سرگذشت منی، ای فسانه!
که پریشانی و غمگساری
قلب پُر گیر و دار منی تو
که چنین ناشناسی و گمنام؟
یاد دارم شبی ماهتابی
باد سردی دمید از بر کوه
گفت با من که ای طفل محزون
از چه از خانه خود جدایی؟
ای فسانه! تو آن باد سردی؟
ناشناسا! که هستی که هر جا
با من بینوا بودهای تو
ای فسانه! بگو، پاسخم ده!
بس کن از پرسش ای سوختهدل
باورم شد که از غصه مستی
عاشقا! تو مرا میشناسی
من یک آواره آسمانم
وز زمان و زمین بازمانده
هرچه هستم، برِ عاشقانم
من وجودی کهنکار هستم
خوانده بیکسان گرفتار
تو یکی قصهای؟
آری آری
قصه عاشق بیقراری
قصه عاشقی پُر ز بیمم
زاده اضطراب جهانم