هدف استراتژیک ارتش عراق، اشغال تصرف برقآسای شهر مرزی خرمشهر و پس از آن آبادان، اهواز، دزفول و سوسنگرد و رسیدن به چاههای نفت و دسترسی به آبراههای گسترده تر به آبهای خلیج فارس بود.
با شروع جنگ، سپاه سوم ارتش عراق (۳ لشکر زرهی و ۲ لشکر مکانیزه) هجوم خود را از چند محور آغاز کرد. لشکر ۱۰ زرهی ارتش عراق توانست در شش روز ۸۰ کیلومتر به داخل مرز ایران پیشروی و نیروهایش را در غرب رودخانه کرخه مستقر کند.
لشکر ۱ مکانیزه عراق نیز در غرب کرخه مستقر شد. لشکر ۹ زرهی عراق با تصرف شهرهای بستان (دشت آزادگان) و سوسنگرد و ارتفاعات اللهاکبر، پیشروی خود را به سمت اهواز ادامه داد. لشکر ۵ مکانیزه عراق بعد از تصرف پادگان حمید و قطع جاده خرمشهر ـ اهواز، در ۱۵ کیلومتری جنوب غربی اهواز استقرار یافت. از طرفی با عبور لشکر ۳ زرهی از رودخانه کارون و قطع جاده آبادان ـ اهواز محاصره خرمشهر و آبادان تکمیل شد.
حالا هشت ماه از جنگ گذشته؛ ارتش عراق تا ۱۵کیلومتری اهواز (کارخانه نورد) پیش آمده و به براحتی با توپخانه و حتی خمپارههای ۱۲۰میلیمتری اهواز را زیر آتش داشت. شهر عملا خالی از سکنه و متروک شده بود. عراق بعد از چند عملیات کوچک و عملیات موفق بازپس گیری "ارتفاعات الله اکبر"، کمی خودش را جمع و جور کرده و از مناطقی به اجبار و یا تاکتیکی عقب نشینی کرده بود.
ستاد جنگهای نامنظم که براساس یک اضطرار و متناسب با شرایط غافلگیری عراق و در راستای تئوری نبرد نامتقارن و جهت متوقف کردن دشمن در مناطق اشغالی به فرماندهی دکتر مصطفی چمران و متشکل از نیروهای مردمی (اعم از کارگر و کشاورز و دانشجو و برخی نیروهای ارتشی بوجود آمده بود) در کنار ارتش و سپاه، که هنوز هر یک به دلایلی یا گسترش لازم را پیدا نکرده بودند و یا سازمان و ابزار لازم را نداشتند، در حد بضاعت خود در خطوط مقدم نبرد مستقر و در عملیاتها شرکت فعال داشت.
روز قبل با دکتر و پنج نفر دیگر به سوسنگرد و سپس به شحیطه رفتیم. دکتر در حال شناساییهای جدیدی بود. هوا به شدت گرم بود و راه زیادی را پیاده در تپه رملیهای تفتیده طی کردیم. گرما بیشتر از ۵۰ درجه مینمود، تشنگی و خستگی نای راه رفتن را ربوده بود. پاها نمیکشید و سنگین شده بود. زبان در کام خشک شده بود و حتی نیم پوتین در پایم چند کیلو گرم به نظر می آمد، قمقمهها خالی از آب شده بود و...، اما وقتی به دکتر ـ که حالا ۴۴سالگی را داشت سپری می کرد ـ نگاه می کردیم، به ماندن مسیح متبسم، روح به کالبدمان و امید به دفع اشغالگران از وطن می داد و جان دوباره می گرفتیم. بعد از چند ساعت حرکت در شنزارها پشت تپهای ماندیم. دکتر لحظاتی از ما جدا شد؛ از تپهای بلند بالا رفت و در سراب گرما گم شد. دوربین کشیدیم. نگهبان عراقی در برجک بالای تپه را می شد دید و دکتر خمیده مثل پلنگ از تپه شنی بالا می رفت؛ انگار در این وادی بود که با همان آرامش عرفانی، کالک به دست و اسلحه بدوش در صحرای سینای عشق "لمیقاتنا وکلمه ربه"را از خدا طلب می کرد.
فردا بر خلاف معمول همیشه، نزدیک غروب برای دادن خبرنامه ویژه خبرگزاری و هماهنگی برای تلکس یک خبر از رزمندگان به دفتر دکتر رفتم. برخی اشعار و نقاشی هایش روی دیوار نصب بود. داشت عمیقا به یکی از آنها نگاه می کرد؛ اوج پرندهای در ابرها که زیرش شعر عارفانه، که خود سروده و خوش نویسی کرده بود. دلم لرزید. بهانه برای دیدن یار... نقل مرید و مرادی نبود که او اهل این بازیها نبود، ولی دیدن و شنیدنش از عطش دل میکاست. «کمتر گفتن و بیشتر تفکر کردن»، از فضلیت هایش بود، مگر در مورد رزمندگان و دفاع مقدس.
آدم جان به لب می شد تا یک کلمه به خصوص در مورد مسائل گذشته یا سیاسی یا اظهارات برخی مخالفانش از زیر زبانش بیرون بکشد، ولی طی چهار ماه گذشته من جان هایم را کنده بودم و به هر بهانهای بخصوص به دلیل مسئولیتم در استان و تبلیعات جنگ و از همه مهمتر منعکس کننده اخبار ستاد جنگهای نامنطم، و گستاخی خودم! دوستی و نزدیکی و اعتماد او به من را از یک نیروی جوان یا خبرنگار یا روای «خودخوانده» ستاد مصطفی چمران فراتر برده بود، حتی به حوزههای خصوصی زندگی اش! زندگی در ایران، مصر، ازدواج با پروانه، همسر اول و فررندانشان در امریکا و غرق شدن فزند۱۳ساله ش جمال در آب و فرزندانش و نحوه ازدواج با غاده در لبنان و... .
آن روز فوران پاسخهای دکتر به سوالات چهار ماهه من بود. تو گویی او هم می خواست برخی سوالات را پاسخ دهد؛ آن هم به جوانی که فقط ۲۴ سال بیشتر نداشت، چرا؟ دقیقا نمیدانم. شاید این گونه میاندیشید که وقت تنگ است.
غمی غریب در چهره اش موج می زد. گفت: بنشین عزیز (تکیه کلام دکتر به همه بلا استثنا به جای گفتن آقا، جناب، حاجی، اخوی! عزیز بود چه واژه قشنگی) چایی را خودش ریخت. خبرنامه محرمانه خبرگزاری و خبری را که از رزمندگان تهیه کرده بودم، به دستش دادم... بولتن را کنار گداشت، خبر را خواند و فقط نام خود را در خبر خط زد و با تبسمی گفت: خوب است عزیز.
من مصاحبه شب قبلی که از یک روحانی جوان و انقلابی ـ که در واقعه ۷تیر شهید شد ـ و علاقه مند به مسائل برون مرزی که از تهران به اهواز آمده بود و در مصاحبه خصوصی که از او گرفتم و او در آن به چمران و دیگران با به کارگیری واژه لیبرال حمله کرده بود را به چمران نشانش دادم. من آن فرد را هم به دلیل زحمات و زندان هایی که کشیده بود دوست داشتم، اما سخنانش را غیرمنصفانه و تند دیدم بخصوص واژه لیبرال در مورد دکتر را که عمرش در نبرد و جبههها گذاشته بود. من اسپند روی آتش بودم و او صبور و زلال، چون آب. گستاخانه، ولی دردمندانه گفتم: تاکی میخواهی سکوت کنی؟! نفر چهارم مجلس بودید. دکترای فیزیک هستهای، ناسا، زندگی، رهبری در لبنان، صندلی مجلس و وزارت و وکالت و بازیهای سیاسی قدرت و احزاب سیاسی را رها کردی، و به صحرای ربذه آمدید. تو را به خدا پاسخ یاوه گوییهای کمونیستها و راستها بی هنر رو بده.
بلند شد و دوباره به طرف نقاشی و شعر عارفانه دیگری رفت و خیره شد. انگار من باخودم حرف میزدم! بغضم گرفته بود، گفتم اگر فرمایشی ندارید، به دفترم می روم.
گفت: بمانید... و آمد و روبه رویم نشست. مکثی کرد وسپس گفت: عزیز! امروز روز نبرد با اشغالگران بعثی و دفاع از شرف و سرزمین و کشور است. وقت بازیهای سیاسی و قدرت طلبی هم نیست و پاسخی هم در کار نیست. یک بار قبلا از من سوال کردید، چرا در تهران نمیمانم و پاسخ دادم از فضای آلوده سیاسی در تهران بیزارم. برای همین پس از هر جلسه شورایعالی دفاع فورا و همان شب به اهواز بازمی گردم.
و اما درمورد برخی سوالات، به شرط اینکه درحال حاضر چیزی نوشته و گفتهای خبری نشود، بگویم و شروع کرد به توضیح در مورد افراد و وقایع؛ در مورد امام موسی صدر، معمرقذافی، سفیر لیبی در تهران، یاسرعرفات، بازرگان، نهضت آزادی، بنی صدر، مخالفتهای برخی لباس شخصیهای تندروی حزب جمهوری، جلال الدین فارسی، دولت موقت، شرایط کنونی جنگ و فرماندهان وضعیت کنونی و مخالفت با ستاد جنگهای نامنظم ... و حتی تحریم امکانات عادی برای جنگیدن و آزادسازی وطن توسط استاندار وقت خوزستان و... توضیح داد و چه سخنان دردناکی!
من درمورد مطالبی که خودم از دکتر شنیدم و دیدم بنا ندارم فعلا در این یاداشت توضیحی بدهم و لذا به آنها نمیپردازم تا وقت دیگر ـ هرچند برخی از آنها امروز مثل روز روشن و یا گفته شده، ولی برخی از آنها هنوز در سینه ماست ـ اما یک موردش را ناگزیر که بگویم.
دکتر چمران در آخر سخنانش که بشدت متاثر بود با بغضی در گلو گفت: من ازکسی گلهای ندارم، درمورد همه چیز از سلاح تا خودرو، سوخت، غذا و... در مضیقه ایم، حتما خودت میدانی استاندار (که بعدا وزیر نفت شد) بدلیل مخالفت با من اجازه نمیدهد تراورسهای اسقاطی زیر ریل قطار که دیگر بدرد نمیخورد را به ما بدهند تا روی سنگر رزمندگان بی دفاع بیندازیم تا کمتر شهید و مجروح بدهیم.
دکتر به اینجا که رسید، سخنانش را قطع کرد و اشک در چشمانش حلقه زد و بلند شد و خود را به پشت پنچره کشید. حالا دیگر شب شده بود. به تاریکی شب خیره شد تا شاید گونه خیسش به وضوح دیده نشود؛ قبلترها شنیده بودم شیر در روز نمیگرید.
چند شب بعد دکتر در دهلاویه به شهادت رسید؛ کربلا شد آن شب و لاله گون شده دهلاویه، چه شهادتی. آتشی به خرمن وجود همه افتاد آن شب...روز تشیع جنازه اش در اهواز تابوت پیکر پاکش را همراهی نکردم. کنار خیابان ایستادم و فقط به مسئولان صف اول تشییع کنندگانش نگاه میکردم که با دکتر چه کردند...؟! بی صدا در وداعش گریستم.
چمران آنگونه که طلب کرده بود رفت. دههها گذشت؛ عمر هم رفت و روسیاهی به ذغال ماند، ولی سالهاست و هم اکنون هم از خود همچنان میپرسم، با فضائلی چون خلوص، علم و تخصص، تجربه نظامی، مداراگرایی، فارغ بودن از دنیا زدگی، لطافت طبع، عرفان عملی، بیزار از خود رأیی و استبداد و سیاسی کاری، جهان بینی باز، ادب و خودساختگی، بامرام و جوانمرد، جوانگرا و... که در سردار رشید ما مصطفی چمران وجود داشت، اگر اولین رئیس جمهور و اولین جانشین فرمانده کل قوا می شد، آیا خیلی از وقایع سرنوشت ساز، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و دفاع مقدس متفاوت با آنچه در آن سالها و سالهای بعد اتفاق افتاد، میافتاد؟
آیا آنان که آن روزها فردی و یا حزبی خود را کاندیدای ریاست جمهوری کردند، چه ویژگی برتری از دکتر چمران داشتند؟ اگر بازیگریهای سیاسی و حزبی و جنگ قدرت و حسادتها و تبلیغات و ائتلافهای حزبی نبود و عقلا قوم بر اساس " درک منافع ملی" روی چمران اجماع کرده بودند و از او میخواستند که به میدان بیاید، وضعیت دیروز و امروزمان بهتر از این نبود؟ وقتی قدر چنین نعمت و نخبهای را ندانستند، خدایی بود که خریدارش بود و چه زود هم خریدارش شد و البته در این میان عاشقی بیقراری هم بود که زود بله بگوید.
بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود