
تا هواي خنك استغنا
حتي اگر نگاهي گذرا به شعر بلند «صداي پاي آب» انداخته باشيد، حتي براي لحظهاي شك نميكنيد كه سهراب به شيوه خودش بسيار ديندار بود و اين موضوعي ديگر است كه قراچهداغي بر آن صحه ميگذارد: «سهراب بسيار دينمدار و خداپرست بود به گواهي شعرهايش كه ميگويد «و خدايي كه در اين نزديكي است/ لاي اين شب بوها / پاي آن كاج بلند... ولي بايد اين را هم تاكيد كنم كه هرگز آدم دگمي نبود اما تار و پود مذهب در او بود و اعتقادات كاملا قلبي داشت. و آنجاكه ميگويد و نترسيم از مرگ... اين ذهنيت را ايجاد ميكند كه اعتقاد داشت دنياي ديگري انتظار ما را ميكشد و زندگي با مرگ به پايان نميرسد.»
پروانه نيز از قرآني ميگويد كه هميشه در اتومبيلش بوده: «تمام قرآن را با تفسير خوانده بود. يك قرآن كوچك داشت با جلد ترمه كه در ماشينش آويزان بود و حالا پيش من است.»
اتوموبيلهاي سهراب
از قراچهداغي درباره وسايل شخصي سهراب ميپرسيم: «دو تا اتوموبيل مشهور داشت؛ جيپ اسكات و لندرور، جيپ را از سفارت امريكا خريد. اين جيپ از صد تكه تشكيل شده بود. مكانيك خوبي در اميرآباد بود كه او را به سفارت امريكا برد و از او پرسيد با اين تكهها ميشود ماشين درست كرد و او هم گفته بود ميتوانم تمام قطعات جيپ را سوار كنم. سهراب نزديك ١٠ سال آن جيپ را داشت. بعد هم لندروري خريد كه فرمانش سمت راست بود.»
و پروانه ادامه ميدهد: «سهراب با ماشينش بيشتر به كاشان ميرفت.»
و با حسرت اضافه ميكند: «من به اتريش رفته بودم براي درس خواندن و سهراب هم به ژاپن رفته بود و به هم نامه ميداديم. او تمام نامههاي مرا نگه داشته بود اما من نامههاي او را پاره كردم چون در يك پانسيون كوچك زندگي ميكردم و جايي براي نگهداري نامهها نداشتم و به زحمت وسايلم را جا داده بودم. آدم هيچوقت كه آينده را پيش بيني نميكند!»
خانه سهراب كجاست؟
من با تاب/ من با تب/ خانهاي در طرف ديگر شب ساختهام/
كسي چه ميداند بر سر خانههاي سهراب چه آمد، خانه بچگيهايشان را در كاشان كه خيلي سال پيش فروختند و يك بار خواهرها رفتند سراغ خانه ولي ديگر نبود. در تهران هم در دو محله زندگي كردند؛ اميرآباد و گيشا كه آخرين خانه سهراب بود. خانه اميرآباد زيرزميني داشت كه سهراب تابلوهاي مورد علاقهاش را به ديوار زده بود و آنجا اتود نقاشي ميكرد. گاهي هم «فروغ» براي تمرين نقاشي به اين خانه سري ميزد.
سرنوشت خانه گيشا هم نامعلوم است. پروانه از آخرين خانه چنين ميگويد: «نميدانم بر سر خانه گيشا چه آمد. بعد از جريان سهراب، آن را فروختيم چون بدون او، ماندن در آن خانه خيلي غمانگيز بود. يك نفر خانه را خريد كه گويا در نيروي هوايي كار ميكرد. خيلي سال پيش ديدم تغييراتي در خانه داده بودند اما الان نميدانم بر سر آن خانه چه آمده است!
پيشهام نقاشي است
سهراب بيشتر خود را شاعر ميدانست يا نقاش يا اصلا كدام را بيشتر دوست ميداشت، اين پرسشي است كه شايد بسياري از ما داشته باشيم اما تنها ما نيستيم كه پروانه خواهرش همچنين پرسشي را از او پرسيده و اين را جواب شنيده كه «هر دو براي من يكسان است» و همايوندخت هم تعبير جالبي دارد؛ سهراب بيش از آنكه شاعر باشد، نقاش بود و بيش از آنكه نقاش باشد، شاعر بود!
اما رابطه او با ديگر هنرها چگونه بود، همه اعضاي خانوادهاش متفقالقول ميگويند به سينما و تئاتر نميرفت چون از ماندن در فضاي بسته اذيت ميشد اما پروانه تاكيد دارد كه در سفرهاي خارجياش هم فقط موزهها را ميديد و هر جا ميرفت، به ديدن بهترين موزهها ميرفت.
آن گونه كه مهدي قراچهداغي ميگويد، از ميان شاعران همنسلش، احمدرضا احمدي را قبول داشت. شعرهاي فروغ را دوست داشت و به نيما ارادت داشت: « فكر ميكنم اخوان ثالث را هم دوست داشت. از نادر نادرپور هم بدش نميآمد. بعد از سهراب خان كه اسطوره تصويرپردازي در شعر و ادبيات و طبيعت بود، نادرپور تصويرسازترين شاعر ما است.»
قفسي ميسازم با رنگ/ ميفروشم به شما
سهراب جزو هنرمنداني بود كه در دوره زندگياش مشهور شد و تابلوهايش خواهان داشت. با اين حال هرگز براي آثارش قيمت زيادي در نظر نميگرفت.
به گفته پروانه، تابلوهايش را به قيمت ٣ و ٦ هزار تومان ميفروخت. وقتي به او ميگفتند قيمت تابلوهايت را بالا ببر، ميگفت قيمت تابلو بايد طوري باشد كه حتي كارمندها هم بتوانند قسطي بخرند: «آن زمان گرانترين تابلويش را به بانك صنعت و معدن فروخت كه هنوز هم هست.»
همايوندخت هم خاطره جالبي از نقاشيهاي سهراب دارد: « بومهاي خيلي بزرگي ميخريد و بر نردبام ميرفت و نقاشي ميكشيد و ٤ تابلو را به يك تابلوي بزرگ تبديل ميكرد. »
حالا تعدادي از تابلوهايش نزد مجموعهداران خصوصي است و تعدادي ديگر هم در كرمان. بله كرمان! شايد عجيبترين اتفاق اين باشد كه گنجينه آثار و وسايل شخصي سهراب در كرمان است و نه دركاشان! هرچند شهر اين شاعر ما گم شده است، اما به هر حال شنيدن اين موضوع غيرمنتظره بود و پروانه كه انگار داغ دلش دوباره تازه شده است، ميگويد: « چند سال پيش در دوره آقاي بهشتي جلسهاي در ميراث فرهنگي داشتيم و با معاونت وقت فرهنگي و آقاي امينيان كه مدير ميراث فرهنگي كاشان بود، صحبت كرديم و ايشان همان جا ضمانت داد يكي از خانههاي كاشان را كه مشخص هم شده بود، به موزه سهراب تبديل كنند و كاري برايشان نداشت. ٦ سال صبر كرديم اما هيچ كاري نكردند! تا اينكه رفتم پيش آقاي مسجدجامعي و ايشان گفت تابلوها و وسايل سهراب را بفرستيد به موزه صنعتي كرمان كه يكي از شعبههاي موزه هنرهاي معاصر است و كرمانيها بيشتر موزهداري بلدند. همه تابلوها و وسايلش را داديم به موزه صنعتي كرمان. فقط قرآنش پيش من است و عينكهايش پيش يكي ديگر از اقوام. خود من كاشي هستم ولي متاسفانه كاشيها كم لطفي كردند! تازه خانههايي كه انتخاب كرده بودند مناسب نصب تابلو نبود و در آن سالها خود ما طرحهايي به قلم پدرمان داشتيم كه در طي سالها موريانه خورده بود.»
جميله نيز معتقد است خوب بود دولت و بخش خصوصي دست به دست هم ميدادند و موزه سهراب را در كاشان راهاندازي ميكردند.
بحث تابلوها كه ميشود، حرف براي گفتن زياد است و مهدي قراچهداغي ياد ميكند از همسر بيوك مصطفوي كه حالا تعداد زيادي از تابلوهاي سهراب را دارد: «سهراب در اشرام هند با بيوك مصطفوي آشنا شد كه چند ماه آنجا بست نشسته بود همان جا هم زندگي ميكرد. روزي در معبد با او آشنا شد و آنقدر تحت تاثير او قرار گرفت كه كتاب حجم سبز را به او تقديم كرد. يكي از كساني كه بيشرين تابلوهاي سهراب را دارد، خانم مصطفوي است چون سهراب خيلي به او تابلو هديه داده بود.»
پروانه در اين زمينه دل پري دارد: «قبل از رفتن سهراب به لندن براي ادامه معالجه، محبوبه نوذري مجموعهاي از طرحهاي سهراب را به امانت از او گرفت تا آنها را ببيند. وقتي سهراب برگشت، دو آلبوم بزرگ از لندن با خود آورد تا طرحهايش را در آنها بگذارد. بعد از فوت سهراب از ايشان خواستم تا طرحها را پس دهند تا آنها را در آلبومها بگذارم ولي ايشان فقط ١٠ طرح را پس دادند. مدتي بعد ديدم اين طرحها را كه ١٦٢ عدد بود، در كتابي چاپ كردند و سپس از طريق يك گالري اقدام به نمايش و فروش آنها كرده است. طرحهايي كه بعدا امضادار شدند، درحالي كه سهراب پاي طرحهايش را امضا نميكرد.»
سهراب جزو شاعراني است كه شعرهايش در تلويزيون ممنوع نيست و گاهي گويندگان تلويزيون شعرهايش را ميخوانند تا جايي كه به نظر ميرسد با خوانش زياد اين شعرها، به اين هنرمند به نوعي ظلم ميكنند. خانواده او در اين باره نظرات گوناگوني دارند.
پروانه ميگويد: «الان برخي فكر ميكنند سهراب توسط رسانههاي رسمي معروف شده ولي او در همان دوره زندگياش معروف شده بود.»
مهدي قراچهداغي معتقد است: «وقتي سهراب زنده بود تلويزيون هرگز نامي از او نميبرد. اما الان از هر ١٠ بيلبورد در خيابانها يكياش شعر سهراب است. تلويزيون علاقهاي به سهراب ندارد چون در شعرهايش يك جمله مطابق ميل اين رسانه پيدا نميكنيد اما شعرهاي او را ميخواند چون مردم دوستش دارند ولي اسمي از شاعر اين شعرها نميآورد. جميله فاطمي اما عقيده ديگري دارد: «چه ايرادي دارد كه تلويزيون شعرهاي سهراب را پخش كند؟ چون كلامش جنسي دارد كه همه دوست دارند و همه آن را متعلق به خود ميدانند و اين يعني ماندگار شدن.»
و اگر مرگ نبود/ دست ما
در پي چيزي ميگشت
و سرانجام قطعيترين اتفاق زندگي؛ مرگ با همه راز و رمزهايش. و سهراب با همه تعابير زيبايي كه از اين اتفاق دارد. و ما كه ميخواستيم بدانيم نخستين مواجهه او با بيماري سرطانش چه بوده است كه همه به تاكيد ميگويند: او كه اصلا نميدانست!
پروانه نخستين كسي است كه به اين پرسش پاسخ ميگويد: « زماني كه در بيمارستان بود، هيچ كس را به ملاقاتش راه نميدادم كه مبادا كسي چيزي بگويد! حتي روزي شاهرخ مسكوب آمد و از او هم عذرخواهي كردم وقتي موضوع را به سهراب گفتم، گفت دلم ميخواست او را ببينم. پزشك حتي روز مرگش را هم پيش بيني كرده بود اما اين موضوع را به خواهرانم هم نگفتم. زماني هم كه همايون فهميد، حالش به هم خورد. سهراب پرسيد چه شده كه گفتم حالش از قرمهسبزي بد شده! ناچار بودم به همه دروغ بگويم. ديگران بيشتر از من ميدانستند. روزي سهراب از دكترش پرسيد ميتوانم بعدا با فيزيوتراپي راه بروم؟ چون بخشي از بدنش فلج شده بود.»
مهدي قراچهداغي نيز اين اتفاق را چنين روايت ميكند: «درست است كه ما چيزي به او نگفتيم اما سهراب آنقدر باهوش بود كه ميدانست بيمارياش چيست. وقتي در لندن بستري شده بود، ميدانست. زماني كه در لندن بستري بود، روزي صندلي چرخدار گرفتيم و به خيابان رفتيم. سر راه به يك نوشتافزار فروشي رسيديم و كلي وسايل نقاشي و رنگ و بوم و كاغذ خريد. ميگفت وقتي برگردم تهران بايد زود شروع به كار كنم چون يكسري طرح دارم كه بايد آنها را كامل كنم.»
وسايل را خريد اما هرگز از آنها استفاده نكرد و بعدا پروانه وسايلي را كه خريده بود، به نقاشان داد.
همايوندخت هم به آرامي از تجربه غمانگيز خودش ميگويد: «با آمبولانس ميبرديمش فيزيوتراپي. آن روز نوبت من بود. از پنجره بيرون را نگاه ميكردم و به سهراب ميگفتم چه حالي داري؟ گفت دلم براي كاشان تنگ شده است! و اين را هيچوقت يادم نميرود.»
به طبقه پايين ميرويم كه خانه پريدخت است، خواهر وسطي سهراب كه سال گذشته فوت كرد و مادر جميله و جلال فاطمي است.
در جايجاي اين خانه نيز عكسهايي از سهراب هست و البته طرحهاي زيادي كه همه تابلو شدهاند و روي ديوار خودنمايي ميكنند يكي از اين تابلوها دست ساخته ديگري از سهراب است. اين تابلوي يك آباژور قديمي است و آن گونه كه جميله تعريف ميكند، قبلا واقعا كاربرد آباژور داشته ولي حالا به صورت تابلو زينتبخش اتاق است. تركيبي است از چند مدل كاغذ مختلف. يك كار ديگر هم هست، يك دستبافته زيبا كه كار دست مادر سهراب است، همان خانمي كه جميله او را «خانوم» مينامد. او بعد از مرگ خانوم، يك يادگاري از او خواسته و اين دستبافت را دريافت كرده است. دستبافتي است بسيار زيبا با رنگهاي گرم كه جان ميدهد به چشم بيننده. چيدمان و تركيب رنگي اين دستبافت، كار سهراب است. جالب است كه با نقاشيهاي هميشگي كه از او ديدهايم، كاملا متفاوت است.
در اين خانه هم با تابلوي ديگري غافلگير ميشويم؛ يك طراحي بسيار زيبا و ساده كه قاب شده است. طرحي است كه سهراب از بچگي خواهرزادهاش جميله كشيده. بسيار ساده و شيرين است.
جلال فاطمي، بازيگر و كارگردان سينما ديگر خواهرزاده سهراب است. وقتي به جمع ما ميپيوندد كه گفتوگو ديگر تمام شده است اما چند دقيقهاي را با او گپ ميزنيم و او از فيلمنامهاي ميگويد كه دو سال پيش وارد پيشتوليد شده و به دليل كمبود سرمايه، ساخته نشده است. فيلمي است سينمايي درباره سهراب كه درام دارد و درباره پسربچهاي است كه تمام دغدغهاش پرواز است و چون در كودكي، سبزقبايي را با تفنگ شكاري عمويش كشته بود، احساس گناه ميكند و تصميم ميگيرد همه زندگياش را وقف پرندهها كند.
او توضيح ميدهد قرار نيست فيلمي تاريخي درباره سهراب باشد. داستانش پيچشي دارد كه براي كساني كه سهراب را ميشناسند، جالب است.
فاطمي اميدوار است با يافتن يك حامي مالي، ساخت اين فيلم را در سال آينده آغاز كند: «جاي يك اثر داستاني درباره سهراب خالي است. مستندهاي زيادي درباره او ساخته شده است ولي اين فيلم از زاويه ديد خواهر كوچكتر او ـ پريدخت سپهري ـ است و نشان ميدهد سهراب در چه محيطي رشد كرده است و كمي او را از حالت افسانهاي و دروغپردازي دور ميكند. موضوع اين است كه ما با انساني طرف هستيم كه نبوغي داشته و مجال عرضه پيدا ميكند. برخلاف آنچه امروزه در دورافتادهترين نقاط كشورمان استعدادهاي بسيار زيادي داريم كه مجال عرضه پيدا نميكنند. البته سهراب جزو كساني است كه در شطرنج زندگي راه خود را پيدا كرده است و دنيا از نگاه او وسعت زيادتري دارد و به همين دليل كارهايش هرگز تاريخ مصرف ندارد چون درباره خود زندگي است و در ستايش هستي. به همين دليل شعرهاي او هم در دوره اختناق كاربرد دارد و هم انقلاب و... او با نگاهي بسيار عميق به هستي مينگريست.»
هرچند جلال فاطمي در اوايل جواني به خارج از كشور رفته است، اما هنوز چيزهاي زيادي از دايي خود به ياد دارد: «وقتي با كسي حرف ميزد، هميشه خودش را در حد همان آدم ميكرد؛ در سطح بچهها، يا خدمتكار خانه، يك كشاورز، يا كارگر و... و شما فكر ميكرديد چقدر مهم هستيد! او آزارش حتي به يك مورچه نميرسيد. بارها در سفرهاي بچگيمان به كاشان يادمان ميداد به همه موجودات زنده و گياهان احترام بگذاريم.»
و اما فاطمي در مورد آثار دايياش اضافه ميكند: «مطمئنم با اتفاقاتي كه براي تابلوها، نحوه چاپ كتابها و به خصوص اهمال مكرر در رابطه با سنگ يادمان مزارش در طول اين سالها در مشهد اردهال افتاده، روحش در رنج است. كافي است سنگ مقبرهاش را ببينيد، متوجه خواهيد شد كه چه ميگويم. مدت ۴ سال است كه به متولي امامزاده يادآوري ميكنم كه ترجمه عربي و انگليسي شعر «به سراغ من اگر ميآييد...» كه بر سنگ مزار حك شده پر از غلط و ايراد است. به گوششان نميرود كه نميرود. من با يك استاد و اديب مصري و يك مترجم مطرح كه از شيفتگان آثار سپهرياند تماس و ترجمههاي درست و دقيق شعر را گرفته و به متولي امامزاده دادهام. ليكن با قولهاي و قرارهاي كاذب هيچ اقدامي در مورد تغيير اين ترجمههاي غلط نكردهاند. نكتهاي كه كمتر درباره سهراب گفته شده، حجب و حياي اين هنرمند است كه در تمام دنيا ادبيات و نقاشي ما را در چند دهه اخير تكان داده است.»
او با بيان خاطرهاي سخنانش را به پايان ميرساند: «عيد يكي از سالهايي كه ما بابل زندگي ميكرديم، همه اقوام دور هم بوديم و يكي دو سالي بود كه من هم نقاشي را شروع كرده بودم و سهراب هم هميشه مرا تشويق ميكرد. در يك صبح بهاري، دخترخالههاي مادرم با بچههايشان آمده بودند عيد ديدني و نقاشي بچههايشان را به سهراب نشان ميدادند و من با ديدن نقاشي آنها فكر ميكردم نقاشي من از مال آنها خيلي بهتر است و انتظار داشتم سهراب مرا صدا كند و نقاشي مرا به آنها نشان دهد ولي او اين كار را نكرد و اين سوال بزرگ در ذهنم بود كه چرا؟ تا اينكه سالها بعد متوجه شدم او با حجب و حيايي كه داشت، نخواست نقاشي مرا با آنها مقايسه كند تا مبادا بچههاي آنها دچار حس بدي شوند.»
و اينها تنها بخش كوچكي از دنياي مردي است كه به گفته خواهرزادهاش مهدي قراچهداغي، در تمام زندگياش احساس تنهايي ميكرد و بيشترين واژهاي كه در هشتكتاب وجود دارد، تنهايي است!
گزارش از: ندا آل طيب
این مطلب نخستین بار در روزنامه اعتماد منتشر شده است.