زن جوان رنگ پریده و تکیده در اتاق درمان را باز میکند و روی صندلی مینشیند. لبخند تلخی بر لب دارد و میگوید: ۱۲ سال پیش من و شوهرم به همدیگر علاقهمند شدیم. مادر و پدرم مخالف بودند، اما من عشق را با تمام وجودم احساس میکردم. با اصرارهای من خانواده رضایت دادند و ازدواج کردیم، اما خیلی زود همه چیز عوض شد و در همان چند ماه اول متوجه شدم شوهرم معتاد است. شوکه شده بودم. باورش سخت بود.
به گزارش خراسان، زن جوان ادامه میدهد: از حرفهای شوهرم متوجه شدم که قبل از ازدواج با من هم اعتیاد داشته است، ولی به من حرفی نزده بود و این پنهان کاری و اعتیاد ذهنم را درگیر کرده بود.
روز به روز میدیدم که از او فاصله میگیرم و دور و دورتر میشوم، تحملش دشوار بود، اما او بی اعتنا به این که جلوی او ذره ذره آب میشوم سرگرم خودش و مواد بود.
چند سال دیگر گذشت، شرایط روز به روز برای من سختتر شد تا این که وقتی به خود آمدم متوجه شدم باردار هستم. اوایل میخواستم خودم را از شر موجود بی گناهی که هر روز در وجود من بیشتر رشد میکرد، خلاص کنم، ولی نتوانستم تا این که فکر کردم میتوانم بخشی از تنهایی هایم را با فرزندم پر کنم. دوران بارداری را با تمام سختی هایش طی کردم و فرزندم را به دنیا آوردم. پسرک کوچکی که دیدنش مرا شاد نمیکرد، حوصله گریه هایش را نداشتم و دلم نمیخواست او را در آغوش بگیرم. بیشتر وقتها گریه میکردم و بی حوصله بودم. چند هفتهای مادرم به خانه ما آمد و به من کمک کرد تا این که او هم رفت و من ماندم و نوزادی که نیاز به مراقبت داشت، اما..
اشک پهنای صورتش را خیس میکرد و دردی عمیق در نگاهش میپیچید.
میپرسم: همسرت کجاست؟ با دست به بیرون اتاق اشاره میکند.
مرد انگار در درونش غوغایی است، مینشیند و به زن نگاه میکند. زن با دیدن مرد انگار سر درد دلش باز و خشم هایش لبریز میشود.
- همیشه میگوید تو یک زن غرغرو هستی. بچهات هم مثل خودت است. خب هرچه که بوده، بوده است دیگر. آدم که نباید این قدر با گذشته زندگی کند. خیلی راحت میتواند همه چیز را فراموش کند. خیلی راحت به خودش بگوید چیزی نشده است، شوهرم یک اشتباهی کرده خودش هم فهمیده است.
مرد به همسرش نگاه میکند و میگوید: با همین غرغرهایت من را خسته میکنی. یادت میآید اول ازدواج مان وقتی فهمیدی اعتیاد دارم خودت را از من دور میکردی، دور که شدی من بیشتر به سمت مواد رفتم و درگیر شدم. اگر این کار را نکرده بودی، من الان در این شرایط قرار نداشتم.
به مرد میگویم: قطعا اشکالاتی در زندگی تان وجود داشته که قبل از ازدواج به طرف اعتیاد رفته اید، ولی زمانی که ازدواج میکردید، او را در جریان اعتیادتان قرار دادید؟
میگوید: نه نگفتم.
میپرسم: چرا؟
میگوید:، چون دوستش داشتم.
میگویم: به نظرتان وقتی کسی را دوست داریم باید چیزی را از او پنهان کنیم؟
نگاه میکند و چند لحظه بعد سرش را به علامت نفی تکان میدهد و میگوید: قبول دارم که من مشکلاتی داشته و دارم، ولی میتواند فراموش کند.
میگویم: اجازه دهید یک سوال از شما داشته باشم، یادتان میآید که در کودکی یا حتی وقتی جوانتر بودید، از طرف نزدیکان تان سیلی خورده باشید؟
با لبخند میگوید: بله، پدرم کارش همین بود، وقتی میخواست ما را سر جای خودمان بنشاند، تمام اقتدارش را سیلی میکرد.
میپرسم: آیا سیلیها را فراموش کرده اید؟
میگوید: نه! مگر میشود فراموش کرد. او به من صدمه زد و هنوز هم آن روز را خوب به یاد دارم.
میگویم: صدمهها چند نوع است. یک نوع از صدمه، صدمات بدنی است، ولی گاهی صدمه ها، روحی است. در
آسیبهایی که افراد وارد میکنند متوجه عمق فشار و اندوهی که بر جا میماند نیستند. شما با من موافقید؟
میگوید: درست میگویید. من اصلا متوجه نبودم.
به زن جوان رو میکنم و میگویم: از طرف دیگر نباید با گذشته زندگی کرد، میدانید چرا؟ چون ما روی گذشته هیچ کنترل و تسلطی نداریم و فکرها فقط ما را تحت سیطره قرار میدهند بنابراین باید روی لحظه حال و اکنون تمرکز کنیم.
مرد میگوید: اجازه بدهید نکتهای را که الان متوجه شدم بگویم. من با اعتیاد به همسرم ضربه زده ام و اگر این اشتباه را نمیکردم، او سالها افسرده نبود. اگر این کار را نکرده بودم این همه بین ما فاصله نیفتاده بود. حالا که نمیشود فراموش کرد، باید چه کار کنیم؟
میگویم: همه آدمها اشتباه میکنند، اگر چه مشکلات و ناراحتیها فراموش نمیشوند، ولی میشود با بخشش هم به خود و هم به رابطه آرامش و گرما داد.
به همدیگر نگاه میکنند. برمی خیزند تا اتاق را ترک کنند. مرد میگوید: زندگی مان را دوست دارم. میخواهم رابطه مان پر از گرما و آرامش شود.
زن نیز میگوید: به من یاد میدهید که چطور باید بخشید؟
چند جلسه بعد مرد برای ترک اعتیاد اقدام کرد و زن با دنبال کردن جلسات درمان، توانست تا حدی بر افسردگی غلبه و رابطه اش را با همسر و پسرشان صمیمیتر کند.
وقتی نگاهها از سرگردانی در میآیند و دستهای لرزان در هم گره میشوند، برگ سبزی در دفتر زندگی ورق میخورد و شکوه زندگی متجلی میشود.
زندگیهای تان پر از تجلی!