عشق منوچهر معروف به «منوچ جیور» قناری است تا جایی که حتی حاضر است هرچه دارد و ندارد، بفروشد و جایش قناری بخرد آن هم قناری نژاددار و دهاندار. منوچهر ۵۰ سال دارد و خیلی وقت است سفیدی در سر و ریشش دویده. ۳۸ سالی است قناری خرید و فروش میکند و بیشتر از میوه و گوشت و برنج و مرغ، قفس قناری دست گرفته است.
به گزارش روزنامه ایران، منوچهر برایم ماجرایی تعریف میکند که بیشتر شبیه یک شوخی است تا واقعیت. میگوید چند ماه کرایه خانه نداشته و زن و بچهاش شبها را با نان خالی سر میکردهاند ولی حاضر نشده حتی یکی از قناریهایش را بفروشد تا شکم زن و بچهاش را سیر کند.
او را در خانه قدیمیاش کنار خط تهران- اهواز ملاقات میکنم. مردی میانه قد، لاغراندام با موهای جوگندمی و صاف. درحالی که سیگاری گوشه لبش گذاشته تعارف میکند به خانهاش بروم. سقف حیاط را با ایرانیت روشن پوشانده و بخاری کوچکی هم روشن کرده تا هوا گرم باشد. دیوارها پوشیده از قفسهای یکدست و یکسایز پرنده و چند قفس هم از سقف آویزان است. قناریها بیآنکه بدانند دو و برشان چه خبر است، چهچهه میزنند و از عمق جان میخوانند. شاید فکر میکنند در جنگلهای شرجی جزایر قناری رها هستند و از این درخت به آن درخت میپرند و از فرط آزادی آواز سر میدهند. توی هر قفس دو میله پلاستیکی قرار دارد که قناریها روی آن میایستند. بیشتر قناریها شبیه به هم هستند؛ زرد و سبز یا ابلق با بدنهای کشیده و پاهای بلند که به زور میتوانند روی نی بایستند.
محو تماشای قناریها شدهام. انگار در ارکستر سمفونی هستم که نوازندههایش بدون هیچ هماهنگی باهم مینوازند. توی خانه میرویم، اینجا هم دستکمی از بیرون ندارد. همه جا پر است از قفس قناری. منوچهر تعارف میکند در گوشهای که قفسی آویزان نیست بنشینم. میرود و از آشپزخانه که چند قفس هم آنجا زیر هم از دیوار آویخته شده، چایی میآورد. بعد از چایی میخواهم مصاحبهام را شروع کنم ولی صدای قناریها نمیگذارد. ای کاش میشد ولوم صدایشان را کم کرد. از منوچهر میخواهم درباره خودش و زندگی با قناریهایش بگوید. جرعه آخر چایی را مینوشد و شروع میکند به صحبت کردن:
«از ۱۳- ۱۲ سالگی افتادم توی خط قناری بازی. اولش با قناری رسمی شروع کردم. اون زمان مکانیکی کار میکردم. حقوق دو ماه رو دادم قناری. آوردم خونه و عشق میکردم وقتی قناریم چهچهه میزد. دم عید یه دونه ماده قناری خریدم و جفت زدم و چندتا جوجه کشیدم ازشون. تا دم خدمت، کارم همین بود. غروبا میرفتم سهله پرنده فروشا و تا آخر شب وقتم رو اونجا میگذروندم. ۱۸ سالم که شد، مجبور شدم برم خدمت. بابام میگفت اگه نری خدمت از خونه میندازمت بیرون. از ترس بابام هم شده رفتم. از شانس افتادم صفر پنج کرمان. وقتی از آموزشی برگشتم، دیدم بابام همه قناریها رو فروخته. مرد گنده شده بودم ولی دو روز تمام برای قناریهام گریه کردم. وقتی خدمتم تموم شد دوباره شروع کردم به قناری خریدن.
بعد مدتی مادرم گیر داد که الا و بلا باید زن بگیری. پدر و مادرم فکر میکردن اگه برام زن بگیرن دست از قناریبازی برمیدارم. ولی اینطوریام نبود. نمیدونم چرا ولی من دیوانه قناریبازی بودم. قناری پشت قناری میخریدم و نه زن، نه پدر و مادر و نه دوست و آشنا نمیتونست منو از خرید و فروش قناری منصرف کنه.»
تلفن منوچهر زنگ میخورد و گویا مردی میخواهد قناریاش را بفروشد. منوچهر میپرسد قناریاش چه رنگی است و چند درصد است؟ بعد میگوید اگر پرنده ایراد خاصی نداشته باشد و ۷۰درصد باشد، ۵۰۰ هزار تومان میخرد.
از او میپرسم که ۸۰ – ۷۰ درصد یعنی چه؟ لبخند ریزی میزند و در جواب میگوید: «ما چند جور قناری داریم؛ رسمی که قیمت زیادی نداره، فرفری که دیگر الان مشتری آنچنانی نداره، یورک که قناری درشت و تپلیه ولی الان طرفدار زیادی نداره ولی دو مدل قناری کشیده و بلند داریم به نام جیبر و جیبوس که قیمت بالایی دارن. بر اساس خالص بودن نژاد و کشیدگی پاهاشون قیمت، بالا و بالا میره. مثلاً از ۵۰۰ هزار تومن شروع میشه تا ۱۰۰ میلیون. بعضی از قناریبازها نژادهای مختلف قناری را با هم جفت میزنن و درصد خلوص یا بالا میره یا پایین میاد. الان که پرسیدم قناری جیبر چند درصده یعنی چقدر خالصه.»
چشم میچرخانم روی دیوارها شاید قاب عکسی از بچه یا نوهای ببینم ولی هیچ چیزی جز قفس پرنده آویزان نیست. برمیگردم به ماجرای اصلی و از منوچهر میخواهم ادامه دهد:
«من دو تا پسر و یک دختر دارم که با مادرشون زندگی میکنن. ۵ سال پیش زنم جدا شد و رفت. بچهها هم باهاش رفتن. دخترم ۳ سال پیش شوهر کرد و پسر اولم هم سال پیش قاچاقی رفت استرالیا. قبل از اینکه بپرسی چرا زنم جدا شد بذار خودم بگم برای چی، به خاطر قناریبازی ازم جدا شد.یک چیز بگم شاید باورتون نشه ولی حقیقت داره، ۲۰ سال پیش ۴ تا کوچه بالاتر مستأجر بودم. ماهی ۱۵ هزار تومن اجاره میدادم. برای خریدن قناری اون زمان ۵۰۰ هزار تومن هم پول دادم و دلم نمیاومد یکی از قناریها رو بفروشم کرایههای عقب افتادم رو بدم. یک شب هیچ چیزی نداشتیم بخوریم و زن و بچهام گرسنه بودن و نون خالی میخوردن. زنم اعتراض کرد که قناریها رو بفروش برو سر یک کار درست و حسابی. دعوامون شد و یک ماهی دست بچهها رو گرفت و رفت خونه باباش. با این وضعیت باز دلم نیومد حتی یکی از قناریها رو بفروشم.»
آقا منوچهر از قناریهایش تعریف میکند که آن یکی را ۱۵ میلیون خریده و الان ۲۵ میلیون مشتری دارد. آن ابلق را ۵ میلیون خریده ولی خیلی بیشتر از اینها ارزش دارد و چه و چه گویا بیشتر از ۳۰۰- ۲۰۰ میلیون، پول قناریهایش میشود ولی در خانه محقر ۴۵ متری زندگی میکند!
از او میپرسم چرا از تعداد قناریهایش کم نمیکند تا به زندگی نرمال برگردد، شاید زن و بچهاش برگردند یا با فروختن نیمی از قناریها بتواند خانه بزرگتری بخرد و راحت زندگی کند؟ انگار پیشنهادهای بدی به او داده باشم، ابروهایش را درهم میکشد و چند بار رو به یکی از قناریها چهچهه میزند و قربان صدقهاش میرود: «زمانی این قناریها از دیوار پایین میان که من مرده باشم. این پرندهها عشق من هستن. من اینا رو دوست دارم؛ مثل دیوانهها. اگه قرار بود خونه بزرگتر بخرم یا زنم رو به خونه برگردونم، زودتر از اینها این کار رو میکردم. من راضی به جدایی از زنم بودم چون نمیذاشت به پرندههام محبت کنم.»
قرار بود مصاحبهمان نیم ساعت باشد ولی آواز قناریها نمیگذارد صدا به صدا برسد و گفتوگویمان زودتر به پایان میرسد. وقتی از خانه منوچهر بیرون میزنم انگار از ارکستر سمفونی ناکوکی رها شدهام. پیش خودم میگویم چطور میشود کسی، زن و بچه و زندگیاش را فدای قناری کند؟