با سابقه 55 درصد جانبازی و 1076 روز اسارت و عنوان اولین آزاده شهر یزد، میتوانستیم با خودش صحبت کنیم، اگر زودتر پیدایش میکردیم. میتوانستیم از روزهای جنگ و جبهه بگوییم. از رشادتهایش در دوران دفاع مقدس، از رنجی که در اسارت برده بود. از استقامتی که شاهدش بود. میتوانستیم بنشینیم پای صحبتهایش و تقویم روزهایی را ورق بزنیم که جوانهای 16 ساله با دل شیر، به جنگ دشمن میرفتند، جوانهایی مثل خودش.
به گزارش جام جم آنلاین، اما دیر شد. خبر اهدای عضوش را شنیدیم و خودش دیگر نبود. سید اصغر میری عقدا، جانباز 55 درصد و اولین آزاده شهر یزد، 14 روز پیش پرکشید سمت آسمان و با رفتنش عمر دوباره بخشید به خیلیها. اعضای بدنش را سخاوتمندانه اهدا کرد و فداکاری اش را در این دنیا تکمیل.
بهانهای که باعث شدبا مریم السادات میری دختر و زیبا نعمتی، همسر این جانباز و آزاده درباره اهدای عضوی که انجام دادهاند به گفتوگو بنشینیم.
خانم نعمتی، میگویند همسر شما اولین آزاده یزد است. نزدیک به سه سال در اردوگاههای عراق اسیر بوده و 55 درصد هم جانبازی دارد.
بله، همین طور است. من بعد از آزادی ایشان از اسارت با او آشنا شدم. حدودا 30 سال پیش بود که با هم ازدواج کردیم و حاصل ازدواجمان هم یک دختر و یک پسر است.
آیا از دوران دفاع مقدس و خاطراتی که داشتند با شما صحبت میکردند؟
زیاد از آن روزها صحبت نمیکردند، چون وقتی یاد همرزمانشان میافتادند و دلش هوای آن روزها را میکرد، حالشان دگرگون میشد. خیلی متاثر میشدند و گریه میکردند. به خاطر همین حداقل برای من و بچهها از آن روزها حرفی نمیزدند. من فقط میدانستم در تاریخ دوم فروردین 1361 در عملیات بیت المقدس مجروح و اسیر شده است.
از سختیهای اسارت در اردوگاههای عراق چیزی نمیگفتند؟
زیاد حرف نمیزدند، چون میدانستند ما از شنیدن سختیهایی که کشیده ناراحت میشویم. یک وقتهایی که دوستانش میآمدند از دوران جنگ صحبت میشد. من دورادور میشنیدم میگفت در یک فضای کوچک چند نفر اسیر بودند و در شرایط سخت نگه داشته میشدند. همانجا غذا میخوردند، اجابت مزاج میکردند، حمام نداشتند و تا مدتها رنگ آفتاب را ندیده بودند تا این که بالاخره بعد از نزدیک به سه سال اسارت آزاد شده بودند.
همسر شما خیلی جوان بوده که اسیر شده، درست است؟
بله در 18 سالگی اسیر شده بود. یعنی سن زیادی نداشت که رفته بود جبهه و بعد هم که ماجرای اسارت پیش آمده بود. در آن عملیات انگشت دستش براثراصابت ترکش قطع شده بود، اما چون این مجروحیت با اسارتش همزمان شده بود، به خاطر شرایط بدی که در اسارت داشتند، به خاطر عفونت زخم، دست راستش را از آرنج قطع کرده بودند. بعد هم بعد از 1076 روز اسارت آزاد شدند و به عنوان اولین آزاده شهر یزد به کشور برگشتند. البته همسرم از دوران جنگ یادگاری زیاد داشت، تمام بدنش پر از ترکش بود. حتی در سرش ترکش وجود داشت و به خاطر همین ترکشها، نشد از سرش MRI بگیرند. گفتند خطر دارد و ممکن است ترکش از جایش تکان بخورد و حرکت کند.
بحث اهدای عضو چطور برای شما مطرح شد؟ کارت اهدای عضو داشتند؟
مریم السادات میری (فرزند): نه پدرم کارت اهدای عضو نداشت، اما همیشه وقتی تلویزیون برنامه جشن نفس را نشان میداد یا از اهدای عضو خبری پخش میکرد و پدر اینها را میدید میگفت چقدر اینها فداکار هستند. این فداکاری همیشه به چشمش میآمد و با تحسین از این آدمها یاد میکرد. البته آن موقع هیچ وقت فکرش را هم نمیکردیم این شرایط روزی برای خود بابا هم پیش بیاید. فکر میکنم این تصمیم فداکارانه، یک آزمون سخت و بزرگ است که شاید خیلیها از آن سربلند بیرون نیایند.
شما چطور به اهدای اعضای بدن پدر رضایت دادید؟
من همان روز که فهمیدم بابا به کمای عمیق رفته به مادرم گفتم اگر دکترها تشخیص دادند امکان اهدای عضو وجود دارد، بیا با اهدای عضو بابا موافقت کنیم. قطعا خودش هم راضی به این کار است. چه فایده دارد بابا قلبش برود زیر خاک؟! بگذار یک نفر دیگر با این قلب مهربان بابا نفس بکشد. بعد هم که مرگ مغزی و کمای عمیق ایشان تائید شد، دکترها موضوع اهدا را مطرح کردند، اما آن موقع هم هنوز مادرم دو دل بود. دلش آشوب بود. تا خود صبح در خانه راه میرفت. صبح اما یکدفعه آرامش عجیبی پیدا کرد. من این آرام شدن را بوضوح دیدم. اینجا دیگر مادرم تصمیم گرفته بود با اهدا موافقت کند. بعد هم گفت تصمیمش را گرفته و بهتر است فداکاری بابا بعد از مرگش هم ادامه داشته باشد. بعد صبح که رفتیم بیمارستان خود دکترها هم از این آرامش مادرم تعجب کرده بودند. میگفتند شما همان خانم دیروزی هستید که آنقدر پریشان بود. الان چطور این قدر آرامش دارید.
خانم نعمتی چطور به آن آرامش رسیدید؟
من از شنیدن خبر مرگ مغزی همسرم خیلی ناراحت بودم، خیلی زیاد.آن پریشانی به خاطر شنیدن این خبر بود، چون دوست نداشتم همسرم از این دنیا برود. اما بعد که بحث اهدای اعضای بدنش مطرح شد، ساعتها با خودم فکر کردم و فکر میکنم همین موضوع اهدای اعضا و این که میدانستم حتی بعد از مرگش هم قلبش زنده است و در سینه یک نفر دیگر میتپد، باعث آرامشم شد.
خانم میری شما ناراحت نشدید؟
بعد از اعلام موافقت مادر، چون من و برادرم هم با اهدا موافق بودیم کارهای اهدای عضو سریع شروع شد و بابا را برای اهدا آماده کردند. البته اول گفتند خیلی تشریفات دارد و طول میکشد. اما همان شب دکترها از شیراز آمدند و همه چیز بسرعت پیش رفت. پدرم همان شب عمل شد و کبدش را فرستادند شیراز و بعد گفتند به بدن یک جوان 23 ساله پیوند شده و او از مرگ نجات پیدا کرده است. اعضای زیادی از بدن پدرم اهدا شد، از قرنیه چشم تا کبد. اما چون تازه اهدا انجام شده از جزئیاتش خبر نداریم.
مرگ مغزی پدرتان چطور اتفاق افتاد؟
اول بهمن بود که پدر را با فشار خون بالا و ضربان قلب نامنظم به بیمارستان منتقل کردند. آن موقع در یزد هیچ بیمارستانی تخت خالی نداشت و مجبور شدیم پدر را ببریم بیمارستان تفت. بعد از سه روز که پدرم در آی سی یو بستری بود، کمی حالش بهتر شد، البته بعد از این اتفاق چشمهایش تار میدید و سرگیجه داشت و فشارش هم مدام بالا و پایین میشد. بعد از مرخص شدن از بیمارستان چند روزی هم در خانه بستری بود، اما دوباره حالش بد شد و با فشار بالای 20 به بیمارستان منتقل شد و بعد هم به کما رفت. بعد از دوروز هم اعلام کردند به کمای عمیق رفته است. بعد از تائید چهار پزشک متخصص درباره مرگ مغزی پدرم، بحث اهدا مطرح شد.
شما پدر را بعد از اهدای عضو دیدید؟
بله، دیدم. وقتی رفتم بالای سرش انگار حالش خوب شده بود. رنگ و رویش خیلی بهتر از قبل بود. انگار زنده باشد. احساس کردم یکی از چشمهایش باز است... خیلی آرام بود... من همانجا بغلش کردم...الان هم با این که خیلی دلتنگ بابا هستم، اما خوشحالم با اهدای اعضای بدنش حداقل چند نفر دیگر فرصت زندگی پیدا کردهاند. احساس میکنم قطعا بابا خودش هم راضی به این کار بوده و فداکاریاش را با این کار کامل کرده است. این فداکاری از همان دوران دفاع مقدس شروع شده بود و این ادامه همان راه است. من معتقدم اهدای عضو پدرم ادامه همان ایثاری بود که قبلا در جبههها انجام داده است.