«آقای جهانبخش اگر میخواد متین رو ببینه، اول باید بیاد جاده امام رضا، یه ده کیلومتری که اومد میرسه خاور شهر، همینطوری مستقیم بیااااد تا محمودآباد، میدون رو دست چپ بپیچه سمت قاسمآباد، نخستین کورهپز خونه سمت راست جاده، رو دیوار آجریش نوشته کوره پزخونه فشاری بهار. خونه ما اینجاست. کنار چهارده تا خانوار دیگه، این اتاق سمت راستی خود ماییم.» اعظم، مادر 30ساله متین با انگشتان کشیدهاش روی هوا نشانی اتاق کوچکشان را در این نقطه ناآبادی میکشد و با لهجه تربتی ذوق میکند از رؤیای آمدن علیرضا جهانبخش برای دیدن پسرش.
ماشین که مسیر خاکی را به سمت گودی کوره آجرپزی سرازیر میشود، هنوز گردوخاک پشت سرمان روی زمین ننشسته، متین با مبینا و ملیکا و امیرعباس دواندوان میآیند سمت ماشین. این کار هر روزشان شده از وقتی برادر بزرگشان مهدی گفته که جهانبخش قرار است بیاید دیدنشان. «بچهها چشم انتظارن، هر ماشینی میاد فکر میکنن آقا جهانبخش اومده؛ متین که شب و روز نداره، میگه مامان مگه خودش نگفته بود که دنبال من میگرده پس چرا منو پیدا نمیکنه؟ دیوانه کرده ما رو از بس تو این زمین خاک و خلی با توپ این طرف و اون طرف میدوه و قیقاج میره.»
متین در زمین خاکی کنار میل کوره پزخانه، خواهرش مبینا، ملیکا و امیرعباس را دریبل میزند، توپ سنگین بسکتبال، دمپاییهای کوچک آبیاش را دائم از پایش میکند و پرت میکند این طرف و آن طرف، بعد که همه را جا گذاشت، میرود سراغ اشرف و معصومه خانوم که کنار شیر کوچک آب در لگن سفید لباس میشویند، توپ را میزند وسط آب کفی و صورت و لباس آنها را خیس میکند. از جیغ و فحششان هم نمیترسد، با توپ میرود و میرود و در نهایت میکوبد به شکم سگ پیر ولگرد که در سایه دیوار مخروبه خوابیده. سگ بعد از چند ضربه بیحوصله پا میشود و سربالایی را میگیرد و میرود بالا. متین میپرد و خوشحالی میکند. انگار که در جامجهانی، گل زده باشد.
پسری بهنام متین
همهچیز از یک عکس شروع شد؛ عکسی که در روزهای داغ جامجهانی فوتبال در روسیه، چند کودک خردسال را در حال بازی فوتبال در یک زمین خاکی نشان میداد که یکیشان روی تیشرت زرد رنگش یک زیرپیراهنی رکابی پوشیده و پشتِ آن، نام دستنویس علیرضا جهانبخش، مهاجم تیم فوتبال را چسبانده بود. هر یک از دوستان او هم نام یکی دیگر از بازیکنهای تیم ملی را پشت پیراهنشان چسبانده بودند. در بحبوحه بازیهای خوب تیم ملی فوتبال در جامجهانی، این عکس در اینترنت دست بهدست چرخید و رسید بهدست علیرضا جهانبخش تا بعد از برگشتن از روسیه، در استوری اینستاگرامش، سراغ پسرک را بگیرد. بررسیهای بعدی نشان داد که پسرک، متین 6ساله از قاسمآباد است؛ محلهای محروم در نزدیکی خاورشهر در 10کیلومتری اتوبان امام رضا در جنوب شرق تهران.
خانه متین شبیه خانه همه کودکان در حاشیه شهرهاست، مثل مرتضیگرد و شهر ری، عینِ روستاهای زابل، سیرجان و بیرجند؛ خانههایی در حصار کارگاههای ریز و درشت تزریق پلاستیک و تراشکاری و ریختهگری، گاراژهای پر از ماشینهای اوراقی، تپههای بزرگ زبالههای ساختمانی، کارخانههای گچ و سیمان و بلوک، گاراژهای بزرگ کامیون، تعمیرگاهها و باسکول ماشینهای سنگین همراه با بوی تعفن زبالههای به ارث رسیده از تهران و کبوترهایی بر لب بام ساختمانهای خسته و مخروبه کارگاههای پراکنده که نفس پریدن در گرمای تیرماه را ندارند.
تنها تفاوت محمودآباد و قاسمآباد با بقیه محلههای حاشیه شهرها، در میلهای بلند آجرپزی است که مانند نخلهای بیسر و با گردنی سوخته از هر طرف سر به آسمان گذاشتهاند. «همه این آجرپزیها رو بلدم، هر سی و چهارتاشون رو، نام ارباب همه شون رو میدونم، من 30 ساله که اینجام، بابام از اکبرآباد تربت حیدریه که برای کار اومده بود، اونجا آجر فشاری درست میکرد با مادر و برادرهام، 15سالم که بود شوهرم داد و ما اومدیم تو زمین ارباب حقیقتخواه، هر سه تا بچهام اینجا بهدنیا اومدن، خودش پولداره، بالاشهر میشینه، افسریه و اون طرفا، دیگه نمیاد سر بزنه، بیاد که چی بشه وقتی کوره خاموشه و دیگه آجری نیست.»
بیشتر کورهها سالهاست که خاموشاند، دوره دوره تیرچه بلوکهای صنعتی است و کمتر کسی است که خانهاش را با آجرهای خشتی سنتی بسازد، اما همین کورهها پناهگاه مردمان زیادی است از تربت حیدریه، مشهد و بعضی شهرهای دیگر. یا پناهگاه خیلیهایی که از هرات و کابل افغانستان، آمدهاند به تهران به امید کار و زندگی بهتر. نمونهاش خانه پدر و مادر متین که در ساختمان مخروبه دو طبقهای است با 15 اتاق 10 تا 12متری که در هر کدام از آنها یک خانوار زندگی میکنند؛ خانههای بیدر که پرده حریمشان را مشخص میکند. فردی که دفتر کارش در طبقه بالای همین ساختمان است، بابت هر اتاق از آنها 500 هزار تومان پول پیش و 100 هزار تومان اجاره میگیرد و آنها راضیاند به همین اتاقها، چون بهتر از اتاقهای آجرپزیهای دیگر است که شیر آب ندارند. «قدیم اینجا اتاق کارگرای آجرپزی بوده، تو هر اتاقی سه، چهار تا کارگر زندگی میکردن اما الان ما هر کدوم با چهار پنج سر عائله اینجاییم از سر ناچاری و نداری، خودمون صبحها میریم میشینیم تو دایره تا یکی بیاد ورمون داره ببره برای کارگری یا میریم تو این کارگاهها روزمزد کار میکنیم اما پول بیشتری گیرمون نمیاد که حتی از اینجا بریم تو خود قاسمآباد یا محمودآباد خونه اجاره کنیم.» اتاقی که «ممد فری» برای اعظم و 3 تا بچه هایش گرفته، نه حمام دارد و نه دستشویی و نه حتی گچ سفیدی روی دیوارش باقی مانده، وسایل خانه هم، اسباب کهنه دیگران است که یا خودشان هدیه دادهاند و یا اعضای خانواده از گوشه و کنار خیابانها پیدایشان کردهاند. ویترین بزرگ، مبل و میز تلفن، کیفهای مجلسی کهنه و لباس مهمانی که دم در خانه روی هم انبار شده و اعظم دلش خوش است به همینها که گهگداری کسی برایش میآورد، گیرم که ظرفی نباشد که در ویترین بگذارد یا عروسیای که لباس مهمانی را به تن کند.
کورهها در گودالهای عمیقاند و از هم دور، کوره توحید از بهار، تهرانچی از قدمی، مرکزی از فراهانی و دور تا دور آنها را تلهای زبالههای ساختمانی پوشانده است. «ممد فری»، پدر متین عصرها وقتی خسته از کار میآید، راه میافتد بین میلها، در تنهایی برای خودش قدم میزند اما «مهدی» برادر بزرگ متین که کلاس هفتم است، تازه عصرها با بچههای کوره توحید میروند در کوچهپسکوچههای بالا شهر تهران ضایعات پلاستیک جمع کنند. «صابکارمون بعد از غروب با نیسان میبردمون اونجاهایی که خودش بلده، پیاده میشیم و میریم به گشتن، بعد هم میاد دنبالمون، هرچی جمع کردیم رو میبریم تو گود توحید، خالی میکنیم و فردا صبحش تفکیک میکنیم. حالا چند روزی هست دعوا کردم نرفتم، دیگه نمیخوام برم اما شاید هم رفتم.» مهدی برعکس متین بازی فوتبال را دوست ندارد، یعنی طرفدار پرسپولیس است اما هیچوقت نمیخواهد که فوتبالیست شود. او دلش میخواهد برود استخر خاورشهر ثبتنام کند و برود شنا. آن را هم میگوید «شاید بروم و شاید هم نشد بروم.»
چشمانتظار آب
تانکر آب میآید، دعوای فروخفته چند ساعت پیش زنها سر تانکر دوباره باز میشود. ملیکا سر مبینا خواهر متین خاک ریخته و حالا اینجا مادرها باز چشم تو چشم میشوند و وسط پرکردن دبههای بزرگ با هم حرفشان میشود. حمامی نیست که بشود بچهها را برد، دیروز یکی از دخترهای گروه جهادی «حنیفا» آمده و مبینا و متین را برده خانه خودشان حمام که اگر علیرضا جهانبخش آمد، مرتب و تمیز باشند و حالا موهای روشن مبینا پر از خاک است. اشرف خانم که افغان است و از همه مسنتر، میخواهد که آرامشان کند و دائم میگوید جلوی غریبهها زشت است اما فایده ندارد. دبههای آب 2هزار تومانی یکی یکی میروند در پستوی اتاقها پنهان میشوند برای مصرف خوراکی و دبههای خالی میروند که پر شوند. سر درددل اشرفخانوم وسط دعوا باز میشود: «نه متین نه امیرعباس و نه هیچ کدوم از بچهها فوتبال نمیخوان، بیان آب اینجا رو درست کنن که بچههامون مریض نشن. نگاه کن شما! این شیر آب ماست که از استخر میاد و باید باهاش لباس بشوریم، بوی لجن میده چون تو استخر ماهی مرده، تازه خوبه ما شیر آب داریم، کوره توحید که همین رو هم نداره و میان اینجا برای شست و روب.» درد آب از رگ اعصاب کوچهپسکوچههای خرمشهر تیر میکشد تا همینجا، تا نوک پای آجرپزی حقیقتخواه و همه آجرپزیهای قاسمآباد و محمودآباد.
در حیاط خاکی خانه متین، امیرعباس، مبینا، ملیکا، حامد، پارسا، علی و باقی بچهها، یک سرسره زنگ زده هست و دو تا الاکلنگ آبی قدیمی که روبهروی یکی از اتاقها که حالا مثلا مهدکودک بچههاست، گذاشتهاند؛ مهدکودکی که بچههای گروه جهادی حنیفا از صاحب کوره اجاره کردهاند و یک کتابخانه و چند تا وسیله بازی گذاشتهاند تا محلی برای تفریح سیزده، چهارده تا بچه اینجا و کورههای بغل باشد. متین و بچهها که هنوز در جو بازیها تیم ملی در جام جهانیاند، روی برگههای سفید، پرچم ایران را با گواش نقاشی میکنند. قرمز، سفید، سبز و نه یکی و هرکدام چند تا و متین تا حالا 10تایی پرچم کشیده و به در و دیوار مهدکودک و خانه زده تا وقتی بچههای تیم ملی آمدند، اینجا پر از ایران باشد. «دلخوشی بچههامون همینجاست، بعضی وقتا هم کارتون میبینن اگر تلویزیونمون آنتنش درست باشه، اگر نه که همینجا با هم بازی میکنن تا خستهشن.»
از در خانه متین تا زمین فوتبال که اول روستاست، 10دقیقهای پیاده باید کنار جاده راه رفت. تیغ گرم آفتاب ظهر از تن کویری قاسمآباد، اریب شده و باد گرم جای آن را گرفته، هفت، هشت تایی پسر بچه روی چمن مصنوعی کوچکی که شورای شهر برایشان درست کرده، با پای لخت مشغول فوتبالاند؛ یکی دو تا هم کنار زمین مشغول کارت بازی با عکس فوتبالیستها هستند. بعضی از بچهها افغاناند و بعضیها هم برای سمت خراسان. هرکدام طرفدار یک تیم هستند اما اغلبشان نیمار و مسی را دوست دارند و از رونالدو بدشان میآید، ولی طرفدار بیرانوند و جهانبخش و حاجصفی هستند. بچهها از تیم ملی که حرف میزنند، چشمانشان برق میزند و دوست دارند یک روز برای آن بازی کنند. مصطفی میگوید متین را میشناسد و میداند که جهانبخش میخواهد بیاید دیدنش. «من میخوام بهش بگم که ما هم فوتبال دوست داریم، اینجا غیر از این زمین که برای گلکوچیک هم کوچیکه، هیچی نداریم؛ این زمین بغل قرار بود برای فوتبال باشه اما الان پر از علف و چمنه و خراب شد و درش رو بستن. میخوام بهشون بگم چی میشد این زمین رو درست میکردن و برامون مربی میآوردن تا فوتبالیست بشیم؟ خاورشهر کلاس فوتبال داره اما فایده نداره، تازه گرون هم هست و ما پولش رو نداریم. مربی مجانی بیارن بازی ما رو ببینه شاید ما هم فوتبالیست شدیم.»
اینجا فوتبال با همان روش کلاسیک یعنی بازی با توپ پلاستیکی نخستین و آخرین تفریح پسربچههاست و دخترها نهایتا تا سن 9 تا 10سالگی در کوچهها یا مشغول دوچرخهسواریاند یا خالهبازی. قاسم قاسمآبادی تهرانچی میگوید: «باز اوضاع بهتر از قبل شده و در خاورشهر یک استخر زدن و میشه گهگداری بچهها را برای شنا برد اونجا.» منظور از بچهها البته قطعا بچههای کوره آجرپزی نیست که مجبورند برای کمک به خانواده با داییها و عموهایشان بروند جمعآوری ضایعات پلاستیک.
در یکی از کورههای بینام، مردانی که از صبح در حال ساختن آجر فشاری بودند، جایشان را در این عصر گرم تیرماه به زنهایشان دادهاند تا سفارشها زودتر آماده شود. زنهایی که بچههای قد و نیمقد زیر دست و پایشان ول میخوردند و باید تا قبل از غروب آفتاب کار را تمام کنند؛ آجرها قرارند بروند برای مرمت یک خانه تاریخی. مبینا روی دست اعظم خوابش برده و متین هم که چشمانش پر از خواب است، یکبند غر میزند؛ ماشینی نذری آورده، متین چشمان خستهاش را ریز میکند و ماشین را میپاید. علیرضا امشب هم نیامد.
گزارش از: فهیمه طباطبایی
این گزارش نخستین بار در روزنامه همشهری منتشر شده است.