ماهان یکی-دو بار با تعجب پرسیدند «بابا چرا شما اینقدر مصرید که برای ایشون یادنامهای تهیه کنید؟» که از خاطرم گذشت که زندگیم را میتوانم به قبل و بعد از ملاقات با ایشان تقسیم کنم. و یادم آمد که چه ساعتها روزها که به او و جزییات شخصیت و رفتارشان فکر کرده ام و هر بار نکتۀ تازه ای یافته ام. و به مرور دریافتهام که ایشان یک ویژگی کانونی داشتند که همۀ ویژگیها و کارها و رفتارهای او را بهعنوان یک فرد، یک پدر، یک مربی، یک مدیر، یک طراح نظام آموزشی و یا با هر نسبت یا موقعیت دیگری شکل و جهت و سازمان میبخشید. شاید ازین ویژگی بتوان گفت.
ایشان بسیار منظم بودند؛ ذهن خلاقی داشتند؛ اهل مشورت و تحقیق و تأمل بودند اما اگر به تشخیصی میرسیدند در انجامش با همۀ توان میکوشیدند؛ بهرغم سنتی بودن از نو استقبال میکردند؛ به استقلال خود از همۀ جهات اهتمام داشتند؛ هرگز از سختیها شکایت نمیکردند؛ به میهمان توجه ویژه داشتند و در پذیرایی به خوشی و راحتی افراد میکوشیدند؛ در هر امری به کمتر از بهترین راضی نمیشدند؛ به حقوق و حریم افراد حساس بودند و .... اما اینها هیچ یک ویژگی کانونی شخصیت ایشان نبود.
باری، اگر نگوییم همۀ انسانها، اما بسیاری از آنها یکی-دو ویژگی کانونی دارند که به بقیه ویژگیهای آنان شکل و جهت میدهد. بدین سبب، افرادی با بسیاری ویژگیهای مشترک دارای شخصیتها و آثار و رفتارهای متفاوتی هستند.
به ماهان گفتم: «اولین بار در برابر ایشان بود و به سبب رفتار و منش ایشان که احساس کردم کسی هستم». و بعد بازگشتم به اولین مرتبهای که به ایشان برخوردم وقتی که نگهبان مدرسه که درب حیاط را به رویم گشوده بود مرا خدمت ایشان برد. خاطرم نیست به شوخی آمیخته به لطف چه فرمودند و چه پاسخی دادم با چه درجه از ادب و قدرشناسیِ نوجوانی خام که سفارش فرمودند به پذیرایی و مش فرمون، نگهبان مدرسه، که چشم گفت و مو به مو اجرا کرد. رحمة الله علیه.
انسان در عصر ما عدد است معمولاً؛ چند تن، چند نفر، چند رهگذر، چند مشتری، چند کارگر، چند چند چند. بی گوشت و پوست و استخوان. چه رسد به این که دارای عصب یا جان تلقی شود. چه رسد به این که دریابیم این عدد عزیز است و چه رسد به این که عزیز دیدن انسان به ملکات ما شکل و جهت داده باشد و ناخودآگاه آن را رعایت کنیم و آگاهانه آن را آموزش دهیم و برنامه بریزیم که این ملکات چگونه در خاندان و دوستان و شاگردان ما شکل بگیرد.
یکی از دوستان می گفت با تمرکز زیاد در بیرون از حجره داشتم شرح لمعه میخواندم. وقتی سرم را بلند کردم متوجه شدم که ایشان مدتی ست که دارند مرا نگاه میکنند و گویا میخواهد چیزی بفرمایند. شوکه برخاستم و سلام کردم. ایشان فرمودند: «موقعی که آفتاب مستقیم می تابد پرده را بکشید که رنگ فرشها نرود!» گفتم: «چرا زیر آفتاب این همه تحمل فرمودید و این نکته را زودتر نفرمودید؟» فرمودند: «نمیخواستم تمرکز شما را به هم بزنم». استاد و مدیر مدرسه و بزرگترِ شاگرد حرمت وقت و آن و کار شاگرد خود را نگه میدارد و آنقدر صبر میکند تا او فارغ شود و سر بلند کند و بپرسد و به استاد خود اجازۀ سخن گفتن بدهد تا او به ادب ویژۀ خود سفارشی بکند و شاگرد از آن همه دقت در رعایت جوانب مخلتف بر سر شوق بیاید و همواره همۀ جزییات در ذهنش بماند.
ماهان که پرسید: «یعنی چه؟» هر چه فکر کردم نتوانستم درست توضیح بدهم که ایشان تا چه حد برای خود و دیگران عزت قائل بودند و این عزیز داشتن چگونه شخصیت ایشان را و تعاملشان با دیگران را شکل و جهت داده بود. هنوز هم نمیتوانم. خاطره می شود گفت؛ اما خود این مفهوم را آن چنان که باید توضیح نمیتوان کرد. شاید او هم طی چند نسل هم قوۀ خیالش و هم خرد تکنیکالش آنقدر ورز خورده و شکل یافته بود که همواره خود را جای دیگری میگذاشت و اثر رفتار خود را در ذهن و احساس طرف مقابل میدید و همواره میکوشید که بهترین احساس را ایجاد کند و آموخته بود که در عمل چگونه باید به این خواسته برسد.
ایشان همزمان به پاکیزگی و آراستگیِ ظاهری و باطنی و آدابآموزی و آدابدانی شاگردان خود اهتمام داشت. با کم سن و سالترین افراد همان گونه برخورد میکردند که با بزرگترین و موجهترینها. و همواره میگفتند همۀ شاگردانم در نظر من آیت الله بروجردی و آیت الله خوانساری هستند و واقعاً در همان اندازه در برابر شاگردان خود رعایت ادب میکردند و صد البته ازیشان هم چنین انتظار داشتند و این دومی بسیار توانفرسا بود. گو که او به طاقت و توان افراد هم توجه داشتند؛ ولی گویی طبع بلندش نمی پذیرفت و دوست می داشت که افراد بیش از توانشان از خود بخواهند و بکوشند و به دست آورند.
به ماهان گفتم آن کمال خواهی در همۀ کارها، از بنای ظاهری مدرسه تا بنیاد آموزشی و تربیتی آن و این تلاش سرسختانۀ آن به آن از طبع بلند و عزیز او ناشی میشد. نه خود به کمتر از قله راضی میشد و نه میتوانست کسی را کمآورده در میانۀ راه ببیند. با ارادۀ پولادین میرفت و دست میگرفت و میبرد و همیشه هم امیدوار بود. چه آن وقت که ایده ای بزرگ را فقط میتوانست بر کاغذ بیاورد و چه سالها بعد که همۀ جزییاتش را به بهترین نحو اجرا شده در برابر چشمان خود میدید و ذهنش هنوز جوان بود و می جوشید و سخت مشتاق کار سختی دیگر.
کسی، نمیدانم چه کسی، گفته ست هیچ چیز نو نیست، کهنه هم نیست. یادها هم. انگار قرنها پیش بودهست و انگاری همین امروز، همین الان. تابستانِ سالِ 65 خوانسار با حوصله به رسیدن میوه رسیده بود. پرندگان بر شاخۀ درختان سیب و گلابی سبز میخواندند و گلهای محمدی کرتهای سیفیجات را نظم بخشیده بودند و موستان مست بود از تاکهای رسیده و آن مرد که همۀ اینها را هر یک از جایی جُسته و کنار هم کاشته بود چنان روشن سخن گفت و تازه که میگفتی جهان همه روشنی و تازگیست و مگر نیست؟ و من از آن زمان همیشه گفتهام و میگویم، بعضی روزها حتی لحظه به لحظه، که: اللهم اغفر لسید مهدیبنسیدمحمدعلی ابنالرضا!
و مرحوم سید مهدی ابنالرضا اول عزیز بود بعد صاحب صفات دیگر و به این علت همۀ انسانها و حتی بقیۀ موجودات هستی را به جان و با همۀ وجود عزیز میداشت و هر چه ساخت و آموخت بر عزت او و همۀ آنان که در شعاعش بودند افزود و حالا حالاها هستند و خواهند آمد آنان که صمیمانه بگویند: اللهم اغفر لسیدمهدیبنسیدمحمدعلی ابنالرضا!
و مرحوم آیت الله سیدمهدی ابنالرضا که به آیۀ «كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصلُها ثابِتٌ وَفَرعُها فِي السَّماءِ» علاقۀ فراوان داشتند و هر بار واژهای از آن را با شور و حرارت و دقت تفسیر میکردند، خود مصداق آن کلمۀ پاک بودند. و مدتی است که تازه دارم میرسم به این نکته که شاخ و برگ گستردن به روزگاران اتفاقی نیست. روزها و ماهها و سالها باید به انضباط و شوق و امید بگذرانند خاندانی به نسلها تا پاک و خالص شود، تناور شود، شاخ بگستراند و برگ و به بار بنشیند. روزها و ماهها و سالها .... تا جانی کلمۀ پاک گردد، سهل و ممتنع گردد؛ در دسترس و دور از دسترس!
ماهان شاید روزی بیابد که چرا کسی بزرگ میشود اگر روزیاش رسیدن به این دقیقه باشد و الهی روزی همۀ جوانان ساز که از کرم تو این امید میتوان داشت!