قندچی نخستین فردی بود که در ایران موفق به ساخت اتاق کامیون شد و همین مسیری را در پیش رویش گشود که زندگیاش را برای همیشه دگرگون کرد. نخستین پروانه ساخت کارخانه کامیونسازی در ایران به او تعلق گرفت و اولین کامیونهای ساخت ایران از زیر دستان تکنسینهای جوان دستپروده او راهی جادههای پر از دستانداز این سرزمین شدند. اصغر قندچی موسس شرکت ایرانکاوه و پدر صنعت کامیون ایران در سن ۹۱ سالگی در بیمارستان ایرانمهر تهران دار فانی را وداع گفت. قندچی که از اسفند ۱۳۹۷ به دلیل سرماخوردگی و عفونت شدید در بیمارستان ایرانمهر بستری شده بود، روز گذشته هفت مرداد ۱۳۹۸ چشم از جهان فروبست.
به گزارش انتخاب، قندچی نخستین فردی بود که در ایران موفق به ساخت اتاق کامیون شد و همین مسیری را در پیش رویش گشود که زندگیاش را برای همیشه دگرگون کرد. نخستین پروانه ساخت کارخانه کامیونسازی در ایران به او تعلق گرفت و اولین کامیونهای ساخت ایران از زیر دستان تکنسینهای جوان دستپروده او راهی جادههای پر از دستانداز این سرزمین شدند.
آنچه در پی میخوانید، بخشهایی است از خاطرات رضا نیازند، معاون صنعتی معدنی وزارت اقتصاد در فاصله سالهای ۴۱ تا ۴۸، درباره کشف استعداد قندچی توسط وزارت اقتصاد و اعطای نخستین پروانه ساخت کامیون به نام وی:
... شاه [به عالیخانی وزیر اقتصاد]گفته بود که نیازمند شش ماه مهلت دارد که اتومبیلسازی را در ایران راه بیندازد و الا برود. (یعنی اخراج است) بعدها معلوم شد که شرکت مرسدس یک اتومبیل کوچک بسیار زیبا، مجهز به آخرین وسایل، ساخته و به ولیعهد تقدیم کرده و بعد آمده که پروانه مونتاژ مرسدس را از ما بگیرد.
به هر صورت کار من سخت شده بود. فقط شش ماه مهلت برای ساخت اتومبیل در ایران داشتم.
من مدیر کل کاردان و باوفایی داشتم به نام مهندس خسرو شیرزاد. او را خواستم و داستان را برایش تعریف کردم و گفتم که به هر صورت که شده ما باید حتی اگر ناچار شویم یک عدد اتومبیل که بدنه آن در ایران ساخته شده باشد ارائه دهیم تا نشان دهیم این کار در ایران عملی است. بعد گفتم از لحاظ ساخت بدنه سادهترین اتومبیل «جیپ» است. ما در ایران «صافکار»های خیلی خوبی داریم که گلگیرها و بدنههای تصادفی اتومبیلها را به خوبی تعمیر میکنند. کسی را پیدا کن که با دست بدنه یک جیپ بسازد و ما را از تنگنا نجات دهد. او رفت و چند روز بعد گفت: پیدا کردم. بیا با هم برویم دروازه قزوین. دروازه قزوین در جنوب غربی تهران واقع شده بود و تمام کارگاههای صنعتی در آنجا متمرکز بود. به یک گاراژ بزرگ وارد شدیم که کف آن خاکی بود و اطراف آن اتاقکهایی با سقف حصیری و ستونهای چوبی ساخته بودند و در هر اتاقک چند نفر مشغول یک کار فنی بودند. رئیس گاراژ «اصغر آقا قندچی» نام داشت. او جلو آمد و خود را معرفی کرد.
اصغر آقا جوانی بود خوشاندام، قوی، با دستهای زمخت و کارکرده... با هم شروع به حرف زدن کردیم. گفتم «اصغر آقا» بگو ببینم چکار کردی که این مهندس شیرزاد ما اینقدر تعریفت را میکند؟ گفت: آقای مهندس من در اینجا برای یک شرکت کار میکنم که نماینده کامیون «ماک آمریکا» است. «ماک» کامیون خیلی قوی است، ولی برای جادههای آسفالتشده آمریکا ساخته شده. در ایران با این جادههای خاکی و دستاندازهای زیاد شاسی میشکند و در تابستانها هم در راه طولانی، مثلا راه تهران – مشهد جوش میآورد. من کامیونها را میگیرم، شاسی آنها را تقویت میکنم و رادیاتور آن را هم بزرگ میکنم تا مناسب جادههای خودمان شود. کارمان الحمدالله خوب است. گفتم: بارکالله، دستت درد نکند. کارهایت را به من نشان بده. او از جلو و ما از عقب راه افتادیم. در هر اتاقک چند کارگر روی زمین خاکی با ابزارهای بسیار ابتدایی هرکدام یک کار انجام میدادند. همه کارگران سالم، باهوشو کارکن بودند... با همه دست دادم و حال و احوال کردم و از کارشان تعریف کردم و با شادی و سرافرازی همه آنها شریک شدم و روی چهارپایه شکستهای که برایم آوردند نشستم و با آنها یک چای تازه جوشیده دروازه قزوینی خوردم. در آخر بازدید، اصغر آقا گفت: یک اتاق کامیون هم خود ما ساختهایم. میخواهم به شرکت بگویم دیگر اتاقک نیاورد، چون کرایه حملش زیاد است. فقط شاسی وارد کند. اگر این کار بشود درآمد ما زیاد میشود و خواهیم توانست کارگاه خودمان را آسفالت کنیم و این سقفهای حصیری را جمع کنیم و سقف حسابی بسازیم؛ و آن وقت شاسی میگیریم کامیون تحویل میدهیم.
رفتیم و اتاق ساختهشده اصغر آقا را دیدیم. نفس در سینهام قطع شده بود. آن چه من میخواستم «اصغر آقا» هماکنون انجام داده بود. گفتم اصغر آقا من معاون وزارت اقتصاد هستم. فردا بیا اداره من با تو کار مهمی دارم. شاد و خندان با مهندس شیرزاد به اداره برگشتم. در راه به شیرزاد (که خود فارغالتحصیل دانشکده صنعتی ایران و آلمان بود و سالها با چنین کارگرانی کار کرده بود) گفتم: دیدی؟ در یک گاراژ خاکی چند کارگر ایرانی چه میکنند. باید اینها را کمک کرد تا همه ترقی کنند. ما باید آنها را صاحب کارخانه کنیم.
فردای آن روز اصغر آقا به دفتر کار من آمد. او را پهلوی خود نشاندم و گفتم: چند ماه دیگر نمایشگاه صنعت برای اولین بار در تهران افتتاح میشود. شاه برای بازدید میآید. من میخواهم تو در نمایشگاه شرکت کنی و غرفه خوبی داشته باشی. تو یک شاسی اتومبیل جیپ بخر و در گاراژت با دست یک بدنه تمیز بساز و روی آن شاسی بگذار و آن را قشنگ رنگ کن و آن کامیون را هم که اتاق رانندهاش را با دست ساخته بودی تمیز رنگ کن و همه را در غرفه مخصوصی که در نمایشگاه برایت درست خواهم کرد بگذار. شاه به غرفه تو خواهد آمد. کاری کن که مورد توجه قرار بگیری. هر کمکی در این زمینه میخواهی بگو برایت فراهم میکنم. بعد به او گفتم به پاداش این زحمات که خواهی کشید، من هم امروز اولین پروانه ساخت «کامیون» در ایران را برایت صادر میکنم و به بانک توسعه صنعتی و معدن هم توصیه میکنم که به تو یک وام صنعتی بدهد تا بتوانی فوری زمینی بخری و کارخانهای برای ساخت کامیون ماک بسازی. اصغر آقا گفت: آقای مهندس من دارم کار میکنم و از کارم هم راضی هستم. با کارمندان دولت هم سر و کار ندارم که هر روز مزاحم من شوند. میترسم با این پروانه پای دولت و مالیات به محل کار من باز شود.
گفتم با این پروانه تو آنقدر پولدار خواهی شد که تمام مشکلاتت را حل خواهی کرد. فوری شیرزاد را صدا کردم تا او را به اتاق خود ببرد و کمک کند تا فرمها و تعهدات را پر کند و همان روز پروانه او برای تاسیس کارخانه کامیونسازی با تعهد ساخت بدنه و رادیاتور، در سال اول، را صادر کند و به او بدهد. شیرزاد هم همینطور عمل کرد. بلافاصله مژده اتمام کار را به دکتر عالیخانی دادم. اظهار علاقه کرد که اصغر آقا و کارگاه خاکی او را ببیند. روز بعد با هم به دروازه قزوین رفتیم و کارگاه را بازدید کردیم. یک عدد چای تازه جوش خوردیم و با اصغر آقا یک عکس دستهجمعی هم گرفتیم. فردای آن روز دکتر عالیخانی به عرض شاه رساند که اتومبیلسازی در ایران شروع شده و اولین نمونه آن در نمایشگاه صنایع به معرض نمایش درخواهد آمد. بنده هم از این گرفتاری خلاص شدم. اصغر آقا در حقیقت پیمانکار شرکتی بود که نمایندگی شرکت «ماک آمریکا» را در ایران داشت. مالک این شرکت شخص بسیار متمول و بانفوذی بود که با درباریان رفت و آمد داشت و مورد پشتیبانی دربار بود. او ناچار بود برای ورود کامیون هربار از وزارت اقتصاد مجوز بگیرد. این بار که برای اجازه ورود یکصد عدد کامیون به وزارت اقتصاد مراجعه کرد به او گفتند که پروانه ساخت کامیون ماک به «علیاصغر قندچی» داده شده و تقاضا باید از طرف او باشد. این آقا بسیار عصبانی شد و دست به دامان این و آن زد. ولی همه شکایات او نزد من میآمد و بایگانی میشد تا بالاخره یک روز وقت خواست و به ملاقات من آمد. توپش بسیار پر بود. گفتم راهحل کار تو این است که «اصغر آقا» را مدیرعامل شرکت کنی و ۵۰ درصد سهم شرکت را هم به اقساط طویلالمدت به او بفروشی و خودت رئیس هیاتمدیره شوی. آنوقت تمام کارهای تجاری و مالی مربوط به واردات از آمریکا را خودت انجام دهی و اصغر آقا هم تمام کارهای فنی یعنی ساخت اتاقک کامیون و تقویت شاس و بزرگ کردن رادیاتور را انجام دهی. فروش را هم با همکاری یکدیگر انجام دهید. علاوه بر آن باید از مقامات شرکت ماک تقاضا کنی که چند نفر مهندس صلاحیتدار بفرستند اینجا تا من با آنها مذاکره کنم.
در آن موقع من در ضمن اینکه معاون وزارت اقتصاد بودم، بازرس دولت در بانک توسعه صنعتی و معدنی هم بودم بدین جهت قول دادم که خودم وامی از بانک توسعه صنعتی و معدنی برای شرکت ماک بگیرم تا شرکت بتواند اولین کارخانه کامیونسازی را طبق ضوابط وزارت اقتصاد در ایران تاسیس کند. او ابتدا عصبانی شد که کارگر زیردست او مدیرعامل شود و حاضر نبود پیشنهاد من را قبول کند. من کوشش خودم را ادامه دادم و به او فهماندم که اگر پیشنهاد من را قبول کند درآمد او به زودی چندین برابر میشود. بالاخره راضی شد و رفت تمام کارهای که گفته بودم انجام داد. چند ماه بعد اولین نمایشگاه صنعتی افتتاح شد و شاه از غرفه «اصغر قندچی» بازدید کرد. این غرفه یکی از بهترین غرفهها بود. اصغر آقا چند اتاقک کامیون، چند گلگیر و چند رادیاتور همه ساخت کارگاه خودش را به نمایش گذارده بود. علاوه بر آن یک عدد اتومبیل جیپ که بدنه آن ساخت ایران بود؛ که در یک سطح بلندتر از زمین میدرخشید. بهتر از همه یک کامیون ۱۸ چرخ در خارج غرفه قرار داده بود که غیر از شاسی، تمام اتاق راننده و اتاقک پشت کامیون ساخت کارگاه خود اصغر آقا بود. شاه با تعجب به این تولیدات نگاه کرد.
من و عالیخانی خودمان را کنار کشیده بودیم که شاه با اصغر آقا هم با همان دستهای رستمگونه تولیدات خود را عرضه کرد و با همان لهجه زیبا و با کاربرد لغات و کلمات اصیل کارگری خود شاه را مبهوت استعداد کارگران ایران کرد.
طولی نکشید که اولین شرکت سازنده کامیون در ایران شروع به ساخت کارخانه کرد. سه سال از اولین ملاقات من با اصغر آقا گذشته بود. من هرگز اصغر آقا را ندیده بودم. تا یک روز جمعهای در باشگاهی با همسر و فرزندانم مشغول خوردن ناهار بودیم اصغر آقا هم با خانوادهاش در طرف دیگر مشغول غذا خوردم بود. اصغر آقای آن روز، آقای قندچی امروز، بلافاصله نزد من آمد. من او را به خانوادهام معرفی کردم. او داستان خودش را برای همسر من تعریف کرد و گفت: امسال ۲۶۰ میلیون تومان سود شرکت بوده است و او امروز یکی از متمولین ایران است. او میخواست ۳۰ درصد سهامش را به تلافی کمکهایی که کردهام به من بدهد که تشکر کردم و قبول نکردم. دیگر از آن روز به بعد اصغر قندچی را هرگز ندیدم.
منبع: تکنوکراسی و سیاستگذاری اقتصادی در ایران به روایت رضا نیازمند، به کوشش علیاصغر سعیدی، تهران: لوح فکر، چاپ پانزدهم، ۱۳۹۸، ۱۳۴-۱۳۹.