حضور فعال بانوان در عرصههای مختلف انقلاب و دفاعمقدس، حماسهای است که فراموش نمیشود و در تاریخ و حافظه جهانیان، جاودانه خواهد ماند.
به گزارش جامجم آنلاین، گفتوگو با خانم حاجیه تراژه، همسر جانباز و آزاده سرافراز قدمعلی عبداللهزاده ، فرصتی بود تا پای گفتههای بانویی از جنس استقامت و امید بنشینیم. این گفتوگو را در ادامه میخوانیم.
لطفا خودتان را معرفی کنید.
حاجیه تراژه، متولد شهرری هستم و 66 سال دارم. دوم فروردین سال 1347 با قدمعلی عبداللهزاده ازدواج کردم. ایشان سال 1361 اسیر شدند و هشت سال و سه ماه در اسارت بودند. زمانیکه ایشان اسیر شدند من پنج فرزند داشتم.
دوران اسارت همسرتان بر شما چگونه گذشت؟
در آن زمان با پنج فرزند که بزرگترینشان 12 سال و کوچکترین 4 ماه داشت خیلی به ما سخت گذشت.
از دوران اسارتشان صحبتی می کنند ؟
نه زیاد چیزی نمیگویند. ایشان معتقدند نباید برای روحیه بچهها و شما زیاد گذشتهها را تکرار کنیم.
جانبازی ایشان چند درصد است؟
40 درصد و مشکلات جانبازی ایشان اعصاب و روان است. تیر هم خورده بودند. از وقتی آمدند دو بار کمرشان جراحی شده است و از ناحیه کمر خیلی رنج میبرند.در نشستن خیلی مشکل دارند و نمیتوانند روی زمین بنشینند. حتما باید صندلی باشد تا راحت بتوانند از جایشان بلند شوند. نمازشان را هم چند سالی است بهطور نشسته میخوانند. برای بار سوم که پایشان خیلی درد میکرد، او را دکتر بردیم و گفتند دیگر نمیتوانند به پایش دست بزنند.
چند سال بعد از ازدواج، ایشان به جبهه رفتند؟
14 سال پس از ازدواجمان به جبهه رفتند.
همسرتان در چه سنی اسیر شدند؟
ایشان 34 سال داشتند و من آن زمان 29 ساله بودم.
چطور راضی شدید همسرتان با وجود پنج فرزند شما را تنها بگذارند و به جبهه بروند؟
ایشان به من نگفتند. دخترعمویشان که در شورای محل نزدیک منزل ما بودند به خانه ما آمدند. دخترعمویشان گفتند شما هر کاری میکنید از ما پنهان میکنید. گفتم ما چه کاری را پنهان کردیم؟ گفتند پسرعمو میخواهند به جبهه بروند، اما شما به ما نمیگویید. گفتم من خبر ندارم. هر چه گشتیم حاجآقا را پیدا نکردیم. آن زمان موبایل هم نبود. ساعت 7 به منزل آمدند و من به ایشان گفتم دخترعمویتان خبر دادند به جبهه میروید و ما از این موضوع بیخبریم. گفتند خیر ایشان شوخی کردند. گفتم نه جدی گفتند و تازه عنوان کرد صبح عازم جبهه هستید. درنهایت وسایل ایشان را آماده کردیم و صبح ساعت 10و نیم 11 خداحافظی کردند پس ازاینکه پشت سرشان آب ریختیم حتی برنگشتند به پشتشان نگاه کنند و رفتند.
از دوران اسارت و سختیهای آن دوران برای ما بگویید.
ایشان در عملیات رمضان و در منطقه ایلام و دهلران اسیر شدند. شب بیستوسوم ماه رمضان و احیا بود. من بچهها را به مسجد نزدیک منزلمان بردم. وقتی برگشتیم، مانع خوابیدن بچهها شدم و گفتم سحری بخورید و بخوابید. بچهها را بیدار نگه داشتم. سحری خوردند و بعد از نماز خوابیدند. من هم نماز خواندم و سر سجاده نماز خوابم برد. خواب دیدم حاج آقا عبدالله زاده جایی هستند یک متر در یک متر. گفتم چرا شما اینجا هستید؟ چرا به جبهه نرفتید؟ گفتند از این به بعد اینجا هستم. صبح که بیدار شدم، خواهرم خانه ما بود. به خواهرم گفتم فکر کنم علیآقا شهید شده. گفت چه حرفهایی میزنی. حالت خوب نیست. گفتم من چنین خوابی دیدم. بعد از چند روز پسرم از بیرون آمد و گفت مادر، آقا مصطفی شهید شد. آقا مصطفی یکی از هممحلیها بود. برای تایید خبر شهادت با همسایه تماس گرفتم و در جواب گفت نه شهید نشدند. در دلم غوغایی بود و در این فکر بودم که حتما بزودی خبر شهادت علی آقا را میدهند. چند روز بعد یکی از همسایهها تماس گرفت و گفت مژده بده علیآقا اسیر شدند. الآن از عراق صحبت کرد. شب دوباره از رادیوی خودمان صدای ایشان را شنیدیم و ضبط کردیم. بعد از آن خبر به مدت یک سالونیم خبری از ایشان نداشتیم. من به بنیاد شهید، هلالاحمر و صلیب سرخ هم رفتم تا بتوانم خبری از ایشان بگیرم و میگفتم صدایشان را ضبط کردیم و زنده هستند، اما خبری از ایشان نداریم. در جواب میگفتند ما حرف شما را قبول داریم،ولی ممکن است بعد از صحبتشان آنها را به شهادت رسانده باشند. هر وقت نامه بیاید، ما به شما خبر میدهیم. بعد از دو سال با ما تماس گرفتند و گفتند میتوانید برایشان نامه بفرستید و من اولین نامه را فرستادم و بعد از شش ماه جواب کوتاهی از ایشان آمد.
از روز آزادی ایشان بگویید.
26 مرداد 1369 بود که آزادهها را آوردند. پدرهمسرم اهل یزد بودند. در آن زمان سکته کرده بودند. من و پسرم یزد رفته بودیم. پسرعمهشان آمدند و گفتند شنیدید اسیران را آزاد می کنند. گفتم برای من بلیت اتوبوس بگیرید که من سریع برگردم. برگشتیم و دیدم همه فامیل خانه ما هستند. پسر همسایهمان که در سپاه بود خبر داد ساعت 5 و نیم آزادهها میآیند. آزادهها را در میدان آوردند و دو تا فرزند کوچکم را بردند به استقبال آزادهها. سر میدان که رسیده بودند، پسر کوچکم گفته بود پدر من کدام یک از اینهاست، چون پدرشان را ندیده بودند.
آیا با توجه به شرایط ایشان رسیدگیهای لازم از سوی مجموعههای متولی امر انجام میشود؟
نه، بیشتر به دکترهای عمومی مراجعه میکنیم که همکار پسرم هستندو از سمت هیچ مجموعهای حمایت نمیشویم و از هیچ جایی رسیدگی نداریم. حاجآقا عبداللهزاده میگویند حرفش را نزنید. ما برای چیزی نرفتیم. اگر بخواهند خودشان کمک میکنند.
هزینههای درمان ایشان به چه صورتی تامین می شود؟
تحت پوشش بنیاد نیستند. ایشان را تحت پوشش نمیگیرند. اگر دکترهای شخصی بروند، میگویند از پزشک یا بیمارستان نامه بیاورید تا هزینهها را به شما بپردازیم. پارسال ایشان را برای عکسبرداری از پایشان به بیمارستان بردیم و هنوز هزینه را به ما نپرداختهاند. برای نوار عصب به یک بیمارستان دیگر رفتیم. باز هم هزینه را به ما ندادند.
حرف آخر؟
من شش فرزند دارم. یکی بعد از اسارت ایشان و پنج تا هم از قبل از اسارت ایشان دارم. من سه داماد و سه عروس دارم که کلا با بچههای خودم 12 تا میشوند. ده تا هم نوه دارم. با حقوق بازنشستگی، چگونه اموراتمان را با این بچهها و آمد و رفت و عروس و داماد بگذرانیم.