رضا داورياركاني، استاد فلسفه دانشگاه تهران و رييس فرهنگستان علوم در يادداشتي اختصاصي براي صفحه «سياستنامه» به نسبت ميان دانايي، علم و فلسفه پرداخته است. وي در پاسخ به كساني كه فلسفه را علمي زايد و به درد نخور ميدانند، مينويسد: «علم سودمند است اما نميدانيم سود فلسفه چيست ولي به صرف اينكه علم، سودمند است نميتوان فلسفه را لغو و زايد دانست.» رييس فرهنگستان علوم همچنين تاكيد ميكند كه فلسفه، پشتوانه محكمي براي علم بوده و هست.
علم در صورت و معني جديدش با فلسفه تفاوت دارد و با آن نبايد اشتباه شود زيرا نه مسائل فلسفه مسائل علم است و نه در فلسفه روش پژوهش علمي به كار ميرود. (البته در فلسفهها و در تاريخ فلسفه ميتوان پژوهش كرد ولي فلسفه تفكر است، پژوهش نيست.) با توجه به اينكه اعتبار علم در نظر همگان مسلم است چه بسا كساني بگويند اگر در فلسفه روش پژوهش علمي به كار نميرود براي آن اعتباري نميتوان قايل شد و نبايد به آن اعتنا كرد. البته اين حكم عجيبي است كه بگوييم اگر فلسفه با علم يكي نيست نبايد به آن رو كرد. فلسفه با موضوعش كه «وجود» است و روش خاصي كه دارد نميتواند علم تحصلي و از سنخ رياضي و فيزيك و بيولوژي زمان كنوني باشد. علم سودمند است اما نميدانيم سود فلسفه چيست ولي به صرف اينكه علم، سودمند است نميتوان فلسفه را لغو و زايد دانست. فلسفه و علم يكي نيستند حتي ميتوان پذيرفت كه فلسفه به عنوان تفكري كه از دو هزار و پانصد سال پيش آن را ميشناسيم همواره لازمه زندگي بشر نبوده است و شايد اگر بشر آيندهاي داشته باشد و از اين دوران فتنه و بلا كه جنگ و آشوب و ويراني و خونريزي همه جا را گرفته و هر روز گسترش بيشتر مييابد جان به در برد، تفكري جز فلسفه راه زندگياش را روشن سازد اما در اين دو هزار و پانصد سال كه تاريخ غربي خوانده شده است، فلسفه و علم نسبتي با هم داشتهاند كه اگر نسبت ملازمت نباشد لااقل نسبت شرط و مشروط است. در زمان ما نام علم به دانستهها و پژوهشهايي داده شده است كه با كاربرد روش رياضي- تجربي و اطلاق آن بر منطقهاي از موجودات جهان مادي و طبيعي به دست آمده باشد. اين علم گرچه در صورتبندي اوليهاش ناظر به هيچ غايت و مقصودي نيست يعني دانشمند و پژوهشگر نظري جز پژوهش و اثبات يا رد يك حكم نداشته است، بر اصول و مباني خاص بنا شده و در ذات خود تكنولوژيك است. ما علم جديد را نه صرفا از آن جهت كه روش خاص دارد درست ميشماريم زيرا نسبت علم با روش براي ما و حتي براي دانشمندان مسالهاي نيست كه در آن فكر كنند.
اهميت اعتبار روش
پژوهشگران اعتبار روش را مسلم گرفته و پذيرفتهاند و عادت كردهاند كه در پژوهشها روشي را كه در علم شان معمول است رعايت كنند و معمولا رعايت ميكنند اما روش و نسبتش با علم براي آنها مساله نيست و اگر باشد بحثاش از حوزه علم خارج ميشود و به مرزهاي فلسفه ميرسد. دانشمندان معمولا كاري ندارند كه علم جديد چگونه و بر اثر چه تحولي در تفكر و نگاه به جهان و انسان و وجود پديد آمده است. اعتبار و اهميت و مقبوليت علم جديد به تكنولوژيك بودن آن است. اين علم چنانكه به اجمال بيان خواهد شد در ذات خود تكنولوژيك است نه اينكه تكنولوژي از آثار و نتايج اتفاقي و عرضي آن باشد. ما در علم جديد پژوهشي نداريم كه نتايج نظرياش مقصود بالذات باشد. در هيچ علمي از علوم جديد كشف علمي مقصود بالذات نيست بلكه اعتبار علم به آثار و نتايج تكنيكي است كه با آن ملازم است و دير يا زود ظاهر ميشود. درست است كه تاسيس علم فيزيك و شيمي و بيولوژي و بسياري از پژوهشها در اين علوم مقدم بر تكنولوژيهايي است كه در پي اين علوم پديد آمدهاند اما وقتي خوب نظر ميكنيم و به خصوص وقتي ميبينيم كه اين علوم به پيدايش تكنولوژيهايي رسيدهاند كه مقصود پژوهشگران نبوده است متوجه ميشويم كه گرچه دانشمندان براي مقاصد عملي و تكنيكي پژوهش نميكنند اما پژوهششان چه بخواهند و چه نخواهند به تكنولوژي ميرسد و اگر نرسد در دايره علم قرار ندارد. مهندسي صرف بهرهبرداري از فيزيك و شيمي و بيولوژي و زمينشناسي و... نيست، بلكه تتميم و به ثمر رساندن كار پژوهش و آخرين مرحله پژوهش علمي است. مهندسان، علم را براي كاربردي كردن فرا نميگيرند بلكه پژوهش در آخرين منزل علم را به عهده دارند و طبيعي است كه سيصد سال پس از به وجود آمدن علم تكنولوژيك مهندسان سهم بزرگي در پيشرفت علم داشته باشند. علم زمان ما و به خصوص پژوهشهاي دهههاي اخير يكسره طرحهاي تكنولوژيك است.
علم از كي تكنولوژيك شد؟
علم از كي و چگونه تكنولوژيك شده است؟ علم به معني جديد از آغاز تكنولوژيك بوده و تكنولوژيك بودن در ذات آن است نه اينكه پس از به وجود آمدنشان كساني به فكر افتاده باشند كه از آنها در ساختن ابزار بهرهبرداري كنند و مگر نه اينكه انسان را در همان اوان پيدايش علم جديد حيوان افزارساز خواندند. پس نميتوان پرسيد كه علم جديد از كي و چگونه تكنولوژيك شده است. علم زمانهاي قديم معنا و مقصود ديگر داشته و به ندرت ارتباطي با تكنيك و حتي با حرفه داشته است. كساني كه حساب علم را از تكنيك جدا ميدانند تاريخي بودن علم را درنمييابند و علم قديم و جديد را از حيث ماهيت يكي ميدانند و اختلافشان را به نقص و كمال نسبت ميدهند. همه ما اعم از عالم و عامي علم را هرچه و هرجا باشد همان علم تصوري و تصديقي متقدمان و درك واقع ميدانيم. گذشتگان ميگفتند علم نظري، علم به چيزهاست، چنانكه هست. ما هم علم جديد را علم مطابق با واقع ميدانيم. علم مطابق با واقع چيست و چگونه و از كجا ميدانيم كه علم ما با واقع مطابقت دارد يا ندارد. ما وقتي چيزي را ادراك ميكنيم ادراكمان صورتي خاص دارد و مردمي كه ذهن و درك يكسان دارند چيزها را يكسان درك ميكنند اما هيچ دليلي نداريم كه ثابت كند آنچه را ما درك ميكنيم همان باشد كه در خارج وجود دارد. اينقدر هست كه علم همواره علم به چيزي است. اما اينكه اين علم عين خارج باشد قولي است كه به صورت اصل موضوع در فلسفه يوناني پذيرفته شده و از آن زمان هرجا سخن از علم ميرفته مطابقت آن با خارج و واقع مسلم انگاشته ميشده است. البته گهگاه كساني پيدا ميشدهاند كه در اين قول مسلم چون و چرا ميكردهاند اما آنها تا دوره جديد خوشنام و مورد اعتنا نبودهاند و سوفسطايي و شكاك و من عندي خوانده ميشدهاند.
علم در جهان قديم و جهان جديد
هنوز هم با اينكه در فلسفه جديد، علم نظري مطابق با واقع جايي ندارد و فيلسوفان علم جديد هم كاري به مطابقت ندارند همه و حتي فيلسوفان و دانشمندان در اوقاتي كه با عقل مشترك به سر ميبرند ميپندارند كه علم تصور يا حكم مطابق با واقع است. من هم قصد ندارم در سخن خلاف عادت و خارق اجماع بحث كنم بلكه گزارش ميدهم كه تلقي علم به عنوان حكم مطابق با واقع يك اصل پذيرفته شده است و نه يك حكم نظري قابل رد يا اثبات. اين اصل با اصل ديگري مناسبت و ملازمت دارد و آن اين است كه جهان نظم ثابتي دارد و آدمي بايد از آن نظم پيروي كند. افلاطون و ارسطو كه علم را علم به جهان واقع ميدانستند به مطاع بودن قانون جهان قايل بودند. متجددان هم به قانون و نظم قانوني معتقدند اما اين نظم و قانون را آورده خود و راهنماي تغيير و تصرف ميدانند و نميگويند بگذار جهان چنانكه هست باشد بلكه ميگويند جهان چه بايد بشود. پيداست كه علم همواره چه در قديم و چه در جهان جديد، علم به موجود بوده است نه برساخته وهم و راي و ميل آدميان. اگر ميگوييم علم جديد با علم متقدمان تفاوت دارد مراد اين است كه متجددان در آغاز راه به اصول و مبادي تازه رسيده و علم را بر آن مبادي بنا كردهاند. متقدمان چون ميخواستند با جهان بسازند و از آن پيروي كنند علم را عين خارج يافتند اما متجددان ميخواستند به جهان نظم و سامان بشري بدهند و علمي كه ميتوانست آنها را در اين راه مددكار باشد، بايد صفت رياضي داشته باشد.
رياضيات هم ما به ازاي بيروني ندارد
رياضيات گرچه طرحي است كه ميتواند بر جهان خارج اطلاق شود اما ما به ازايي در خارج ندارد. ضرب و جذر و مثلث و... هيچ يك وجود خارجي ندارند اما نظمي كه در علم رياضي وجود دارد ميتواند بر خارج اطلاق شود و به آن صورت ديگر بدهد؛ معهذا هنوز عقل مشترك فيزيك جديد را علم واقعيت ميانگارد و گاهي كه كار خيلي مشكل ميشود و تصديق مطابقت علم با واقع امكان ندارد ميگويند علم كوششي است براي نزديك شدن به واقع و خارج. با اين حرفها هيچ مشكلي در علم و فلسفه حل نميشود. علم جديد گرچه علم درست و دقيق است، علم واقعيت نيست يعني احكام آن مطابق با واقع نيستند و ضرورتي ندارد كه باشند هر چند كه ناظر به امر واقع و خارجند. هماكنون كه اين مطلب را مينويسم نگرانم كه مبادا خوانندهاي آشفته شود و اعتراض كند كه چرا بديهيات و مسلمات را انكار ميكنم.
علم و حقيقت
ميدانم همه ما دو هزار سال است عادت كردهايم كه علم و حقيقت را مطابقت حكم با واقع بدانيم و به مشكل حكمي كه برايمان به صورت مسلم در آمده است توجه نميكنيم و لوازم و نتايج حرفي را كه ميزنيم در نظر نميآوريم. فيلسوفان كه از واقع ميگفتند جهان و ذهن و ادراك آدمي را از يك سنخ ميدانستند و تناظر و تناسبي ميان انسان و موجودات قايل بودند ولي در جهاني كه انسان در برابر طبيعت قرار گرفت و حتي خود را جوهري متفاوت از جهان مادي بيرون دانست و سنخيت منتفي شد، چه ضامني براي اثبات علم به جهان خارج وجود دارد. نميخواهم درباره ماهيت ادراك آدمي تفصيل بدهم اما اين اشاره لازم بود تا لااقل مطرح شود كه چرا كساني علم جديد را با فلسفه قديم كه احيانا با آن ميانهاي هم ندارند از يك سنخ ميدانند. اگر متقدمان به وجود عالم عقول و افلاك اعتقاد داشتند، اكنون قانون فيزيك رياضي نيوتن چگونه ميتواند مطابق با واقع باشد. اگر مراد از مطابقت اين است كه طرحي درباره موجودات مادي و كيهاني است، سخن شان جاي انكار ندارد. اين طرح بيمبنا و بدون مطالعه در جهان و كار جهان هم پديد نيامده است اما از آن حيث كه يك طرح رياضي است مطابقت آن با واقع هيچوجهي ندارد. وقتي ميگوييم اجسام به نسبت مستقيم جرم و عكس مجذور فاصله جاذب و مجذوب يكديگرند، اين قاعده با كدام موجود خارج مطابقت دارد؟ آيا در خارج نسبت مستقيم و نسبت عكس وجود دارد؟ آيا در خارج جرم از جسم جداست و مجذور را در جايي ميتوان يافت؟ در فيزيك نميپرسند چيزها چه هستند بلكه ميخواهند بدانند كه چيزها چه ميتوانند بشوند و چه ميتوانند بكنند.
نسبت علم جديد با امر واقع
از همه اينها كه بگذريم اگر قضاياي علم جديد مطابق با واقع بودند بايد همواره معتبر و معقول باشند و تغييري در آنها پديد نيايد اما قوانين علوم گرچه با پيشرفت علم به ضرورت ابطال نميشوند، كنار گذاشته ميشوند. اگر اين معني ساده درك نشود، نسبت علم و تكنولوژي هم مجهول ميماند و توجه نميشود كه اگر علم، علم واقعيت باشد و تفاوتي ميان قديم و جديد نتوان يافت نميتوان دريافت كه چرا ناگهان در قرون هفدهم و هجدهم ميلادي در اروپاي غربي علم و پيشرفت و تكنولوژي با هم پيوند خوردند و علم جديد چه ويژگياي داشت كه به سرعت پيشرفت كرد و تكنولوژي جديد نيز با آن پديد آمد. اگر علم روگرفت امر واقع باشد، علم ثابت است و موجود را هرچه هست به حال خود ميگذارد تا چنانكه هست باشد اما با علم و تكنولوژي جديد جهان دگرگون ميشود. علم جديد طرح دگرگوني جهان است.
تفاوت علم قديم با علم جديد
چنانكه اشاره شد علم قديم به اصطلاح علم نظري بود و علم نظري، علمي مناسب براي تصرف در جهان و موجودات نيست و البته نميتوانست چنين قلمرويي را بگشايد بلكه علم ثابت و دايم به ثابتات و به جهان ثابت بود. با پديد آمدن علم جديد، در جهان انساني نيز دگرگوني پديد آمد و اين دگرگوني تا زمان ما به صورتي تصاعدي سرعت گرفته است. علمي كه مدام در حال پيشرفت است نميتواند علم به واقع باشد. اگر بگويند ما هر روز واقعيتهاي تازهاي را كشف ميكنيم سخن چندان ناروايي نگفتهاند ولي دشواري سخن اين است كه اين كشفهاي تازه در كنار هم قرار نميگيرند بلكه در علم مدام طرحهاي تازه جانشين طرحهاي سابق ميشوند. نه اينكه به عنوان اطلاعي از منطقهاي جديد و امري تازه در كنار اطلاعات علمي قديم قرار گيرند.
علم جديد نه علم قديم است و نه فلسفه
علم جديد را نه با علم قديم و نه با فلسفه خلط نبايد كرد. علومي كه متقدمان داشتند به علم نظري و علم عملي و علم شعري تقسيم ميشد آنچه از متقدمان به نام علم عملي و شعري باقي مانده است همچنان اعتبار دارد زيرا درباره آنچه بايد باشد، است نه درباره آنچه هست. علم نظري كه علم چيزها چنان كه هستند، دانسته ميشد اكنون كمتر اعتبار دارد و بيشتر به تاريخ پيوسته است و اگر به كار امروز هم بيايد عادت امروز آن را پس ميزند. پس نميگويم علم ديروز ناكارآمد بودهاست اما كارآمدياش بسته به اين بود كه تا چه اندازه حاصل و نتيجه تجربه و محاسبه باشد؟ پزشكي كه علم كارآمد بود، تجربي بود و پزشكان به مطابقت علم با واقع و عدم مطابقت كاري نداشتند. ستارهشناسان هم اهل محاسبه بودند و از محاسباتشان در بعضي امور مثل دريانوردي بهره ميبردند اما اندازهگيري بخش اندكي از علم قديم بود. آيا علم جديد يكسره به اندازهگيري مبدل شده و به اين جهت توانسته است كارساز شده و پيشرفت كند؟ علم بدون اندازهگيري از عهده تصرف در جهان برنميآمد اما اين هم كه كساني علم جديد را علم اندازهگيري دانستهاند جاي تامل دارد. علم جديد رياضي است و چون رياضي است اندازهگيري هم در آن ناگزير است. توجه به اين نكته مخصوصا از آن جهت اهميت دارد كه ممكن است كساني گمان كنند كه متاخران و متجددان چون توجه كردهاند كه علم مفيد در زندگي هرروزي و كارساز در تصرف جهان علم اندازهگيري است، اندازهگيري را پيشنهاد كرده و علم را به حكم مصلحتانديشي و براي مفيدتر كردنش به اندازهگيري مبدل كردهاند.
علم و مصلحتانديشي
اين گمان مخصوصا از آن جهت بياساس است كه علم يافتني است نه اينكه آن را به اقتضاي مصلحت تاسيس و ايجاد كنند. علم، كالاي توليدي و فرآورده طرح صنعتي هم نيست يعني گمان نشود كه بشر جديد در قرون شانزدهم و هفدهم چنان مصلحت ديد كه علم را به اندازهگيري مبدل كند. اگر در احوال دانشمندان و صاحبنظران آن زمان مطالعه كنيم چيزي كه كمتر از هر چيز نشان آن را مييابيم، مصلحتانديشي است. اينكه علمي به وجود آمد كه مصلحتبيني و دگرگوني در معاش آدمي با آن ملازمه پيدا كرد، امر ديگري است. علم جديد از آن جهت علم اندازهگيري است كه صفت رياضي دارد و موجودات و روابط آنها را به اين صفت ميشناسند. اين علم طرح دقيق منطقي- رياضي است و چون رياضي است نميتواند اندازهگيري نباشد. چه فرقي ميكند كه بگوييم علم جديد چون رياضي است، اندازهگيري هم هست يا آن را چون اندازهگيري است رياضي بدانيم. شق اخير را آسانتر ميتوان دريافت يا درست بگويم فهم اين شق آسان است و از فهم همگاني و عقل مشترك هم برميآيد اما شق اول يك يافت عميق فلسفي است كه آثار آن از قرن هفدهم به خصوص در كلمات گاليله ظاهر شده و بعضي فيلسوفان در قرن بيستم ذات علم جديد را در آن يافتهاند.
رنسانس و جهان جديد
به بيان ديگر مطلب اين است كه بشر در رنسانس چشم ديگري به روي جهان گشود و جهان را يك هندسه الهي دانست. اين سخن گاليله فيلسوف و بنيانگذار فيزيك جديد مشهور است كه خداوند جهان را با قلم رياضي خلق كرده است. با اين ديد بود كه تصوير جهان و گزارش آن نسبت به گذشته تفاوت پيدا كرد و علم جديد به وجود آمد. زمينه اين تحولها در پايان قرون وسطي فراهم شده بود اما علم با تغييري كه در وجود و در ادراك آدمي پديد آمد علم كارساز شد. پس تغيير محدود به جهان علم نبود بلكه با رنسانس و مخصوصا در قرن هفدهم و هجدهم جهان ديگري قوام يافت كه علم و فرهنگ و سياست و فلسفه و هنرش كم و بيش با هم متناسب و متناظر بودند و بايد باشند.
نسبت علم جديد با علم قرون وسطي
علم جديد صورت كامل شده علم قرون وسطي نبود بلكه با اين علم هم از حيث مبدا و هم در غايت تفاوت داشت. ملاك اعتبار آن هم در حقيقت رعايت قواعد روش و تكنولوژيك بودنش بود. درست بگويم علم جديد از حيث نظر چيزي جز حاصل رعايت درست قواعد روش نيست چنانكه بازي هم همان اجراي قاعده بازي است. پيداست كه همه كس قابليت و توانايي رعايت هر قاعدهاي را ندارد. قواعد تنيس و فوتبال براي تنيسبازان و بازيكنان فوتبال است و قواعد روش علم را دانشمندان و پژوهشگران ميتوانند به كار برند و رعايت كنند. اين قواعد از كجا ميآيد آيا اين قواعد حاصل و نتيجه پژوهش است يا فيلسوفان و دانشمندان اهل نظر آن را پيشنهاد و وضع كردهاند؟ علم، پژوهش است و گاهي نيز از لفظ علم حاصل پژوهش مراد ميشود اما روشي كه عنصر سازنده علم است نتيجه هيچ پژوهشي نيست. آن را دانشمندان هم با مصلحتانديشي وضع نكردهاند بلكه سوابقي از آن در علم و حكمت و فلسفه گذشتگان وجود داشته و در دوره رنسانس اروپا در فلسفه كساني مثل بيكن و گاليله و دكارت و لاك و در تلقي جديد دانشمندان و پژوهندگان از علم كم و بيش مشخص و معين شده و در قرن هجدهم صورت مدون پيدا كرده است. متقدمان با اين صورت تفصيلي روشي كه ما ميشناسيم آشنا نبودند و به آن نياز هم نداشتند زيرا علمشان علم ديگري بود. اگر آنها علم طبيعي را در قياس با علم الهي و علم رياضي در مرتبه پايينتر ميدانستند (و اكنون فيزيك رياضي مثال علم شده است) از علم چيزي متفاوت با آنچه ما ميفهميم درمييافتند و آن را نه وسيلهاي براي تصرف در موجودات بلكه مايه شرف و اعتلاي معنوي آدمي ميدانستند.
هر تحول تاريخي با مخالفت مواجه بوده است
گاهي اظهار تاسف ميشود كه چرا دانشمندان قديم ما مثل دانشمندان جهان جديد به كار علم نپرداخته و در توجيه اين نقص وجود بعضي آراي كلامي و عرفاني و فلسفي را دخيل دانستهاند. ما بايد در اين قبيل حرفها تامل كنيم و به جاي اينكه مثلا تقصير پيشرفت نكردن علم را به گردن فلسفه و عرفان بيندازيم، نظري به تاريخ علم جديد و شرايط پديد آمدن آن بيندازيم. بسيار شنيدهايم و شايد خود نيز معتقد باشيم كه پندارهاي بيهوده و عادات فكري از قديم مانده و قشريت و جمود و... موجب ركود و بازماندن از راه پيشرفت بوده است. اين تلقي در فضاي انتزاعي منطق موجه است اما در تاريخ هيچوقت براي علم و طرحهاي نو راه باز نكرده و مقدمات فراهم نياوردهاند. هر تحول تاريخي با مخالفتها و موانع مواجه بوده و بر آنها غلبه كرده است. جيوردانو برونو را به جرم اعتقاد به مركزيت خورشيد در منظومه شمسي زنده زنده سوزاندند. گاليله را محاكمه كردند و... با نظر كردن در تاريخ علم جديد و توجه به شرايط تاريخي آن اولا متوجه ميشويم كه اين علم با پايان يافتن قرون وسطي به وجود آمده و بر آرا و اقوال قرون وسطاييان كه مانع پيشرفت آن بودهاند غلبه كرده است. اروپاييان هم درباره قرون وسطي هر چه بگويند نميگويند كه اقوال و عادات فكري قرون وسطاييان مانع پديد آمدن و پيشرفت علم شده است. علم جديد با غلبه بر نگاه قرون وسطايي به جهان و كنار زدن آن قوام يافته است. ما كه گناه كوتاهيهايمان را به گردن معارف گذشته مياندازيم توجه نميكنيم كه در اروپا انگيزه و تعلق خاطر تازهاي پديد آمده كه وجود بشر را دگرگون كرده و اين دگرگوني در صورت فلسفه و هنر و علم جديد ظاهر شده است. ثانيا به آساني ملتفت نميشويم كه علم و فلسفه نه فقط خصم يكديگر نبوده بلكه با هم به وجود آمده و بسط يافتهاند.
فلسفه پشتوانه علم
بسياري از دانشمندان دوران رنسانس فيلسوف بودند و فيلسوفاني مثل گاليله و دكارت و لايبنيتس بنيانگذاران فيزيك و رياضيات جديدند. پس از آن هم فيلسوفان اساس و بناي علم را استوار كردند. اگر روش دكارت و منطق لايبنيتس و نقادي كانت نبود علم پشتوانه نداشت و بالاخره ثالثا ممكن است متذكر شويم كه سخن گفتن در باب علم و ماهيت آن و شرايط پيشرفتش را نبايد سهل انگاشت. كار علم با جستوجوي مقصر و ملامت اين و آن به سامان نميرسد بلكه با اين حرفها چه بسا كه غفلت افزايش مييابد و علم همچنان در غربت باقي ميماند. اين سخن نينديشيدهاي است كه اروپاييان در سوداي سود و مصلحت علم جديد را بنا كردهاند. البته علم هر وقت و هر جا بوده كاربرد داشته و مردمان از آن سود ميبردهاند اما اين بدان معني نيست كه علم را مردم يا بعضي از آنها براي سودش پديد آوردهاند زيرا علم در سفره گسترده در برابر ما قرار ندارد كه بتوان چيزي از آن را اختيار كرد و از چيزهاي ديگر منصرف شد. جامعههايي كه به علم رو ميكنند، كششي به علم دارند و جلوه صورت اجمالي علم آنها را به خود ميخواند. آنها هم كه به علم چندان اعتنا ندارند تعلقشان به علم كم و سست است يا اصلا تعلقي ندارند. اينكه گاهي اينجا و آنجا علم را به علم كاربردي و علم نظري تقسيم ميكنند ناظر به اشتباه آموزشهاي فني و مهارتآموزي با علم است.
قدرت علمعلم با همه عظمت و اهميتي كه دارد نه بيخردي و جهل را ميشناسد و نه ميتواند آن را علاج كند. علم تنها ميتواند وظيفه مهم خود را انجام دهد و سوداي مطلق بودن نداشته باشد و اگر شرايطي فراهم باشد كه به اين وظيفه عمل كند بايد بسيار خوشحال بود. عين قدرت دانستن علم هم به اين معني نيست كه دانشمندان قادر به هر كاري هستند و هر چه بخواهند در جهان ميكنند بلكه مراد از آن اين است كه در جهان كنوني علم، قدرت غالب است و جايي كه علم نباشد يا علم در جايگاه خود قرار نگرفته باشد، چرخ تجدد و نظم آن نميگردد. البته از آن جهت كه دانش بدون دانشمند معني ندارد، قدرت علم به وسيله دانشمندان اعمال ميشود. آنها بايد با پيروي از ضرورتهاي حاكم در قلمرو علم، قدرت علم را اعمال كنند. درست بگويم علم، قدرت است اما اين قدرت در اختيار اشخاص نيست و آنها به اراده خود آن را جعل نكرده و به دست نياوردهاند. قدرت علم راه خود را ميرود و دانشمندان بايد با آن همراه شوند يا در پي آن بروند. تسخير طبيعت و تصرف در موجودات برنامهاي است كه در قرون رنسانس و مخصوصا در قرن هفدهم در تفكر صاحبنظران و شاعران و فيلسوفان و در روح دانشمندان ظهور و صراحت يافته است. پس علم جديد يك محصول طبيعي بيارتباط با تاريخ نيست و بريدن ريشه پيوند آن با فلسفه گرچه در كار و بار شخصي و خصوصي دانشمند امر شدني و آساني است، در تاريخ امكان ندارد.
علم امروز ناهماهنگ با نظام زندگي و خرد همگانيعلمي كه دانشمند آموخته و به آن رسيده است از فلسفه نتيجه نميشود. دانشمند در پژوهش هم به فلسفه نيازي ندارد. اصلا هيچ علمي از هنر و فلسفه برنميآيد. منتها علم و سياست در هر دوران به شرايطي بستهاند و بر بنيادها و مبناهايي تكيه دارند كه بدون آنها نميتوانند وجود داشته باشند يا منشأ اثر شوند. اگر آدميان در رنسانس تلقي تازهاي از خرد پيدا نميكردند و به عقل خودبنياد نميرسيدند و علم را علم كارساز جهان و زندگي نمييافتند و طرح جامعهاي در نظرشان نميآمد كه با قانون و تدبير ماخوذ از درك و خرد خودشان سامان يابد، علم و سياست جديد قوام نمييافت. جهان كنوني علم و فرهنگ و سياستي دارد كه با هم در يك تناسب فيالجملهاند و اگر اين تناسب نباشد، پيشرفت صورت نميگيرد و اگر در جايي كه هست از ميان برود بحران پديد ميآيد. يكي از گرفتاريهاي جهان كنوني مخصوصا در جهان در حال توسعه و توسعهنيافته اين است كه علم و پژوهش با نظام و شيوه زندگي و نظم سياسي و خرد همگاني تناسب و هماهنگي ندارد و به اين جهت جامعه توسعهنيافته جامعهاي بيتعادل است.
حتي علوم كاربردي هم در هر جايي كاربرد ندارنداين جهان گاهي ميتواند علم داشته باشد اما معمولا از آثار و نتايج آن كمتر بهرهمند ميشود و چه بسا نتواند به اين وضع بينديشد و درنيابد كه علم اگر با شرايط خاص قرين و توام نباشد توقعي را كه از آن دارند برآورده نميكند. علم عالمان جهان توسعهنيافته و در حال توسعه علم فراگرفته از جهان توسعهيافته است اين علم در جاي خود با وضع اقتصادي، اجتماعي و تكنيكي كم و بيش در تناسب بوده و كارسازي ميكرده اما چون به جاي ديگر رفته به كار اهل آنجا نميآيد يا كمتر ميآيد. علم حتي اگر علم كاربردي باشد در هر جا آن را نميتوان به كار برد. ما امروز به كاربرد علم نياز داريم و علم زمان مان هم علم كارساز دنيا است. اين علم در جهان قديم نميتوانست وجود داشته باشد و آدميان در آن جهان به اين علم نياز نداشتند. اكنون اگر يك دانشآموخته دانشمند خودآگاه در جهان توسعهنيافته خود را غريب احساس ميكند و ميبيند پر و بالش براي پرواز به مناطق تازه علم بسته است، از آن جهت نيست كه به عالم قديم تعلق دارد. او اگر ميتوانست به عالم قديم برگردد، خود را بيشتر غريب حس ميكرد. علم، علم زمان است و نميتواند از شرايط تاريخياش جدا شود. حوادث قابل تاملي چون مهاجرت دانشمندان و شكوفا شدن بعضي استعدادها و علايق دانشمندان مناطق توسعهنيافته در جهان توسعهيافته و پژمردگي و افسردگي دانش در جهان توسعهنيافته از جمله نشانههاي تعلق علم به شرايط تاريخي خاص است.
متاسفانه در جهان كوچك شده كنوني امكانها در مناطق روي زمين يكسان و به يك اندازه نيست يعني چيزي كه تحققش در جايي ممكن و حتي آسان است در جاي ديگر شايد نتواند به وجود آيد يا حصولش بسيار دشوار باشد. متاسفانه سياست كه يا گرفتار سوداي استيلاست يا غم جهان و روزگار ميخورد كمتر به مسائل و دردهاي زمان ميانديشد و سياست با عقل مشترك كه فكر نميكند، راه ميرود و تصميم ميگيرد. عقل مشترك اكنون عادي و عادت اكنون خود را مطلق و دايم ميداند و ميخواهد. پس طبيعي است كه ديروز و امروز و فردا را يكسان ببيند و به تفاوت ذاتي ميان علم و فرهنگ و سياست ديروز و امروز قائل نباشد. خرد همگاني و مشترك با شك و احتياط اصلا ميانه ندارد زيرا زود بايد تصميم بگيرد و به اين جهت به فلسفه كه همواره شايد و اما و اگر و چرا در زبانش ميگردد نظر مساعد ندارد مگر آنكه منظور و مراد از فلسفه، فلسفه رسمي و درس فلسفه مدارس و دانشگاهها باشد كه آنها از قرنطينه عقل مشترك عبور كرده و به قولي بهداشتياند و خطري ندارند.
مشكل فلسفه چيست؟ولي مشكل فلسفه اين نيست كه با عقل مشترك و رسم و عادت زمانه سازگاري ندارد. اين هم مهم نيست كه پيروان رسم زمانه با آن مخالفند. مشكل در نبود و غياب فلسفه است. فلسفه اگر باشد نه پرواي مخالفت اين و آن دارد و نه از عقل مشترك حساب ميبرد. اكنون فلسفه در غرب هم به پايان راه رسيده است و دارد حسابش را با جهان تجدد كه در قوام آن دخيل و شريك بوده است تسويه ميكند. نام اين دوره تسويه حساب را زمان پست مدرن گذاشتهاند. پست مدرن زماني است كه جهان از مدد هنر و فلسفه كه از ابتدا پشتوانهاش بودهاند محروم مانده و تكنيك و تكنولوژي همه كار جهان را به عهده گرفته و در نتيجه جهان به جهان توليد و مصرف به طور كلي و حتي توليد و مصرف هنر و فرهنگ مبدل شده است. در اين جهان همهچيز حتي هنر و فرهنگ و فلسفه و عرفان و معرفت هم براي مصرف كردن است. اينها هم توليد ميشوند. اين تعبير توليد علم يا توليد فرهنگ و هنر يك سهو و اشتباه ساده در زبان نيست. امروز علم و فرهنگ و فلسفه و هنر هم مثل كالاهاي مصرفي با تاريخ مصرف معين توليد ميشوند و در سراسر جهان طالب و طرفدار و مصرفكننده دارند. همه جاي جهان كنوني با اشتراك در مصرف كالاهاي فرهنگي دارد كمكم يكسان ميشود. هرگز در تاريخ اين اندازه يكساني ميان مردم جهان نبوده است. اين وضع را عقل مشترك نشانه پيشرفت به سوي علم و تكنولوژي ميداند و مگر كسي ميتواند اهميت پيشرفت حيرتآور تكنولوژي در جهان كنوني را انكار كند و از پذيرش آن سر باز زند.
فلسفه پست مدرن و جهان مصرفگرافلسفه پست مدرن مشغول تامل در اين جهان است. در جهاني كه همهچيز لحظهاي پس از توليد در همه جا به بازار ميآيد و مصرف ميشود، انديشه پستمدرن هم در منطقهاي از اين جهان محصور نميماند و ميتواند به همه جاي جهان برود ولي اين رفتن و آمدن، رفتن و آمدن تفكر نيست بلكه آنچه ميآيد بيشتر به كالا شبيه شده است و به درد مصرف ميخورد. پست مدرن براي جهان توسعهنيافته فكر و انديشه نميشود و پشتوانه و تكيهگاه علم و نظر نيست. اين جهان همچنان و شايد بدتر از زمان قهر و غلبه استعماري چشم و گوشش به دست و دهان قدرت غالب است اما گاهي كه به جان ميآيد يا از بيهودگي و تحمل شكست جانش به لب ميرسد به حكم اضطرار به سوي رسم و آيين قديم بازميگردد و شايد مقدسات را وسيلهاي براي توجيه خشم و كينهاي كند كه قرنها بر اثر ظلم و تحقير جهان قدرت انباشته شده است. (تجديد عهد ديني مطلب ديگري است كه با نشانههاي هنر و تفكر ظاهر ميشود بيآنكه در يك دست پرچم امر قدسي باشد و در دست ديگر آخرين سلاح كشتار و نابودي عصر پستمدرن)
فلسفه به كار نميآيد چراكه مصرف كردني نيست!در اين جهان كه در همه جايش هر چه هر جا هست كم و بيش وجود دارد، علم و فلسفه و فرهنگ جهاني شده هم در كنار هم وجود دارند اما نه چنانكه در اصل و جايگاه پديد آمدنشان با هم و در نسبت با هم بودهاند بلكه در قفسههاي جداگانه و بيگانه با هم قرار دارند و در اين بيگانگي هيچ يك چنانكه بايد منشا اثري كه بايد باشند، نميشوند. پس اگر بگويند فلسفه به كارمان نميآيد درست ميگويند اما درستگويي شان در صورتي حقيقتا درستگويي است كه بيهودگي بسيار چيزهاي ديگر را هم ببينند و اعلام كنند. نه اينكه چون با چشم ظاهربين آن چيزها را در جايي موثر و مفيد ميبينند از زينتي بودنش در بعضي جاهاي ديگر غافل بمانند. فلسفه به كار نميآيد زيرا آن را مصرف نميتوان كرد و به كار نميتوان برد بلكه اثرش در قوامبخشي نظام زندگي است و تا به آن قوام نينديشيم و علم پيدا نكنيم اثر و مقام فلسفه را درنمييابيم. در مقابل علم كاركرد دارد و علم جديد شأن و صفت اصلياش تغيير دادن است اعم از اينكه اين تغيير دادن ساختن يا ويران كردن باشد. همگان اثر علم را در وحدتش با تكنولوژي ميبينند و چه بسا چون اين اثر چشمگير و گاهي اعجابآور است، برايشان پندار قرن هجدهمي بهشت زميني در اروپا تجديد شود و باز هم فكر كنند كه علم با اين پيشرفتهايش همه مسائل زندگي آدمي را ميتواند حل كند و هيچ مشكلي باقي نگذارد.
تكنيك همهچيز انسان نيستالبته علم بسياري مسائل را حل ميكند اما همه اين مسائل، مسائل تكنيكياند و تكنيك همهچيز انسان نيست. علمها چون تخصصياند و به مسائل محدود و معين ميپردازند از عهده طرح و حل مسائل كلي زندگي بشر برنميآيند و اگر اين وهم به وجود آيد يا تقويت شود كه تكليف آينده و تقدير بشر و سود و زيان و غم و شادياش را علم معين ميكند، دانشمندان يا بايد با تواضع اعتراف كنند و بگويند كه علم مسائلش معين است و هيچ يك از علوم، موضوع و مسالهاش آينده و بهبود اخلاق و تامين سعادت آدمي نيست يا اگر فكر ميكنند كه دانش ميتواند به بشر راه سعادت را نشان دهد، بايد بگويند اين راه كدام است يا چگونه بايد آن را يافت و پيمود. دانشمندان هم گاهي به مسائل مربوط به جهان و انسان فكر كردهاند اما اين تفكر در حوزه تخصص علميشان نبوده است. اكنون ديگر حتي فلسفه هم كه همواره به بشر و آينده و تقديرش ميانديشيده است، به نظر نميرسد بتواند بشر را از گرفتاريهايي كه به آن دچار شده است نجات دهد اما به هر حال وظيفهاش تامل در وجود و راههاي بودن است. فلسفه راهجويي است. نكتهاي كه مخصوصا در اين مقال بايد به آن توجه شود، اين است كه فلسفه در جهان توسعهيافته (اروپاي غربي و امريكاي شمالي و ژاپن) هنوز قدر و اعتباري دارد و با طرح پرسشهايش تا حدودي هرچند اندك بر جهانهاي علم و سياست اثر ميگذارد اما در جهان در حال توسعه نه فلسفه جان و رمقي دارد و نه اگر سخن فلسفي گفته شود به آن وقعي گذاشته ميشود. آنجا كه علم را بنياد كردهاند يا حداقل علم بنيادي پيدا كرده است، فلسفه نيز جايگاهي داشته است اما در جايي كه علم اقتباسي و آموزشي و تمريني و در بهترين صورت آماده شدن براي پژوهش در مسائل مناسب و متناسب با شرايط كشور است، به فلسفه نه فقط وقعي نهاده نميشود بلكه آن را از در ميرانند و شايد بدنامش كنند تا مبادا جهل و ناتواني را به يادمان بياورد. با همه اينها، جهان در حال توسعه بيش از جهان توسعهيافته به فلسفه نياز دارد. جهان توسعهيافته رشد ارگانيك داشته و راهش را پيموده است ولي جهان در حال توسعه هنوز بايد راه بجويد و اگر راه توسعه را پيش گيرد به راهنمايي فلسفه و البته به مدد علوم انساني سخت نيازمند است. خلاصه مطلب اين است كه هر دوران تاريخي و از جمله دوران تجدد با تفكر قوام يافته است. در اين دوران هنر و فلسفه پشتوانه علم و سياست و رهآموز نظم و هماهنگي بودهاند. علم و سياست و اقتصاد و مديريت و آموزش و پرورش در اروپا اموري نبودهاند كه هر يك مستقل و بيارتباط با امور ديگر پديد آمده و در كنار هم قرار گرفته باشند. اينها در يك وحدت و تناسب و هماهنگي به وجود آمده و بسط يافتهاند و ضامن وحدت و هماهنگيشان تفكر بوده است.
فلسفه و توسعه پايدار
جهان توسعهيافته و همه كشورهايي كه طالب توسعه اجتماعي- اقتصادي و تكنولوژيكند براي رسيدن به مقصود بايد به جاي بيغم بودن يا غم روزگار خوردن، اندكي غمخوار خويش باشد تا اين توانايي فكري و روحي را پيدا كنند كه بناي مدرسه و آموزش و پرورش درستي بگذارند. سازمان اداري و اقتصادي سالم داشته باشند و امكانهاي كشور را براي توسعه علم و تكنولوژي بشناسند و بدانند كه همت خود را در چه راههايي و چگونه صرف كنند و گمان نكنند كه علم و تكنولوژي و آموزش و پرورش و مديريت و اقتصاد اموري مجزا از هم هستند كه آنها را از خارج اخذ ميكنند و در كنار هم قرار ميدهند. اينها همه به هم بستهاند و بايد متناسب و متعادل باشند. درك و شناخت اين تناسب و تعادل در حوصله يك علم تخصصي نيست بلكه علمي بايد باشد كه نظر به كل نظام زندگي داشته باشد و شرايط وحدت و هماهنگي اجزاء و شؤون جهان زندگي را بداند. اين وظيفه درك و نظارت بر هماهنگي در تاريخ جديد، به عهده فلسفه بوده است اما وقتي جهان توسعهنيافته علم و تكنولوژي و سازمان و آموزش و پرورش و سياست و...را از جهان متجدد فراگرفت، اندازه و ميزان و جايگاه هر يك از آنها را نميدانست و به اهميت قضيه هم چندان نينديشيد. در جهان متجدد كه از تفكر رهآموز بهره داشت، كم و بيش ميان شؤون تعادل برقرار بود اما جهان در حال توسعه بايد اجزاء و شؤون فراگرفته را با هم هماهنگ سازد و براي اين هماهنگي به تفكر نياز بود. اين جهان حتي اگر سابقه تفكر داشت، كمتر از تفكري كه ميتوانست راهنماي توسعه باشد بهرهمند بود و در طلب آن هم برنيامد و اگر كسي هم از لزوم تفكر هماهنگكننده گفت سخنش را بيهوده خواندند. گويي توسعه پايدار كه همه از آن دم ميزنند، خود به خود و در يك فرآيند طبيعي حاصل ميشود يا اينكه ميبينند بسيار چيزها در جاي خود نيست و همه ساز خود را ميزنند و هماهنگي كمتر و آشوب بيشتر است، باز هم فكر نميكنند كه براي رهايي از اين وضع چه بايد كرد و علاج را از كجا بايد جست. كشوري كه توسعه پايدار ميخواهد بايد در طلب خردي باشد كه تعادل و تناسب در جامعه و ميان شوون علم و فرهنگ و اقتصاد و آموزش و سياست را درك كند (البته اگر اين تناسب و تعادل هنوز شناختني باشد و فلسفه بتواند آن را بشناسد.) ميگويند مگر در سابق فلسفه نبوده و اگر ميتوانسته است معجزهاي بكند، چرا نكرده است؟ اين تلقي از آنجا ناشي ميشود كه ميپندارند فلسفه در همه جا همواره يا لااقل از اقدم زمانها در ايران، چين، هند، يونان و روم و... وجود داشته و اثري هم بر آن مترتب نميشده است. اين تصور ناشي از اشتباه فلسفه با تفكر و فلسفه زنده رهآموز يا علم رسمي فلسفه است. تفكر صورتهاي هنري، ديني، سياسي و فلسفي دارد. پس فلسفه يكي از انحاي تفكر است كه تاريخ دو هزار و پانصد ساله دارد و با پرسشهاي سقراط كه پرسش از ماهيت چيزهاست آغاز ميشود.
مسير تاريخ يكنواخت نيستطرح ماهيت و پرسش پيش از آن و تا آن زمان سابقه نداشته است. آدمي دمساز با طبيعت و موجودات زندگي ميكرده و نيازي به درك ماهيت و ذات اشيا نداشته و از خرد ذاتانديش هم بهره بالفعل نداشته است. ظهور اين خرد يك امر عادي پيش پا افتاده نيست. بشر با فلسفه خود را از خردي بهرهمند يافته است كه جهان و موجودات را نه براي زندگي در آن و با آنها بلكه در ذاتشان ميشناسد و با اين شناخت آدمي تا حدودي از بستگي به آنها آزاد ميشود و حتي قدرت سامان بخشيدن به آنها را مييابد. البته مقدمات اين امر در تفكر حكيمان پيش از سقراط و در شعر و سياست مدني يوناني فراهم شده بود ولي فلسفه يوناني يك آغاز بود؛ آغاز راهي طولاني. فلسفه دو هزار سال پس از آغازش با طي فراز و نشيبها و عقبنشينيهاي بزرگ و پيروزيهاي جزيي بالاخره در رنسانس صورت گفتار (ديسكورس) اصلي و رهآموز تاريخ جهان پيدا كرد. فلسفه يوناني بناي نظم زندگي آدمي را در همبستگي خاص و در پيروي از سلسله مراتب عقل نظري، عقل عملي، اخلاق و تكنيك يافته بود اما اين همبستگي با تصوري كه يونانيان از علم و طبيعت داشتند، محقق نميشد تا بالاخره در دوره جديد اين هر دو، معناي ديگر پيدا كردند و تكنيك به جاي اينكه در مرتبه آخر باشد در صدر قرار گرفت. درست است كه در بحثهاي نظري به تقدم تكنيك بر علم تصريح نشده است. اما وقتي علم را قدرت ميدانند تكنولوژيك بودن آن را محرز گرفتهاند و مگر نه اينكه اكنون علم را همه براي تكنيك ميخواهند و پيشرفت تكنولوژي را ملاك اعتبار و درستياش ميدانند. علم يوناني هنوز نميتوانست علم تكنولوژيك باشد اما تمهيد مقدمه لازم براي فلسفه و علم دوران جديد بود. اينكه گفتهاند بمب هيدروژني در شعر پارمنيدس منفجر شده است، سخن بسيار حكيمانهاي است.
تاريخ در يك مسير مستقيم و پيوسته و يكنواخت سير نميكند بلكه گسستها و گشتها دارد ولي اين گسستها و گشتها انقطاع كلي از گذشته براي آغازي به كلي نو نيست بلكه پايان دادن به ركود و سكون با رجوع به صدر و آغاز و طلب همت از آن براي گشايش آينده است. از آنجا كه اين امر هميشه دانسته و در خودآگاهي صورت نميگيرد چه بسا كه دستاندركاران تحول به درستي از آنچه روي داده است، خبر نداشته باشند يا اهميت آن را درك نكنند. چنان كه رنسانسيها نميدانستند كه آغازگر چه تاريخي هستند و چه بنايي گذاشتهاند ولي به تدريج صورت تاريخ تجدد در شعر و زبان و ادب و فلسفه و به نحو صريحتر و انضماميتر در روياهاي اوتوپينويسان پديدار شد. با يك نگاه اجمالي به تاريخ به آساني ميتوان دريافت كه فلسفه در تاريخ دوهزار و پانصد ساله و به خصوص در دوران تجدد چه شأن بزرگي در بنيانگذاري علم و سياست داشته است و اگر اين امر ساده را درنمييابيم شايد از آن روست كه بيش از اندازه به ميوه تجدد يعني به تكنيك و به توليد و مصرف اشياي تكنولوژيك وابسته شدهايم و چشم دلمان اطراف و جوانب و زمينهها و شرايط حاصل شدن اين ميوه را نميبيند و نميخواهد ببيند. اما منصفانهتر و اخلاقيتر اين است كه بگوييم كه پرسش كردن و چرايي چيزها را پرسيدن و دانش را طلبيدن امري اتفاقي و خود به خودي نيست. اين طلب با فكر و ذكر آغاز ميشود و فكر و ذكر در تنهايي و خلوت اهل تفكر پديد ميآيد و از آنجا به زندگي عمومي راه مييابد و مايه همبستگي و همداستاني و اساس تصميم و عمل ميشود. اكنون مصيبت فلسفه اين نيست كه اينجا و آنجا منكران و مخالفاني دارد بلكه دردش اين است كه بسيار پير و ناتوان شده است و ديگر اثر مهمي در گردش چرخ جهان ندارد و اگر تفكري پيدا نشود كه جايش را بگيرد بيم آن ميرود كه جهان و زندگي آدمي به مخاطره افتد.
جهان جديد تنها ٢ منطقه دارداميدوارم اين نوشته مثل سخنهاي ديگر من موجب انبوهي از سوءتفاهمها نشود. پس همينجا از خواننده عزيز استدعا ميكنم علم را با ميل به مطلق كردن علم يكي نگيرد. علم اعتبار و عظمتي غيرقابل انكار دارد زيرا كارساز جهان است اما رهآموز و راهگشاي آينده نميتواند باشد. در اين مقاله من فلسفه را در برابر علم قرار ندادهام بلكه آن را منافي با مطلق انگاشتن علم دانستهام. فلسفه و علم جديد با هم و در نسبت با يكديگر بسط يافتهاند. اگر در زمان ما تكنيك جايي براي فرهنگ و هنر و فلسفه و سياست باقي نگذاشته است اين قضيه ربطي به تقابل علم و فلسفه ندارد. از ابتدا در فلسفه به صورت كم و بيش مضمر بيان شده بود كه راه اين تاريخ كه با فلسفه آغاز شده است با غلبه تكنيك به پايان ميرسد و اين امر هماكنون تحقق يافته است. سياست و علم هم در تكنيك منحل شدهاند. در اين مرحله از جهاني شدن علم و تكنولوژي و فرهنگ، تمناي توسعه پايدار چيزي نزديك به محالانديشي است. اكنون جلوههاي فرهنگ درآميخته با تكنولوژيك در يك بستهبندي تكنيكي به همه بازارهاي سراسر جهان صادر ميشود و همگان آن را مصرف ميكنند و جهان هم به سمت يكسان شدن و از ميان رفتن تفاوتها ميرود و نكته اينكه اختلافهاي سياسي و جنگ و تجاوز و خونريزي نيز اثري در اين تحول و در يكسان شدن نداشته است. چنانكه حتي در پرآشوبترين مناطق جهان نيز مصرف كالاي تكنيكي- فرهنگي متوقف و كند نشده است. جهان كنوني دو منطقه بيشتر ندارد. يكي منطقه توليد و مصرف و ديگري منطقه مصرف. پس راه توسعه بايد راهي باشد كه از منطقه مصرف صرف به منطقه توليد و مصرف برسد. آيا طي اين راه هم به فلسفه و تفكر نياز دارد؟ پاسخ دادن به اين پرسش دشوار است اما ميتوان گفت كه اگر كشوري توسعه پايدار ميخواهد و امكان رسيدن به آن وجود داشته باشد، خردي بايد راهنماي اين راه باشد كه وراي هوش و دانش اشخاص است. اين خرد كه شايع در هواي زندگي مردم و مايه همداستاني و هماهنگي شوون جامعه ميشود، خرد فلسفي است. كسي به استقبال اين خرد ميرود كه درد آينده داشته باشد اما انكار آن نشانه تن در دادن دانسته و ندانسته به پراكندگي خاطرها و پريشاني جمعيتها و گسيختگي رشتههاي پيوند و ناهماهنگي دستها و چشمها و قبول دوام و تكرار اكنون تهي يا «هر چه پيش آيد، خوش آيد» است.
* استاد فلسفه و رييس فرهنگستان علوم
این مقاله برای نخستین بار در روزنامه اعتماد منتشر شده است.