اخیرا ویدیویی در یکی از شبکههای اجتماعی منتشر شده درباره برخی ویژگیهای ما در جامعه ایرانی. «درباره مسئولی که یادش رفته بازنشسته شود؛ مربی مهد کودکی که به بچهها خواب آور میدهد؛ دندان پزشکی که بدون دلیل دندان بیماری را جراحی و عصب کشی میکند؛ تعمیرکاری که قطعه قلابی را به جای قطعه اصلی میفروشد؛ پلیسی که یادش رفته فلسفه وجودی اش افزایش آرامش در جامعه است؛ خبرنگاری که برای خوشایند برخی دروغ مینویسد؛ فروشندهای که تاریخ انقضای اجناسش را محو میکند؛ معلمی که حقوق کم را توجیه کم کاری میداند؛ تلویزیونی که شعور مردم را نادیده میانگارد؛ مدیری که همزمان چند پست دارد؛ نانوایی که نان بدون کنجد نمیفروشد؛ دانشجویی که تحقیق و پایان نامه میخرد؛ مربی مهد کودکی که به بچهها خواب آور میدهد؛ پزشکی که بیمار را به شکل پول میبیند؛ استاد دانشگاهی که دغدغه اش چاپ مقاله توسط دانشجویان با نام اوست؛ پلیسی که یادش رفته فلسفه وجودی اش افزایش آرامش در جامعه است؛ آشپزی که با بقایای مضر گوشت و چربی برای مردم کباب میپزد؛ دندان پزشکی که بدون دلیل دندان بیماری را جراحی و عصب کشی میکند؛ نماینده مجلسی که منافع ملی را فدای منافع خودش میکند؛ بنگاه مسکنی که برای جوش دادن معاملهای از دروغ فروگذار نمیکند؛ کارمندی که ساعات مفید کار او به دقیقه هم نمیرسد؛ کارگری که از کار میدزد؛ نظامی که به جای انجام وظیفه اش، کار اقتصادی میکند و ...»
فشار اقتصادی یا ناکارآمدی مدیران یا حاکمیت یا حتی وجود رویههای فاسد و تبعیض آمیز و خیلی از مسائل دیگر، توجیه مناسبی برای این رفتارهای فاسد در جامعه نیست. جامعه اگر خود، خودش را اصلاح نکند، فرد دیگری نمیتواند آن را اصلاح کند! احتمالا برای همه پیش آمده که به محض استفاده از تاکسی، راننده از فسادها و دزدیها و ناکارآمدیها نگوید، اما همان راننده هنوز سخنرانی اش درباره این موضوعات تمام نشده، کرایه تاکسی را دوبرابر از مسافران میگیرد و در حد خودش دست در جیب دیگران میکند.
نکته تلخ ماجرا این است که مردم با این جمله که الناس علی دین ملوکهم، ناراستیهای خود را توجیه میکنند و مسئولان هم با این استناد که هر حکومت بازتاب خوب یا بد جامعه خودش است، ناکارآمدی را به جامعه، منتسب میکند. مهمتر از این هر دو توجیه، جامعه و کشوری است که به خاطر این توجیه گریها در معرض خطر قرار گرفته است.
اینکه مردم از راننده تاکسی انتظار دارند خیابان ورود ممنوع را ورود کند تا او زودتر برسد؛ اینکه انتظار دارد کارمندی که فامیل است کار او را زودتر از بقیه انجام دهد؛ اینکه مسئول اعتبارات یک بانک اگر آشنا باشد باید تسهیلات بهتر را سریعتر در اختیار آنان قرار دهد؛ اینکه مسئول شهرداری باید طرحهای آینده شهر را به قصد انتفاع آشنایان در اختیار آنان قرار دهد؛ اینکه مسئول مناقصات باید عدد دقیق برنده شدن در یک مناقصه را به نزدیکان لو دهد و صدها نمونه دیگر، ناشی از این است که جامعه خود این بی قاعدگی را پذیرفته و روز به روز آن را فربهتر میکند.
فرض کنید حکومت قاعدهمند و قانون گرا شد، آیا ما میپذیریم در ادارهای که پدر یا مادر ما کار میکنند تابع قانون باشیم و از رانت او استفاده نکنیم؟ همان راننده تاکسی میپذیرد در روز بارانی هم موظف است مردم را با همان کرایه همیشگی به مقاصدشان برساند؟ آن متصدی بانک؟ آن مربی مهد کودک؟ آن بنگاه مسکن و ماشین و ...؟
تحت هر شرایطی ما مردم عادت کرده ایم، از منافع، خلاف قانون یا عرف، لذت ببریم؛ گاهی اسم آن را زرنگی میگذاریم و گاهی هم تیزهوشی. گاه تصور میکنیم با این رفتار فاسد، حقمان را گرفته ایم و گاهی تلقی مان این است که اگر دیگران را نخوریم، آنان ما را میخورند؛ این تلقی آخر ابدا تلقی یک جامعه انسانی نیست.
گاهی لازم است کمی به فکر باشیم؛ دنبال رابطه مرغ و تخم مرغ هم نباشیم؛ اینکه حکومت مردم را فاسد کردند یا مردم حکومت را، به نتیجهای نمیرسد؛ اینکه ما وقتی قدرت تغییر ناکارآمدی یا فساد حکومت را نداریم پس چرا باید خودمان را اصلاح و از مواهب قانون گریزی، محروم کنیم هم راهگشا نیست؛ باید تغییر کردن را شروع کنیم!