با پدر شهید غلامحسن محمدی از طریق اصغر خدادادی یکی از خوانندگان صفحه ایثار و مقاومت آشنا شدیم. یک روز خردادماهی بود که آقای خدادادی با ما تماس گرفت و درخواست کرد گزارشی از محل کار و زندگی ساده پدر شهید تهیه کنیم. قرار گفتوگو را تلفنی هماهنگ کردیم و در یکی از آخرین روزهای خردادماه ۹۸ به محله باغ طاهری تهران رفتیم.
مغازهای روی پیت حلبی
منطقه ۱۷ یکی از مناطق مذهبی تهران است که با بیش از ۴ هزار شهید، بهامالقرای تهران مشهور شده است. امکان ندارد در این منطقه از کوچهای عبور کنی و چشمت به تابلوی شهیدی نیفتد. چون خودم چندین سال در این منطقه زندگی کردهام با بسیاری از خیابانهای آن آشنا هستم. بدون اینکه در کوچه پسکوچههای باغ طاهری راه را گم کنم، خودم را به کوچه شهید روغنی میرسانم.
درست در تقاطع کوچه روغنی و کوچه شهید غلامحسین محمدی، چشمم به بساط پیرمردی میافتد که دیگ و کتری و وسایلی از این دست مقابل خانهای چیده و میفروشد. چهرهاش برایم آشناست. همان جا با آقای خدادادی تماس میگیرم و از آمدنم خبر میدهم. محل کارش در کوچه روغنی است و خیلی زود خودش را میرساند. با هم مسیری که به داخل کوچه روغنی رفته بودم را برمیگردیم و دوباره به بساط پیرمرد میرسیم. آنجاست که متوجه میشوم این پیرمرد، پدر شهید محمدی است.
سلام و علیکی میکنیم و این بار با دقت بیشتری به مغازه عجیب پدر شهید نگاه میکنم. کل بساطش روی دو پیت حلبی بنا شده و تختهای که ظاهراً در چوبی یک کمد است، اجناس را روی خودش سوار کرده است. بساط پیرمرد در خانهاش را کاملاً مسدود کرده و در عجبم چطور به داخل خانه میرود یا از آن خارج میشود.
شهیدی که شانس نداشت
پشت سرم تابلوی کوچه شهید غلامحسین محمدی دیده میشود و روبهرویم، بالای دیوار خانه، عکس شهید غلامحسن محمدی قرار دارد. اولین سؤالم همین اختلاف نام است و پیرمرد میگوید: «اسم من غلامحسین است و اسم پسرم غلامحسن. متأسفانه نام من را به اشتباه روی کوچه گذاشتهاند. در حالی که اسم پسرم غلامحسن بود.»
در تابلوی نصب شده بر دیوار خانه پیرمرد، مشخصات پسر شهیدش نوشته شده است. تاریخ ولادتش سال ۴۲ را نشان میدهد و شهادتش سال ۵۹ در سرپل ذهاب رخ داده است. پیرمرد رد نگاهم را دنبال میکند و میگوید: «نمیدانم چرا پسرم شانس ندارد؟! آن از اسم کوچه که اشتباه نوشته شده و این هم از تابلوی عکسش که در آن تاریخ شهادتش را اشتباه نوشتهاند. غلامحسن سال ۵۹ یا ۶۰ بود که به سربازی رفت. دو سال بعد هم در سال ۶۲ شهید شد. اما متأسفانه روی تابلویش زمان شهادت را سال ۵۹ نوشتهاند.»
راهرویی که مغازه شد
کل خانه پدری شهید محمدی با اینکه ویلایی است، به زور به ۴۰ متر میرسد. در همین ۴۰ متر یک مغازه هفت متری درآورده که درواقع راهرویی دو متر در یک متر است. از پدر شهید میپرسم: «چرا جنسهایتان را مقابل خانه میچینید؟ چرا داخل مغازه نمیگذارید؟» پاسخ میدهد: «مغازه خیلی کوچک است. مشتری رغبت نمیکند داخل بیاید. به همین خاطر مجبور شدم جنسها را بیرون خانه بچینم تا مشتری بیشتری پیدا کند.»
داخل مغازه روشنایی خوبی ندارد و با قفسهبندی کتابخانهای روی دو طرف دیوارهایش، فضای کافی برای عبور و مرور وجود ندارد. اجناس مغازه مقابل در ورودی را کاملاً مسدود کردهاند، اما انگار داخل مغازه دالانی شکلش دری به داخل خانه باز شده و عبور و مرور از آنجا صورت میگیرد.
دستش تنگ، اما دلش بزرگ بودسهراهی سرگردان
خانه پیرمرد در یک سه راهی تودرتو قرار دارد. این خانه نقلی آخرین منزل از کوچه ۳۴ است. از کنارش خیابان شهید حیدر اخلاقی عبور میکند و روبهرویش به کوچه شهید غلامحسین محمدی و سمت دیگرش به کوچه شهید روغنی میرسد. در این سهراهی پیچدرپیچ هرازگاهی اتومبیل یا موتوری عبور میکند و سر و صدایش مانع گفتوگوی ما میشود. در همین مدت کمی که اینجا حضور دارم، به دلم ترس میافتد که مبادا یکی از همین وسایل نقلیه کنترلش را از دست بدهد و بساط پیرمرد را پخش خیابان کند. اما خودش میگوید ۲۰ سالی میشود که اجناسش را به همین ترتیب مقابل خانه میچیند و تا کنون اتفاقی نیفتاده است.
از پدر شهید میپرسم: «غلامحسن چطور بچهای بود؟» مختصر و مفید میگوید: «بچه بدی نبود!» صراحت کلام و سادگیاش آدم را جذب را میکند. هیچ ریا و غلوی در نگاه و رفتارش دیده نمیشود. میگوید غلامحسن در کفاشی کار میکرد و سرش توی کار خودش بود. اولین فرزند پسر خانواده بعد از دختر بزرگش مریم بود و بعد از او خدا یک پسر به نام اصغر و دو دختر دیگر به او و همسرش میدهد. چند سال بعد از شهادت غلامحسن، اصغر هم به رحمت خدا میرود و حالا برای پیرمرد سه دختر مانده و یک نوه که یادگار اصغر است.
اعزام به جبهه از کفاشی
میپرسم: «چطور شد که غلامحسن به جبهه رفت؟» پاسخ میدهد: «بعد از شروع جنگ هرچند جا داشت یکی، دو سال دیگر به خدمت سربازی برود، اما، چون دید کشورش نیاز دارد، به همراه تعدادی از هممحلیها تصمیم گرفتند به جبهه برود. از همان کفاشی که کار میکردند، حدود هشت نفر اقدام کردند و برای اعزام به جبهه دفترچه خدمت سربازی گرفتند. سرپل ذهاب از اولین مناطقی در جنگ بود که بعثیها به آنجا حمله کردند و غلامحسن هم بعد از اینکه آموزشیاش را در شاهرود گذراند، به سرپل ذهاب اعزام شد. تعدادی از دوستانش هم به کردستان رفتند.
گفتوگو با مش غلامحسین محمدی پدر شهید غلامحسن محمدی را در حالی میان سروصدای عبور وسایل نقلیه ادامه میدهم که تا این لحظه هیچ مشتریای برای خرید به او مراجعه نکرده است. میپرسم: «درآمدتان از کجاست؟ بازنشسته هستید؟» پاسخ میدهد: «نه. بازنشسته نیستم. از بنیاد شهید مبلغی کمتر از یک میلیون تومان در ماه به من میدهند و از همین مغازه هم درآمدی کسب میکنم.»
سراغ مادر شهید را که میگیرم، درددلهای پیرمرد شروع میشود. گویا مادر شهید ۱۵ سالی است مرحوم شده و از آن زمان تا الان پیرمرد بهتنهایی در خانه نقلیاش زندگی میکند. میگوید: «بعد از اینکه پسر دومم مرحوم شد، دخترش را پیش خودم آوردم. قبل از آن هم سه سالی به دلیل بیماری پسرم در نزدیکی منزلش زندگی میکردم تا مراقب او و دخترش باشم. بعد از اینکه پسرم مرحوم شد، دخترش را به خانه خودمان آوردم و بزرگ کردم و به خانه بخت فرستادم. حالا سه دختر برایم مانده و این نوهام که همگی ازدواج کردهاند. گاهی جمعهها آنها به خانه من میآیند و گاهی من به خانهشان میروم.»
خاطراتی که فراموش شدند
مش غلامحسین ۸۰ سال دارد و بسیاری از خاطرات فرزند شهیدش را فراموش کرده است. جالب است که در این سن و سال هیچ توقعی از هیچکسی ندارد. انگار دنیا را مثل تسبیح زردرنگی که بین انگشتهایش بازی میدهد، بازیچهای بیش نمیداند. وقتی میگویم: «از بنیاد شهید تقاضایی داری یا نه؟» حرفی برای گفتن ندارد. میپرسم: «چه جوابی به آنهایی دارید که میگویند نان خانواده شهدا در روغن است.» میخندد و حرف خاصی نمیزند. سکوتم را که میبیند میگوید: «چند سال قبل زمینی در شهریار میدادند که به کارم نیامد، دور بود و درخواست ندادم.» میپرسم: «از اینکه اسم شما را جای پسرتان روی کوچه گذاشتهاند شکایتی ندارید؟» سر بالا میاندازد که یعنی نه. «درخواستی دارید؟» نه. «دلخوشیتان چیست؟» رفتن سر خاک همسر و پسرانم و دید و بازدید با دخترها و نوههایم.
پلاک خانه پیرمرد عدد یک را نشان میدهد، اما در این خانه قدیمی و رو به زوال، تنها چیزی که یک به نظر میرسد، خود مش غلامحسین است و صفا و سادگیاش. به داخل مغازهاش سرک میکشم. حس جالبی دارد. همه چیز در اینجا قدیمی است و سنتی. در همین حین پیرمرد شروع میکند به گفتن از مغازهاش که دوست داشت یک درِ آن را در خیابان حیدر اخلاقی باز میکرد و آن وقت شاید مشتریهایش بیشتر میشد. یک حرفهایی هم از کوچک شدن خانهاش میزند و از درست کردن راهپله و مغازه و این چیزها خیلی متوجه نمیشوم.
در خدمتتان هستم!
با اینکه خودم را به مش غلامحسین معرفی کردهام، گاهی فکر میکنم نکند مرا با کارمند شهرداری اشتباه گرفته است! شاید هم متوجه خبرنگار بودنم هست و تنها به جهت درددل و مراوده است که شرحی از موقعیت خانه و مغازهاش میدهد.
از طریق اینترنت گوشیام نام شهید غلامحسن محمدی را سرچ میکنم. هیچ اطلاعاتی از او در فضای مجازی وجود ندارد. در مصاحبه هم چند بار از پدرش میخواهم خاطرات حسن را بگوید و چیز زیادی به یاد نمیآورد. فقط میگوید: «به قرائت قرآن علاقه داشت. چند کلاس درس خواند و کارگر کفاشی شد و بعد هم به جبهه رفت و شهید شد.»
تمام اطلاعات پدر شهید به همین چیزها محدود میشود. تابلوی پسرش را نشان میدهم که آفتاب و باران بخشی از چهرهاش را شسته است، میگوید: «شهرداری نصب کرده و نمیدانم چه کار کنم. اگر بخواهند خودشان درست میکنند.» ناامیدانه میپرسم: «حرفی برای گفتن ندارید؟» میگوید: «نه ممنونم از شما. تشکر میکنم که اینجا آمدید. اگر امری داشتید بفرمایید در خدمتتان هستم!»
گفتوگو و گزارش از: علیرضا محمدی
این مطلب نخستین بار در روزنامه جوان منتشر شده است.