ملیکا جابری؛ به گزارش سرویس فرهنگی تابناک، موضوع ورقالخیال، از این قرار است که سه زندانبانِ شکنجهگر، از اینکه دیگر زندانیای ندارند که او را در بند و شکنجه کنند، نالان و شاکیاند و تنها دلخوشی آنها، در این کسادی و مَلال، استعمال مادهای به نام «سبز» یا همان «ورقالخیال» است. این ماده با حالات و توهماتی که ایجاد میکند، آنها را برای مدتی از روزمرگی کسالتبارشان دور میکند. در طی روند نمایش، گاهی پیکی میرسد و شخصیتها و تماشاگران را از جنگ و زوال حکومت فعلیشان مطلع میکند که نقش آن را خود محمدصادق گلچین عارفی، نویسنده کار بازی میکند.
غیر از سه شخصیت اولیه و پیک، شخصیت دیگری وارد میشود که منجم و پیشگوی دربار شاه سلطان حسین صفوی است. او هنگامیکه پس از ورود به زندان، خودش را اثبات میکند و از خطر شکنجه میرهاند، مقادیر زیادی «ورقالخیال» و «قصّه» برای زندانبانان میآورد و در همین مسیر است که آنها گذشته خود و قصهای را که به سبب آن، به وضعیت کنونی خود دچار شدهاند، به یاد میآورند.
زوال!
موضوعی که در این نمایش قابل توجه است، پیوند زوال یک حکومت، و زوال افراد آن حکومت است. برای مثال همزمان با پیک، که هربار زخمیتر از قبل وارد صحنه شده و اخبار جنگِ رو به شکست را میآورد، زندانبانان قصّه ما نیز، اختگیِ خود را آشکارتر میکنند.
هریک از سه کاراکتر اصلیِ کار، که به خوبی توسط عبدالحمید گودرزی، علی محمودی و اسماعیل گرجی ایفا شدهاند، در ساحتی از وجود خود، دچار کمبود و یا خلأ عمیقی هستند:
بوالعجب در ساحت قدرت، بوالهوس در شهوت و بلغاک در زبان.
بوالعجب عقده سرپرست و قدرتمند بودن دارد. او به نظر میرسد که رهبر این گروه است و بر دو نفر دیگر اعمال زور میکند.
بوالهوس در کنترل شهوت خود ناتوان است و تمام آرزویش در جهان، تصاحب یک زن است.
بلغاک زبان الکنی دارد و انگار برای جبران آن، آهنگین صحبت میکند تا مخاطبش او را دنبال کند.
بازی در بازی
در ادامه روند اجرا، و هرچه که به پایان نزدیک میشویم، علت این کمبودها و عقدهها، و یا درواقع روایت این اختگیها را به وسیله بازیها و قصههایی که منجم ترتیب میدهد، متوجه میشویم. برای مثال علت قدرتطلبی بوالعجب، حکایت اختگی بوالهوس و یا چراییِ ناتوان بودن بلغاک در صحبت کردن!
این اتفاق که به کرّات در این اجرا رخ میدهد را اصطلاحاً «بازی در بازی» مینامند. یعنی در یک تئاتر، شاهد نمایش دیگری هم در دل همان اجرا باشیم. این شگرد را در آثار کسانی چون بهرام بیضایی و ژان ژنه به وفور میتوانیم پیدا کنیم.
انسان در تمنای چیزیست که ندارد!
نکته دیگری که به چشم میخورد، روایتگری معکوس است. به این معنا که ما ابتدا شخصیتها را میبینیم، میشناسیم و حتی با آنها همذات میشویم و در پایان قصّه، از ماجرای زندگی هرکدام از آنها آگاه میشویم. جالب اینجاست که هر سه زندانی/زندانبان، درست در تمنای چیزهایی هستند، که از کسب آنان ناتوان گشتهاند. درواقع آنها بر آن چیزی پا میفشارند، که درست از همان ناحیه عقیم گشتهاند.
زندانبان همان زندانیست!
پایانبندی این کار برای برخی خوشایند، و برای برخی دیگر ناخوشایند است. جدا از این اختلاف نظرات و سلایق، آنچه که در کل روند اجرا قابل مشاهده است، تعبیر و تفسیر این جمله میباشد که در ابتدا هم به گوش تماشاگر میرسد: «زندانبان همان زندانیست.» هر چه که قصّه پیش میرود، مخاطب بیش از آنکه شخصیتها را در نقش زندانبان ببیند، آنها را زندانی میبیند. گرفتارانی از همهجا بیخبر که در تمنای نیازهای خود میسوزند و برای نجات از بیحاصلیِ خود، به اوهام پناه میبرند.
«قصّه»، نجاتبخش است، حتی بیشتر از «ورقالخیال»!
شاید در نگاه اول به نظر برسد که صرفاً استعمال ورقالخیال است که معنایی به زندگی بیحاصل این زندانیها میبخشد اما در حقیقت، «قصّه» است که نقطه عطف روایت زندگی آنهاست.
در این زندان بزرگ، شنیدن، دیدن و خواندن قصّهها و روایتها، ما را دچار زندگی، و به زبانی درستتر، دچار شناخت میکند.