شهید غلامرضا کلوری هنگام شهادت در ۲۱ بهمن ۱۳۶۴ تنها ۲۰ سال داشت، اما به خاطر شجاعتی که در طول حضورش در جبهه نشان داده بود، همرزمانش به او لقب پلنگ گیلان داده بودند. رضا در خانوادهای جنوبشهری و از پدری خلخالی و مادری گیلانی متولد شده بود. از نوجوانی در کنار درس، کار کرده بود و در کوران سختیهای روزگار آبدیده شده بود. روح این جوان خودساخته وقتی وارد فضای جبههها شد تعالی یافت و از رضا یک شهید ساخت. در گفتگو با عباس کلوری برادر شهید، خاطراتی از این شهید دفاع مقدس را تقدیم حضورتان میکنیم.
شب طولانی
رضا سه سال از من بزرگتر بود. یکی از آن داداش بزرگهای تمامعیار که آدم میتوانست روی مرام و شجاعتش حساب باز کند و به او تکیه کند. یادم است یک روز صبح که پدر و مادرم برای نماز از خواب بیدار شدند، فهمیدند رضا شب از جبهه برگشته و برای اینکه آنها را از خواب بیدار نکند، تا صبح در کوچه انتظار کشیده است. بعد که چراغها روشن میشود، رضا در میزند و وارد خانه میشود. این خاطره در زندگی من فصل زیبایی از یک شهید باز میکند که احترام به پدر و مادر برایش اولویت ویژهای داشت. برادر بزرگتری که الگوی من در زندگی شده بود و بعدها پای من را هم به جبههها باز کرد.
کمک حال دایی
تا آنجا که یادم است، رضا در کمک کردن به دیگران پیشقدم میشد. آن زمان دایی ما وضع مالی خوبی نداشت و روی زمینهای کشاورزیاش در شمال کار میکرد. رضا برای اینکه کمکی به دایی کرده باشد، به گیلان میرفت و سر زمینهای او کار میکرد. کلاً بچه زحمتکشی بود. زمان مدرسهاش، روزها درس میخواند و عصرها از بازار جنس میآورد و میفروخت. پولش را هم برای خودش برنمیداشت. بیشترش را به پدرم میداد تا کمک خرج خانه باشد و آنچه باقی میماند را به مستمندان میبخشید. الان که فکرش را میکنم، او توجهی به دنیای مادی نداشت. فکرش دنبال پول جمع کردن نبود. پاکباخته بود و با چنین دیدگاهی بعد از شروع جنگ، خودش را وقف جبههها کرد.
پلنگ گیلان
شجاعت یکی از ویژگیهای رضا بود. هر کس او را میشناخت میدانست چه سر نترسی دارد. وقتی به جبهه رفت، آنجا هم شجاعتش را بروز داد. طوری شده بود که برخی از همرزمانش به او لقب «پلنگ گیلان» داده بودند. یکی از همرزمانش میگفت موقع عملیات، رضا سرعت عمل زیادی نشان میداد. چون جسارت داشت، دست دست نمیکرد و به دل دشمن میزد. همین خصوصیت باعث شده بود به او پلنگ گیلان بگوییم. مادرش هم گیلانی بود و همین هم مزید بر علت بود که رضا را پلنگ گیلان صدا بزنیم.
والفجر ۸
شهادت برادرم در عملیات والفجر ۸ و شبهجزیره فاو رقم خورد. قبل از این عملیات من هم به جبهه رفتم و یکی از زیباترین خاطرات عمرم از رضا به آن دوران برمیگردد. در منطقه یک شب که از کمین برگشتیم، دیدم کسی جای من خوابیده است. پتو را کنار زدم و دیدم رضاست. واقعاً جا خوردم که او را در منطقه و پیش خودم دیدم. رضا خواب بود و من از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. کنارش خوابیدم و صبح با هم کلی حرف زدیم. آن موقع متوجه شدم صورتش مجروح شده و نمیخواست من از زخمش چیزی بدانم و ناراحت شوم.
برادرم کمی بعد در جریان عملیات والفجر ۸ به تاریخ ۲۱ بهمن ۱۳۶۴ به شهادت رسید. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، یاد روزی افتادم که در جبهه قامت بسته بود تا نماز بخواند. وقتی به قنوت رسید و دستش را برای دعا بلند کرد، دیدم چهرهاش عجیب نورانی شده است. این طور نورانی شدن بچهها خبر از شهادت قریبالوقوعشان میداد. چیزی که من آن لحظه نمیخواستم باور کنم و بعدها متوجه شدم که رضا علائم شهادت را نشان داده بود. او رفت و من برادری را که مثل کوه به آن تکیه میکردم از دست دادم.
گفتوگو از: فریده موسوی
این مطلب نخستین بار در روزنامه جوان منتشر شده است.