چکیده:
نويسنده مقاله ضمن اعتقاد به مشرب خاص عرفاني ـ فلسفي در غزلهاي سعدي، اين غزليات را برآمده از عشق ميداند و معتقد است كه حالات ويژه عاشق و معشوق در اين غزليات به نيكي به تصوير كشيده شده است آن هم به زباني سعديانه، شاعرانه و دلانگيز. در ادامه نويسنده مقاله يكي از غزلهاي سعدي را با مطلع «همه عمر سر ندارم سر از اين خمار مستي» از اين زاويه ديد مورد بررسي قرار ميدهد.
غزلهای سعدی مبتنی بر یک نظام فکری عرفانی و فلسفی است که مدار آن بر عشق است و به همین جهت میتوان از آن به عنوان «مذهب عشق» یاد کرد. در این مذهب عرفانی ـ فلسفی هم از ماهیّت مابعدطبیعی عشق و مناسبات عاشق و معشوق سخن به میان میآید و هم از حالات عاشق، یا روانشناسی عشق، آن هم به زبانی شاعرانه و اغلب دل انگیز و پر شور.
غزل زیر یکی از بهترین نمونههای این نوع اشعار دلانگیز و پر شور است که سعدی در آن سخن خود را با متافیزیک عشق آغاز و سپس با ابیاتی به هم پیوسته حالات عاشق را در نسبت او با معشوق، در دوران فراق، باز گو می کند.
همه عمر بر ندارم سر از اين خمار مستي
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستي
تو نه مثل آفتابي كه حضور و غيبت افتد
دگران روند و آيند و تو همچنان که هستي
چه حكايت از فراقت که نداشتم وليکن
تو چو روي باز کردي درِ ماجرا ببستي
نظريبهدوستان کن که هزار بار از آن به
که تحيّتي نويسي و هديّتي فرستي
دل دردمند ما را که اسير توست يارا
به وصال مرهمي نِه چو به انتظار خستي
نهعجبکهقلب دشمن شکني به روز هيجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستي
برو اي فقيه دانا به خداي بخش ما را
تو و زهد و پارسايي، من و عاشقي و مستي
دل هوشمند بايد که به دلبري سپارد
کهچوقبلهايت باشد بِهْ از آن که خودپرستي
چوزِمامبختودولتنهبهدستِ جهد باشد
چه کنند اگر زبوني نکنند و زيردستي
گله از فراق ياران و جفاي روزگاران
نهطريقتوستسعدي،کمخويش گير و رستي
(سعدي، 1385: 169)
ده بيت اين غزل همه دل انگيز و لطيف است و هر يک نکتهاي و بعضاً نکتههايي باريک و دقيق در بردارد، امّا به نظرنگارنده شاه بيت غزل همان بيت نخستين است.
الفاظي که در اين شاه بيت به کار رفته، همه روشن است و هيچ پيچيدگي لفظي در آن مشاهده نميشود. به همين دليل ظاهراً معناي بيت هم روشن است، ولي معنايي که شاعر در اين بيت بيان کرده است خود يکي از عميقترين معاني مابعدطبيعي دربارة عشق و ارتباط آن با جان آدمي است. لفظ عشق در اين غزل نيامده است و شاعر فقط يک بار در بيت هفتم از عاشقيِ خود ياد کرده است، همراه با مستي خويش. ولي مستي و خمار ناشي از آن که در مصراع اوّل آمده است، تعبيري است شاعرانه و به اصطلاح «متافور» است و بادهاي که اين مستي را پديد ميآورد، عشق است. با توجه به اين معني، بيت اوّل را ميتوان بدين گونه تفسير کرد: پيش از اين که من به اين جهان بيايم، تو در دلم نشستي و معشوق من شدي و حال که به اين جهان آمده و به دردِ فِراق مبتلا شدهام، شوق تو را در دل دارم و اين شوق و محبّت خمارياست که تا پايان عمر با من خواهد بود.
تفسيري که از باده يا مي به عنوان عشق کرديم، براساس نظام فکري شاعر و ابيات ديگري است که در ديوان او
ميتوان يافت، مانند بيت زير که در آن نيز عين مضمون بيت اوّل بيان شده است. در اين بيت از لفظ عشق استفاده شده است.
زان مي که ريخت عشقت در کام جان سعدي
تا بامداد محشر در سر خمار دارم
(همان: 217)
مسئلة عاشقي انسان حتي پيش از اين که به اين جهان بيايد، در تصوّف عاشقانه که اساس غزليّات سعدي است، سابقهاي نسبتاً طولاني دارد. حدود يک قرن و نيم پيش از سعدي، احمد غزالي نخستين فصل از کتاب خود سوانح را با رباعیي آغاز کرده است که دقيقاً همين مطلب در آن بيان شده است. ميگويد:
با عشق روان شد از عدم مرکب ما
روشن ز چراغ وصل دايم شب ما
زان مِي که حرام نيست در مذهب ما
تا بازِ عـدم خشک نيابي لب ما
(غزالي، 1359: 3)
مراد از «مرکب ما» در اينجا، بنا به گفتة غزالي، روح يا جان است. همانطور که سعدي ميگويد «زان مي که ريخت عشقت در کام جان سعدي»، غزالي هم ميگويد که جان ما پيش از آمدن به اين جهان، با عشق آميزش پيدا کرده و با او همراه شده است.
«که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستي». نشستن معشوق در دل همان چيزي است که غزالي از آن به «روشن بودن شب از چراغ وصل» تعبير کرده است. شب مرتبهاي است که روح يا جان آدمي هنوز در جهانِ جان بهسر ميبرد و به عالم شهادت يا مُلک نيامده و با تن يکي نشده است. با توجّه به همين تعبير از عالم جان است که سعدي در غزلي ديگر از عشق ازلي به عنوان «شراب دوشين» ياد کرده1 گفته است:
باز از شراب دوشين در سر خمار دارم
وز باغ وصل جانان گُل در کنار دارم
(سعدي، 1385: 216)
ملاحظه ميکنيم که آنچه را که غزالي «چراغِ وصل» خوانده، سعدي در مصراع دوّم بيت فوق «باغِ وصل» ناميده است.
سوّمين مصراع در رباعي غزالي به ما ميگويد که عشقي که در ازل با ما بوده است، همان چيزي است که در زبان شاعرانه از آن به «مِي» تعبير ميشود و در چهارمين مصراع ميگويد که تأثير اين باده همچنان تا بازگشت ما به عالم جان باقي خواند ماند، چنانکه سعدي ميگويد: «همه عمر بر ندارم سر از اين خمار مستي».
عشق ازلي و قديم و عاشق شدن انسان پيش از آمدن او به اين جهان مضموني است که سابقة آن در تصوّف به حلاّج برميگردد و در اشعار شاعران پارسيگوي ديگر نيز آمده است.
مولانا جلالالدّين رومي که معاصر سعدي بوده همين مضمون را در ابتداي غزلي چنين به نظم درآورده، و در ضمن از حسين بن منصور حلاّج نيز نام برده است:
پيش ازآنکاندرجهان باغ و مي و انگور بود
از شراب لايزالي جان ما مخمور بود
ما به بغداد جهانِ جان أنا الحق ميزديم
پيشازآنکاين دار وگيرونکتة منصور بود
پيشازآنکايننفس کلّ در آب وگل معمار شد
در خرابات حقايق عيش ما معمور بود
(مولانا، 1361: 305)
پس از سعدي، شاعراني که متأثر از وي بودهاند، نيز اين مضمون را در غزليّات خود آوردهاند. يکي از اين شاعران خواجوي کرماني است که ميگويد:
مِي پرستي که مستياش ازلياست
تا ابد کس نبيندش هشيار
(خواجوي كرماني، 1336: 32)
حافظ نيز در چندين بيت اين مضمون را به کار بسته است، از جمله در بيت زير که خود يادآور رباعي احمد غزالي است و شباهت بسيار دارد با نخستين بيت از غزل سعدي که مورد بحث ماست.
سر ز مستيبرنگيرد تا به صبح روز حشـر
هرکهچونمندرازل يک جرعه خورد از جام دوست2
(حافظ، 1369: 44)
بازگرديم به غزل سعدي.
نخستين بيت غزل، چنانکه شرح داديم، دربارة عشق بود، سلطان عشق که از ازل بر تخت جان نشسته است. در اينجاست که صورت معشوق که تجلّي حُسن است، در آيينة جان پديدار ميگردد و نسبت عاشقي و معشوقي پيدا ميشود. به موجب همين نسبت است که شاعر در مقام عاشق، معشوق را مخاطب قرار ميدهد و ميگويد: «که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستي».
مراد از «تو» در اين مصراع ميتواند هم عشق باشد و هم معشوق، امّا در بيت دوّم که ميگويد: «تو نه مثل آفتابي»، مخاطبِ شاعر معشوق است که در ساحتي است که در آن آمد ـ شدن نيست. موجودات اين جهاني همه در حال شدناند، همچون آفتاب که در روز حضور دارد و در شب غيبت، وليکن در عالم جان که وراي زمان و مکان و آمد ـ شدن است معشوق ازلي محکوم به آمد ـ شدن نيست، چنانکه شيخ محمود شبستري در گلشن راز ميگويد:
ولي آن جايگه آمد شدن نيست
شدن چون بنگري جز آمدن نيست
(شيخ محمود شبستري، 1386: 83)
بيت دوّم غزل سعدي کلاً در وصف معشوق است، در حالي که در ابيات بعد عاشق يا شاعر به وصف حالات خود ميپردازد.
بيت سوّم دربارة خود شاعر است و وجود او در اين جهان و نسبت او با معشوق. هنگامي که جان در شبِ عالم جان بود، در عين وصال بهسر ميبرد، امّا با آمدن او به اين جهان در بامداد، دوران جدايي و فراق آغاز شد. ابيات ديگر غزل نيز همه به نحوي به احوال عاشق در دوران فراق مربوط ميشود. در بيت سوّم عاشق سخن از شکايت يا گله از فراق به ميان ميآورد: «چه شکايت از فراقت که نداشتم». اين شکايتها را عاشق در دل داشته، اما با ديدن معشوق لب از شکايت فروبسته است: «تو چو روي باز کردي در ماجرا ببستي».
مضمون بيت فوق را ميتوان به دو صورت تفسير کرد: يکي اين که بگوييم شاعر، که در جهان جسماني به فراق و جدايي از معشوق روحاني مبتلا بوده، به مشاهده رسيده و صورت معشوق را در آيينة دل ديده و خود را در حضور معشوق يافته است و چون وقت فراق گذشته، و او جز در حکم وقت و حال نميتواند باشد، پس شکايتي يا گلهاي از گذشته نميتواند بکند.
تفسير دوّم، که به نظر من مرجَّح است، اين است که بگوييم شاعر در واقع ميخواهد مطلبي را به صورت شرطي درآورد و بگويد که من هر قدر از فراق تو گلهمند باشم، اگر تو روي خويش به من بنمايي، من گذشته يا دوران فراق را فراموش خواهم کرد و ديگر به ماجراگويي، يعني گلهگزاري، نخواهم پرداخت.3 همين برداشت را از بيت ديگر سعدي هم ميتوان کرد که ميگويد:
گفتهبودم چـو بيايي غـم دل بـا تـو بگويم
چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايي
(سعدي، 1385: 74)
بيت چهارم دربارة تمنّا و درخواست عاشق است از معشوق براي نظرافگندن به وي. روي باز کردن معشوق و ديدار نمودن او در بيت قبل به طور طبيعي ذهن را به موضوع نظر و ديدن هدايت ميکند.
در مذهب عشق نظر کردن گاه به عاشق نسبت داده ميشود و گاه به معشوق. نظر عاشق به روي معشوق از براي حظّ بردن از حسن معشوق است و نظر معشوق به عاشق التفات و لطف و عنايتي است که به وي ميکند. مثلاً مراد از نظر در اين بيت سعدي نظر عاشق است به معشوق:
بر من از دست تو چندان که جفا ميآيد
خـوشتـر و خوبتـر اندر نظـرم ميآي
(همان: 259)
حکمي که شرع دربارة نظر عاشق صادر کرده، اين است که غير از نظر اوّل، هر نظر ديگري که عاشق به معشوق يا شاهد بياندازد، حرام است. نويسندگان حنبلي در کتابهايي که دربارة محبّت يا عشق نوشتهاند، باب خاصي به اين موضوع اختصاص دادهاند.4 اشارة سعدي در بيت زير به همين حکم شرعي است:
من اگر نظر حرام است بسي گناه دارم
چـه کنم؟ نميتوانم که نظـر نگاه دارم
(همان: 85)
نظر معشوق به عاشق که به معناي التفات و لطف و عنايت معشوق به عاشق است، در حقيقت چيزي است که باعث تقويت و رشد عشق ميشود. احمد غزّالي وقتي مينويسد: «بدايت عشق آن است که تخم جمال از دست مشاهده در زمين خلوت دل افگند. تربيت او از تابش نظر بود» (غزالي، 1359: 21) دقيقاً به اين معني اشاره کرده است. عاشق به جمال و حسن معشوق نظر ميافگند و تخم جمال از راه چشم وارد زمين دل او ميشود. از آن به بعد، براي تربيت و رشد اين تخم به آفتاب نظر معشوق احتياج است. در جاي ديگر غزّالي مينويسد: «نظر معشوق به عاشق ترازوست در تمييز درجات و صفات عشق، در کمال و زيادت و نقصان.» (همان: 35) سعدي خود بارها از نظر معشوق به عاشق و نياز عاشق به اين نظر ياد کرده است. يک نمونة آن بيت زير است:
نظر دريغ مدار از من اي مهِ منظور
که مه دريغ نميدارد از خلايق نور5
(سعدي، 1385: 315)
در بيت زير نيز همين معني از نظر اراده شده است:
او را خود التفات نبودي به صيد من
من خويشتن اسير کمنـد نظـر شدم
(همان: 125)
در ميان شعراي ديگر نظر به اين معني بارها به کار رفته است. مثلاً در يک جا حافظ ميگويد: «عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد» و در بيت زير نيز نظر معشوق را کيميا ميخواند و ميگويد:
تو که کيميا فروشي نظري به قلب ما کن
که بـضاعتي نداريم و فکنـدهايـم دامـي
(حافظ. 1369: 329)
در بيت چهارم از غزل مورد بحث ما نيز سعدي خواهان تابش نظر است، خواهان عنايت مستقيم معشوق، چيزي فوق ارسال پيام و هديه و سلام و نامه. فرستادن پيام و نامه که خود مرحلهاياست در روابط ميان عاشق و معشوق در دوران فراق، موضوعي است که در کتابهايي که به عربي دربارة عشق نوشته شده (مانند طوق الحمامه ابن حزم اندلسي) ابواب خاصي به آن اختصاص داده شده است. در برخی از منظومههاي عشقي، مانند ويس و رامين فخرالدین گرگانی نيز عاشق و معشوق در مرحلهاي به رد و بدل کردن پيام و ارسال نامه ميپردازند و حتي منظومههايي هم اختصاصاً در باب اين نامهنگاريها با عنوان «ده نامه» پديد آمده است، مانند ده نامۀ ابن عماد (ف.800) که روضة المحبّين نيز خوانده شده است.6
ارسال پيام و نامه از هر دو طرف صورت ميگيرد و در داستانهاي عشقي و غزليّات باد يا نسيم صبا يا نسيم سحر، که نقش پيام آور را به عهده دارد، گاه سلامي از عاشق به معشوق ميرساند.
من اي صبا ره رفتن به کوي يار ندارم
تو ميروي به سلامت، سلام من برساني
(سعدي، 1385: 89)
و گاه تحيتّي و پيامي از معشوق براي عاشق ميآورد و آن خبر يا علم و آگاهي است و حسّي که آن را دريافت ميکند، گوش است. گاهي هديهاي که صبا برای عاشق ميآورد بو است که حس بويايي از آن بهرهمند ميشود.
صباي روضة رضوان ندانمت که چه بادي
نسيم وعدة جانان ندانمت که چه بويي
(همان: 71)
و حافظ گويد:
صبا تو نکهت آن زلف مشکبو داري
به يادگار بماني که بوي او داري
(حافظ، 1369: 504)
ولي نظري که معشوق به عاشق ميافگند و بهرهاي که عاشق از آن ميبرد، بيواسطه است و عضوي که آن را در مييابد، دل عاشق است که درخت عشق از آن ميرويد.
بيت پنجم بيانگر حال عاشق در مرحلة فراق و جدايي است و چيزي که او ميخواهد وصال است. اين بيت به طور طبيعي دنبالة بيت چهارم است، چه وصال نتيجة عنايت معشوق است و به اختيار اوست. دردمند و خسته بودن دل عاشق هم باز ما را به بيت ششم هدايت ميکند که در آن شاعر خطاب به معشوق ميگويد که در جايي که وي به آساني ميتواند دل عشّاق خود را به درد فراق مبتلا کند و بشکند، تعجبي ندارد که در روز جنگ بر قلب لشکر دشمن شکست وارد کند.
در بيت هفتم شاعر به تقابل دو شيوة دينداري و خداپرستي اشاره ميکند، يکي شيوهاي که پايبند به ظاهر دين و شريعت و فقه است و ديگري شيوهاي که بناي آن بر فراتر رفتن از ظاهر و دستورات خشک عملي و گام نهادن در طريق باطن و سلوک معنوي و طريقت عشق است. آيين يکي زهد و پارسايي است و آيين ديگري عشق و مستي. استاد و راهبر يکي عقل معاش و خردمندي و دانايي يا فقاهت است و استاد و راهبر ديگري عشق است و دلدادگي و پاکبازي و مستي. يکي اهل تقوا و سلامت است و ديگري اهل رندي و ملامت. سعدي در غزلي ديگر نيز متعرّض همين معني شده است، وقتي ميگويد:
من از آن گذشتم اي يار که بشنوم نصيحت
برو اي فقيه و با ما مفروش پارسايي
(سعدي، 1385: 86)
گاهي نيز به جاي فقيه زاهد را مينشاند و به جاي عاشق عارف را:
نشاط زاهد از انواع طاعت است و ورع
صفاي عارف از ابروي نيکوان ديدن
(همان: 224)
اين تقابل را در غزلهاي شاعراني که از سعدي پيروي کردهاند، بهخصوص حافظ، نيز ميتوان مشاهده کرد.
بيت هشتم مبيّن کارکرد يا فايدة عشق است. مهمترين کاري که عشق از براي عاشق ميکند اين است که او را از خودبيني و خودپرستي ميرهاند. سعدي بلافاصله پس از اين که به نکوهش زاهد پرداخت، او را به خودپرستي متهم ميکند. زاهد اگر چه مدّعي خداپرستي است، ولي او ميخواهد با هواي نفس مبارزه کند، پس در حقيقت او هنوز مشغول نفسِ خويش است، امّا عاشق با روي آوردن به قبلهاي غير از خود ميتواند از خودپرستي و خودبيني رهايي يابد، چنانکه حافظ در بيت زير که بسيار شبيه به بيت سعدي است، ميگويد:
گر جان به تن ببيني مشغول كار او شو
هر قبلهاي كه بيني بهتر ز خود پرستي
(حافظ، 1369: 495)
در بيت نهم شاعر به زباني عاشقانه ميگويد که دولت وصال از راه جهد و کوشش حاصل نميشود و عاشق براي رسيدن به اين مقصود ناگزير است که تن به خواري و مذلّت دهد. بيان عابدانة اين مضمون را مولانا جلالالدّين در داستان کودک حلوافروش و گريه و زاري کردن او شرح داده و نتيجه گرفته است که:
تا نگريد کودک حلوا فروش
بحر رحمت در نميآيد به جوش
(مولانا، 1382: 198)
و بيان عاشقانة آن را که عبارت از خواري و تضرّع و اظهار نياز به معشوق است و ناز او را کشيدن، حافظ در بيت زير بيان کرده است:
نازها زان نرگس مستانهاش بايد کشيد
اين دل شوريده تا آن جعد و کاکل بايدش
(حافظ، 1369: 380)
در بيت دهم سعدي ظاهراً خود را از گله کردن، که نوعي خودبيني است، منع ميکند و ميگويد که اگر انسان خودبين نباشد و کمِ خويش گيرد، يعني خود را به حساب نياورد، در آن صورت از فراق که جفاي روزگار است رهايي مييابد. ولي در هر صورت، سعدي در این غزل به نوعي از بابت فراق و جفاي روزگار گلهگزاري کرده است، بي آنکه ادب عاشقي را زير پا گذاشته باشد.
...........................................
پينوشت:
1. تعبير شاعرانه از عشق ازلی به عنوان «بادة شبانه» يا «بادة دوشين» مانند اکثر اين تعبيرات و مضامين شاعرانه ثابت نيست. گاهی زمان عشق ازلی را که باده الست نيز ناميدهاند، بامداد دانستهاند و ابد را شام يا شب، چنانکه در اين بيت سعدی گويد:
نماز شـام قيـامت به هـوش باز آيـد
کسی که خورده بوَد می ز بامداد الست
(سعدي، 1385: 51)
2. برای توضيحات و شواهد بيشتر در اينباره، بنگريد به: نصرالله پورجوادی، بادة عشق، تهران، 1387، ص238ـ222.
3. دربارة توضيح معنی ماجراگفتن يا ماجراکردن که رسمی بوده است در تصوّف برای گلهگزاری ميان دو تن، بنگريد به: محمّد امين رياحی، گلگشت در شعر و انديشة حافظ، تهران، 1368، ص6-332.
4. از باب نمونه نگاه کنيد به: ابن جوزی، ذمّ الهوی، تحقيق مصطفی عبدالواحد، قاهره، 1962م، ص. 9-86.
5. منظور در مصراع اوّل به معنی کسی يا چيزی است که چشمداشت و توقع خير و لطف و کرم از او دارند (نک. علی محمّد آسيابادی، «در نظربازی حافظ»، پژوهشنامة زبان و ادب فارسی «گوهر گويا»، 3/2، تابستان 1388، ص2-111).
6. نک: حسن ذوالفقاری، منظومههای عاشقانه، تهران 1374، ص 2ـ51.
....................
منابع:
1. حافظ (1369). ديوان خواجه شمسالدين محمد حافظ شيرازي، به اهتمام محمد قزويني و قاسم غني، تهران: اميركبير.
2. خواجوي كرماني (1336). ديوان اشعار خواجوي كرماني، به اهتمام و تصحيح احمد سهيلي خوانساري.
3. سعدي، مصلح بن عبدالله (1385). غزلهاي سعدي، تصحيح و توضيح غلامحسين يوسفي، تهران: سخن.
4. شبستري، محمود بن عبدالكريم (1386). گلشن راز، تصحيح صمد موحد، تهران: طهوري.
5. غزالي، احمد (1359). سوانح، تصحيح نصرالله پورجوادي، تهران: انتشارات بنياد فرهنگي ايران.
6. مولانا جلالالدين، محمد (1362). كليات شمس تبريزي، با مقدمة بديعالزمان فروزانفر، تهران: اميركبير.
7. ـــــــــــــــــــــــــــ (1363). مثنوي، تصحيح رينولد. ا. نيكلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادي، تهران: اميركبير.
این مطلب نخستین بار در پایگاه سعدی شناسی منتشر شده است.