گروهی از زنان سیسختی در 75 روزی که از ماجرای سقوط هواپیما در دنا میگذرد برای امدادگرها و خانوادههای داغدار غذا آماده میکنند
«نمیتوانم ببینم که آدمها دنبال تکه وجودشان بگردند، زانوهایشان پای این کوه سست شود، شیون کنند و من دسترویدست بگذارم. حساب کن محلیها و نیروهای امداد با چه مصیبتی خودشان را میرسانند نوک کوه، توی آن «بادروفه» دنبال یک پاره آهن! 66مسافر که هزارهزارجان است. دل آدم آرام نمیگیرد همینطور بنشیند؛ چانه بگذارد روی کاسه زانو!»
جرقه را همین ندای درونی لیلاخانم و انتقال آن به دوستانش زده وقتی سوز بهمن، بوی غم را شلاقکش میکرده تا کوهپایههای سیسخت. این گزارش، ماجرای امدادرسانی پشت صحنه توسط زنان سیسخت را مرور میکند؛ زمانی که با تمام داشتههایشان میزبان خانواده جانباختگان و مددکار نیروهای امداد هلال احمر شدهاند. در تهیه این گزارش، لیلا زابلی ـ یکی از خانمهای سرسخت شهر سیسخت ـ همراهیمان کرده است.
قصهای که پرواز بیپایان خلق کرد
«ق» را کوتاه و توی حلق تلفظ میکند؛ کمی آمیخته با حرف «خ»؛ شیرین، مثل باقی لُرهای سیسخت. هنوز هم حاضر است مثل 2ماهونیم اخیر، از صبح علیالطلوع تا شب، پذیرای خانوادههای جانباختگان پرواز تهران ـ یاسوج باشد. در نبود این خانوادهها هم کار را همچنان با بقیه دوستانش ادامه میدهد تا همراه خانمهای دیگر سیسخت، پشتیبان امدادگران جمعیت هلالاحمر و تلاش آنها باشد. مسیری که لیلا زابلی و خانمهای سیسخت در پیش گرفتهاند از تدارک غذا شروع شد و همچنان با تهیه کیسههای خشکبار برای نیروهای امداد حاضر در ارتفاعات دنا ادامه دارد. اما قصه، درست از پایان هواپیمای «اِیتیآر» شرکت آسمان آغاز شده است.
تولد مهربانی
آن روز، مه غلیظ و نمداری در ارتفاعات دنا میلرزید. لیلا زابلی اخبار را از ناپدیدشدن هواپیما تا سقوط آن در حوالی یاسوج دنبال کرد. حرف از جستوجوی پیکر جانباختگان بود و نشانیای که رسانهها میدادند بیش از هر شهری، به سیسخت نزدیک بود؛ شهری که لیلا زابلی در آن متولد شده و تمام 35سال عمرش را در آن گذرانده است. او رو به ارتفاعات دنا میایستد و فکر میکند وقتی خانواده جانباختگان از راه میرسند چطور میشود دست گذاشت پشت شانههایشان و به آنها یک تسلیت خشک و خالی گفت؟ غم این ازدستدادن، آدم را از درون پوک میکند!
بعد با فکر بههمپیوستن قطرهها و تولد دریا، به دوستانش در گروه مجازیشان پیغام میدهد. شوری اشک را از روی لبهایش میگیرد و مصمم مینویسد: «حالا که نمیشود پابهپای امدادگرها از ارتفاعات دنا بالا رفت همینجا در شهر، برای نیروهای امداد و خانواده جانباختگان تدارک غذا میبینیم...».
حیاطی برای حیات
قرار میشود هر کدام از خانمها بهصورت جداگانه غذا بپزند و در نهایت به دست نیروهایی برسانند که جستوجو برای یافتن لاشه هواپیما و مسافرانش را شروع کرده بودند.
ساعتی بعد جمع خانمهای گروه، جمع میشود. با یک تغییر محسوس که خالهصغری ـ بزرگ خانمهای سیسخت- پیشنهادش را میدهد. او کار تولیدی بالش را در خانه تعطیل میکند و حیاط خانهاش را در اختیار خانمها میگذارد تا به جای پخت تکنفره، یکجا غذا بپزند.
خانمها از قبل فکر مواد اولیه را هم کرده بودهاند. هزینهای که قرار بوده خرج یک دورهمی دوستانه شود، صرف تهیه 2کیسه برنج و مقداری مرغ میشود. پوران، پریسا، زینب، ماریا و لیلا زابلی به همراه نازخانوم حدادی، رضوان امیری و گلتاج شفایی کارها را بین خودشان تقسیم میکنند. جنبوجوش و صدا، حیاط خانه خالهصغری را برمیدارد.
اولین شام
هنوز خورشید 29بهمن، آسمان سیسخت را ترک نکرده بوده که خانمها برنج را در سینیهای بزرگ پاک کرده بودهاند. چند قدم آنطرفتر کوتِ برنج در آب سرازیر میشود؛ آب سرد توی لگنها لبَپر میزند. صدای سرخشدن مرغ که بلند میشود، خبر پخت غذای خانمهای سیسختی در گوش اهالی شهر میپیچد. آسمان تاریک است و تهمانده سرمای بهمن آنقدر زور دارد که تن آدم را در حصار بلوکهای سیمانی حیاط، لمس کند.
خانمها دور دیگ جمع میشوند و در پناه هیزمهای سُرخ، پابهپا میکنند که زنگ خانه خالهصغری به صدا درمیآید. عدهای برای تحویلگرفتن غذا و رساندن آن به نیروهای اعزامی، خودشان را به خانه خالهصغری رسانده بودهاند. خانمها ظرفها را از چلومرغ پُر میکنند. شام اول، برکت دارد؛ آنشب 150نفر از نیروهای اعزامی به سیسخت، با تدارک خانمهای گروه غذا میخورند.
زنجیره امداد محکم میشود
هوهوی زمستان در خیابانهای شهر غوغا میکند اما هیچچیز مانع نمیشود که نیروهای امداد و اعضای خانواده جانباختگان، روانه سیسخت شوند. هنوز نقطه سقوط پیدا نشده است. تمام شهر برای یافتن لاشه هواپیما در تکاپو هستند.
دعوت لیلاخانم و بقیه خانمها در گروههای مجازی، کارِ خودش را میکند. در حیاط خانه خالهصغری، جای سوزنانداختن نمیماند. کمکهای مردمی برای پخت غذا را تا کمر دیوار روی هم میچینند. تعداد خانمها بیشتر میشود. باید برای وعده صبحانه، ناهار و شام تدارک ببینند؛ بعد هم غذا را بهدست خانوادهها و نیروهای اعزامشده به دنا برسانند. لیلاخانم که صبح آفتابنزده همراه خواهر و دخترعمویش به خانه خالهصغری آمده، وعده صبحانه را با کمک همسرش به دست خانواده جانباختگان میرساند. ظهر، مردهای سیسخت، وعده ناهار را توزیع میکنند. سیل کمکهای مردمی در شب دوم معجزه میکند؛ با همیاری خانمهای سیسخت، شام میان 800نفر از نیروها و خانوادهها تقسیم میشود. ضبطوربط امور بعد از توزیع شام، آنقدر طول میکشد که شب از نیمه میگذرد.
همدلی تا خود درد
«من صدای نفسزدنشان را میشنیدم. تصویر خانوادهها را قبل از آنکه به سیسخت برسند با چشمهای بسته میدیدم. میدیدم خودشان را پای دنا میرسانند. رو به آن ارتفاعات سخت، یک سینه هوا میگیرند و باز چیزی گلویشان را فشار میدهد از بینفسی... .»
غم عزاداری خانوادهها در نبودِ پیکر عزیزانشان، چیزی نیست که با گذشت زمان برای اهالی سیسخت عادی شود. صحبتکردن از آنچه بر خانواده جانباختگان گذشته، هنوز هم برای لیلاخانم سخت است؛ انگار غم خانواده خودش را به یاد آورده باشد. وقتی درباره جزئیات حرف میزند معلوم میشود بارها خودش را جای خانواده مسافران گذاشته و درد آنها را چشیده است؛ «این رنج، کمر آدم را میشکند. انتظار برای تحویل پیکر عزیزان، نمک روی زخم میپاشد. آدم میخواهد وقت خداحافظی داشته باشد. حرفهای آخر را بزند. دیگر از خود آدم چه میماند در این اوضاع و احوال؟ اگر اطرافیان رهایش کنند تبدیل میشود به یک پارهاستخوان. لیوان آبی که دستشان میدهی را نیمخورده میگذارند، چه برسد به خوراک...!»
لیلاخانم تمام روزهای پس از سقوط را سرپا ایستاده، کنار باقی خانمهای سیسخت غذای تازه تهیه کرده و گاهی غذاها را تا محل حضور خانواده جانباختگان هم برده است. او از چرایی تداوم کمکش حرفی نمیزند اما روایت لحظاتی که از سر گذرانده، علت را روشن میکند؛ او و سیسختیهای دیگر از زخم ناسور دنا عزادارند.
تلاش در پشت صحنه
یک دیوار برف روی پیکرها نشسته. برف، چالههایی را که نیروهای امداد میکنند، پُر میکند. آفتاب که برود نمیشود در ارتفاعات ماند؛ باد میزند سینه کوه، غبار برف را بلند میکند.
بالگردها امدادگران را پایین میآورند. نیروها باید منتظر بمانند تا کنسروها توی آب جوش به قُلقُل بیفتد... اگر غذای تازه خانمهای سیسخت نرسیده باشد.
اما برنامهریزی خانمها بعد از گذشت چند روز از آغاز عملیات جستوجو روی غلتک افتاده است. پای خانمها حتی به پایین کوه هم رسیده و آنها از کوهنوردهایی که تازه برگشتهاند استقبال کردهاند؛ «ما تا پایین کوه رفتیم با خواهر و دخترعمویم. غذا پیچیدیم توی دستگیره، گره زدیم و راه افتادیم. کوهنوردها که پایین آمدند خستگی به جانشان بود. رفتیم جلو و ازشان تشکر کردیم. لباسها را کندهنکنده، کنسرو آوردند تا بگذارند بجوشد. گفتیم ما برایتان غذای تازه آوردهایم. باور نمیکردند. خوشحالیشان به ما آرامش خاطر داد».
میزبانهای سوگوار
خانواده جانباختگان، اغلب پای دنا چشمانتظار بودند. سوییتهای شهر را در اختیارشان گذاشته بودند اما در شهر بند نمیشدند. پای کوه، چشمانتظار نیروهای امداد میماندند. امدادگرها تبدیل شده بودند به حلقه ارتباطی بین خانوادهها و عزیزانی که زیر برف دنا خوابیدهبودند؛ مشتاق شنیدن کوچکترین خبری از یافتن پیکر عزیزانشان. ناسازگاری دنا، خانوادههای جانباختگان را در سیسخت ماندگار کرده بود.
میزبانی از خانوادههایی که مدام در رفتوآمد بودند، تنها به تهیه غذا برای آنها ختم نشده است. خانمهای سیسخت، برای برگزاری مراسم در حسینیه شهر هم برنامهریزی کردهاند. قضیه به اطلاع مردم رسیده بود. کمکهای مردمی برای تهیه حلوا به خانه خالهصغری میرسید. آرد گندم، شکر و روغن را به قنادی میسپردند و حلوای آماده را به همراه خرما و مغز گردو در خانه تزیین میکردند. هیچکدام از خانوادهها در مراسمی که برای مسافران پرواز تهران ـ یاسوج برگزار شد، غایب نبودند. سیسختیها در مدت برگزاری مراسم، لحظهای ننشستند. اهالی سیسخت در این مراسم، سوگوار و میزبان خانوادههای پرواز آسمان بودند.
گلباران دنا
مسافران پرواز تهران ـ یاسوج 4هزار متر بالاتر از جایی که معمولا مزار آدمهاست، جان باختند. سیسختیها همچنان که امیدوار به یافتن پیکرهای تکتک این مسافران بودهاند، برای گلباران محل سقوط هواپیمای آسمان برنامهریزی کردهاند. بستههای گل رز، آنقدر حجیم بوده که آنها را بهسختی به بالگرد رساندهاند. همزمان با انتقال بستههای رز که قرار بوده از آسمان بر دنا فرو بریزد، لیلا زابلی همراه دیگر زنان سیسخت، دستهگلهایی را تا پای دنا همراه میبرند. پوش برف امان نمیدهد جلوتر بروند. میایستند و گلباران محل سقوط هواپیما را نگاه میکنند. دستهگلها را به یاد مسافران جانباخته پای کوه میگذارند و برمیگردند. رد پایشان ساعتی بعد از دامن دنا پاک میشود اما آرامشی که از گلباران ارتفاعات دنا زیر پوست آنها میخزد، دلگرمشان میکند.
خاطره تصویرها
صورتهایشان هنوز آفتابسوخته است؛ از رُستنگاه موها به اندازه قرصی که روسری پایین آن گره خورده. تا همین چند روز پیش، یکلنگهپا در حیاط خانه خالهصغری میایستادند و دیگدیگ غذا میپختند. در عکس، کیپ هم توی حیاط ایستادهاند و خنده، به زور و سفارش عکاس هم به لبشان ننشسته است. حواس خیلیهایشان اصلا به دوربین نیست؛ سرگرم کارِ خودشان هستند و دارند گروه دیگری از خانمها را راهنمایی میکنند.
این یکی از تصاویریاست که از روزهای تدارک غذا در حیاط خانه خالهصغری ثبت شده. امروز بعد از گذشت دوماهونیم از سقوط هواپیمای تهران ـ یاسوج در ارتفاعات دنا، اعضایی به امدادگران اعزامی پیوستهاند که کار تهیه غذا را عهدهدار شدهاند تا دیگر نیازی به تدارک غذا توسط اهالی سیسخت نباشد.
اما لیلا زابلی و خانمهای سیسختی از پا ننشستهاند. حلقههای سیب، نیمههای قیسی و زردآلو را با مغز گردو مخلوط میکنند و برای نیروهای جستوجوگر در ارتفاعات دنا میفرستند. هر زمان صدای بالگرد در آسمان سیسخت بپیچد، کار تهیه خشکبار سرعت بیشتری میگیرد. لیلاخانم، آجیل را توی سینی استیل، جور میزند. چوب و هستههای خشک را با سر آستین از توی سینی پاک میکند. بعد کیسههای پُر را به واسطه همسرش به نیروهای جمعیت هلالاحمر میرساند. هنوز هم خانوادههایی هستند که به امید یافتن پیکر عزیزانشان راهی سیسخت میشوند.
آنها با حضور اهالی سیسخت نهتنها میمانند نه بیخوراک. در خانهها در سیسخت به روی این خانوادهها باز است. کمکهای مردمی هنوز هم کنار دیوار خانه خالهصغری چیده شده است. لیلا زابلی میگوید قرار است با باقیمانده کمکهای مردمی در سه نوبت، غذا بپزند و به نام مسافران بیبازگشتِ دنا میان فقرا توزیع کنند.
این گزارش نخستین بار در روزنامه همشهری منتشر شده است.