سرويس دفاع مقدس ـ «خاك ريز و خاطره» عنوان خاطرات گروهي از «سنگرسازان بي سنگر» است كه مركز حفظ آثار و نشر ارزش هاي دفاع مقدس استان كرمان، در قطع وزيري، جلد شوميز، 144 صفحه و شمارگان (3000) نسخه، در سال 1386 تدوين، چاپ و منتشر كرده است.
به گزارش خبرنگار «تابناك»، كتاب «خاكريز و خاطره» روايت سنگرسازان بي سنگر جهاد سازندگي است. روايت مرداني كه دوشادوش يكديگر در حملهها شركت داشتند؛ دوشادوش تفنگها و عمليات ها. وظيفه سنگين مهندسی، رزمی، پشتيبانی كه هر روز بيشتر و سنگين تر میشد، گاهی از سنگرسازی، پمپاژ، استحكامات، دكل سازی، تعميرات و امدادرسانی گرفته تا حتی كوچك ترين و پيش پا افتاده ترين كمكها را نيز شامل میشد، اما برای كسانی كه داوطلبانه به ياری رزمندگان شتافته بودند، جز فرصتی برای جلب رضايت آرمانخواهی شان چيز ديگری نبود.
سنگرسازان بی سنگر بی وقفه جاده میساختند؛ جنگل كاری، ساخت سيل بند، كانال، نی كاری كناره سيلبندها، ساخت خاكريز، رنال كاری، پل سازی، پشتيبانی، ترابری، اعزام ماشين آلات سبك و سنگين، مالچ پاشی، ايجاد تعميرگاه سيار ماشين آلات سنگين، تأمين و اعزام نيروهای خدماتی، پشتيبانی رزمنده در مناطق جنگی، جذب كمكهای مردمی و ارسال آنها به مناطق جنگی، حتی انجام فعاليتهای آموزشی در زمينههای موردنياز مهندسی جنگ از جمله آموزش ش.م.ر، آموزش مخابرات (بی سيم)، آموزش رانندگی، سرويس و نگهداری دستگاههای سنگين و...
جهاد كرمان يكی از اين نهادها بود و كتاب حاضر ذرهای از خاطراتی است كه شرم معصومانه فرزندان اين مرز و بوم پس از سالها اجازه واگويه كردنشان را داده است. اگرچه هر يك از آنها به گونهای درباره مسئوليتهايشان سخن میگويند كه گويی لحظات، همه شيرين بوده و همه آن فعاليتها در جايگاهی آسوده و بستری امن و آرام صورت گرفته است.
در بخش از اين كتاب وزين آمده است:كليد فتح خيبردر تنگه چزابه، محل عمليات والفجر ۶ بود كه.... به وقوع پيوست؛ عملياتی با بوی دود و باروت؛ عملياتی مملو از بمب و موشك؛ عمليات مردانی دست از جان شسته كه در دل تاريك شبهای پرهراس چزابه سوار بر مركبهای آهنين به كار راهسازی و ساخت خاكريز و سنگر مشغول بودند.
از نكات شايان توجه در اين عمليات، رعايت مسائل حفاظتی به بهترين شكل ممكن بود؛ به طوری كه حتی نيروهای خودی از مقر آن اطلاعی نداشتند. عمليات خيبر در تاريخ ۶۲/۱۲/۳ تقريباً همزمان با والفجر ۶ شروع شد و در مناطق خيبر و جفير صورت گرفت...
بچههای جهاد كرمان در شب طلائيه نيز خوب میدرخشيدند؛ به طوری كه فرمانده وقت سپاه، محسن رضايی، تلاش آنان را ستود و از جهاد كرمان به عنوان قوی ترين گردان مهندسی رزمی ياد كرد و عنوان كرد: «كليد فتح عمليات خيبر به دست بچههای جهاد كرمان باز شد.»
زير باران خيس نشدمسال ۶۱ وارد جهاد سازندگی شدم. سال بعد به جبهه اعزام شده و در گروه تخريب به فعاليت پرداختم. در عمليات بدر كار حمل خوراك و وسايل مورد نياز رزمندگان را به عهده گرفتم. به فرمان آقای رشيدی محمولهای را به بستان رساندم و در حين برگشتن، ماشينم را با كمپرسی تعويض كرده و مسئوليت حمل خاك برای ساخت سنگر را عهده دار شدم.
در راه برگشت شدت بمباران هواپيماهای دشمن خيلی زياد بود. با اين كه تعداد گلولههای دشمن خيلی زياد بود و به فاصله زمانی كوتاهی روی جاده میريختند، اما نمیدانم چرا هيچ كدام به ماشين من اصابت نكرد. انگار نيرويی نامرئی از ماشين محافظت میكرد. برايم خيلی سخت و عجيب بود. دقيقاً مثل اين بود كه زير باران راه بروی، ولی خيس نشوی!» ـ اكبر تاج آبادی ـ
پشت خاكريز دشمندر عمليات خيبر در مهندسی رزمی بودم كه شيميايی شدم و حدود ۳-۲ ماه در تهران تحت مراقبت پزشكی قرار گرفتم. در اثر شيميايی شدن، مشكل تنفسی پيدا كردم و چشم هايم كاملاً نابينا شدند. با پيگيری پزشكان و پرستاران زحمتكش، بينايی ام را دوباره به دست آوردم و برگشتم جبهه.
اين بار كه به منطقه برگشتم، راننده بولدوزر شدم و برای نخستين مأموريت رفتم شلمچه. دشمن كه نمیخواست فاو را از دست بدهد، با رها كردن آب زيردست و پای بچه ها، فرصت هر كاری را از آنها گرفته بود. من بی خبر از همه جا رفتم پشت كارخانه نمك و مشغول خاكريز زدن شدم و تا صبح كارم طول كشيد.
صبح كه به مقر برگشتم، در كمال حيرت ديدم همه مرا تحويل گرفته و میبوسند! تعجب كردم و پرسيدم: «چه خبر شده؟»
بچهها گفتند: «مگر نمیدانی چه حماسهای آفريدی و چه كار بزرگی انجام دادی؟»
فكر كردم میخواهند سربه سرم بگذارند. گفتم: خداوكيلی خسته ام، سربه سرم نگذاريد!
بچهها در حالی كه برای بوسيدن من از سر و كول هم بالا میرفتند، گفتند: «تو ديشب بدون اين كه خودت بدانی، رفتی پشت خاكريز دشمن و جلوی آب را بستی...» ـ يدالله بهروزپور ـ
كنار آرزوهای در خاك خفته«نخستين بار از طريق جهاد سازندگی در سال ۱۳۶۲ به جبهه اعزام شدم. شهيد عرب نژاد فرمانده ماشين آلات بود و من مسئول جابه جايی زخمیها بودم. با يكی از دوستان به نام صادقی زخمیها را عقب میبرديم. هر ۲ راننده بوديم. صادقی اوايل میگفت چطور میشود با چراغ خاموش رانندگی كرد! اما مدتی كه گذشت، بدون هيچ دغدغهای در تاريكی مطلق رانندگی میكرد. يكی از بچهها مجروح شده بود. رفتم كنارش و گفتم: «چطوری برادر؟»
گفت: «تشنه ام، آب میخواهم، آب!»
جايی بوديم كه امكان دسترسی به آب وجود نداشت. از شدت ناراحتی بغض كردم و به اميد پيدا كردن آب همه جا را گشتم، اما دريغ از يك قطره آب! وقتی برگشتم، آن جوان كه نفهميدم بچه كجاست، به ديار باقی شتافته بود... به ياد لب تشنه حسين(ع) تا صبح اشك ريختم.» ـ قدميار حمزهای ـ