بستن چشمها در زمان نیمه تاریکی، برای تمرین زندگی در آیندهای که احتمالاً تاریکی مطلق است، پدری که گاه باید بشنود و گاه نه، برقی که قطع میشود و باید برایش انرژی مصرف کرد؛ اینها برشهایی از نمایش گاراژ هستند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، صحنهآرایی و نورپردازیهای خاص و جذاب و در عین حال باورپذیر، بازیهای مناسب از سوی نقشهای اصلی، و رفت و آمدهایی که با سناریوی داستان و استفاده از المانهای جدید به گذشته و حال انجام میشود نیز برای مخاطب جذابیت دارد. حتی آماتورترین مخاطب تئاتر هم با تکرار یک صحنه از آبادان در زمان جنگ تحمیلی با استفاده از وی. ای. آر لبخند به لب میزند و برایش جذابیت دارد.
حاشیههای داخل متن نمایش
اما گذشته از اینها، من ترجیح میدهم از حاشیههای این نمایش که شاید برای اهالی تئاتر اصلاً موضوعیت نداشته باشد و چه بسا خود عوامل هم از آن گذشتهاند، صحبت کنم. در واقع همان مخاطبی هستم که چیزهایی را که از گوشه و کنار به چشمش آمده، روایت میکند.
شنیدن یا نشنیدن
پدر آنجا که بخواهد سمعکش را برمیدارد و سکوتی مطلق را در خانواده به نظاره مینشیند. آنجا هم که قرار باشد حرفی بزند و بازخوردهایش را بداند، طبیعتاً سمعک برایش خواهد شنید. اما به راستی او چگونه تشخیص میدهد که بهتر است حرفی را که قرار است زده شود، نشنود و از پیش سمعک را برمیدارد؟
به نظرم آنها که ذهن تحلیگر خوبی دارند و یا مجبورند ذهنی تحلیلگر و پیشبین داشته باشند، نهایتاً به این توانمندی میرسند و به راحتی میتوانند موقعیت بعدی را پیشبینی کنند. مثل شناخت انواع مدلهای خرید و فروش بورسی یا رمز ارز. این تخصص برای بعضیها و در بعضی جاها خیلی خوب عمل میکند.
مصلحتهای خطرناک
این که چرا پدر خانواده جایی از کار را انگار اشتباه کرده است و این که خانواده معتقدند او به آنها دروغ گفته است، همه و همه از روی مصلحتهای پدرانه انجام شده است. اما مسأله اصلی همینجاست که همه آدمهای خودکامه اینچنین فکر میکنند و رفتهرفته ماجرا به شکل خودکامگی خود را نشان میدهد. هر چند پدر خانواده در نهایت دلیل دروغها را میگوید و در واقع پاسخگوی بخشی از ماجرا میشود.
برای دوست داشتن وقت بگذاریم
اما به بهانه نمایشنامه گاراژ، یک سؤال مهم وجود دارد. اگر قرار بود داستان به شکل دیگری پیش برود و پدر همچنان در کنار خانواده این داستان را تعریف میکرد، آیا باز هم همین حس را داشت و با همان احساس حرف میزد؟ پس چرا زمانی که در دل داستان و در کنار خانوادهاش است، کلاً حس و احساس عمیق دوست داشتن به شکل ملموس در بین آنها جریان ندارد؟ آنها یک خانوادهاند، با همند و همدیگر را هم دوست دارند. اما این دوست داشتن، متبلور نیست.
برای من قابل درک نیست که صرفاً زندگی کنی، کار کنی و زمان بگذرانی و بعد بگویی همه اینها به عشق خانوادهام بوده است. اتفاقاً باید مثل همه کارها، برای عشق و دوست داشتن هم وقت گذاشت؛ وقت اختصاصی برای بروز و ظهور ملموس آن. وگرنه اگر طرف مقابل حواسش به نیات و درونیات تو نباشد، یا خودش سوادی در باب این نوع عشقورزی نداشته باشد، حق دارد تو را آدم بیمهر و بیعلاقهای بداند.
ما وقتی که نیستیم، آدمهای بهتری هستیم!
در بین ما ایرانیها رایج است که ویژگیهای مثبت افراد را در نبودن آنها برجسته میکنیم. اما درست زمانی که در کنار هم هستیم، عمدتاً یا منتقد رفتارهای هم هستیم و یا توجهی به ویژگیهای مثبت نداریم. به همین صورت است که قدر زمان حالمان را هم نمیدانیم. ما بیشتر از آن که در زمان حالمان خوشحال باشیم، به خاطرههایمان میخندیم و دلخوشیم.
گویا به زمان حال بیاعتمادیم و بیاعتقاد. حتی زجرآورترین اتفاقات وقتی تبدیل به خاطره میشوند، بسیار بیشتر از تعریف کردن آن شعفناکیم. در حالی که ما لحظهلحظه آن زمان را زجر کشیدهایم. شاید دلیلش این است که یقین داریم گذشته، دیگر برنخواهد گشت.
همین برداشت شاید به شیوه اندیشیدنی جدید منجر شده و به کمک ما بیاید. آنجا که فکر کنیم انگار ۹۰ سالهایم و در لحظه جان دادن. وقتی به روزهای گذشتهمان فکر میکنیم با خود میگوییم چرا آن روزها را هدر دادم. کاش برگردم و آن لحظات را طور دیگری زندگی کنم. خب، همین حالا فکر کن که از ۹۰ سالگی برگشتهای. حال از همین لحظه قدر این بازگشتن را بدانیم. اگر بتوانیم این را خوب حلاجی کنیم، میتوانیم زندگی را طور دیگری ببینیم. سخت مینماید، اما شدنی است.
چشم بستن به شیوه بستن سربند
بستن چشمها – البته به شیوهای که رزمندهها در زمان جنگ سربند همدیگر را میبستند – پیشنهادی از سوی دختر خانواده است که تا برای زمان قطعی برق آماده باشند. بستن چشمها در زمان نیمه تاریکی، برای تمرین زندگی در آیندهای که احتمالاً تاریکی مطلق است و استفاده از شیوه مرسوم در بین رزمندگان دوران جنگ، حامل هر پیامی که باشد، اما در دل قصه چندان که باید، جا نیفتاده است.
انگار حرفی در این باب در ذهن کارگردان است که با استفاده از فرصتی خاص باید آن را بگوید. حالا او این پیام را در دل این داستان جا داده است. پیام، اتفاقاً میتواند پیام جالبی باشد. اما چون در دل داستان جا نیفتاده است، بیشتر به یک وصله شباهت پیدا میکند تا این که عضوی اصلی و مهم از خانواده داستان باشد. شاید هم میتوانست بیشتر پرداخته شود تا برای همه مخاطبان قابل درک باشد.
کارگردان جوان در مسیر امیدواری
داستان نمایش با یک برگشت به آغاز داستان به پایان میرسد. من تخصصی در شیوه پایانبندی و ضرورتهای آن ندارم. اما میتوانم حس مخاطبان را درک کنم. مخاطب ظاهراً یک نمایش خوب دیده است، اما در بیرون از سالن، و در لحظه ترک تالار مولوی، نمیداند چه حسی دارد. اتفاقی برایش رخ داده است. اما مفهوم نیست. نمیداند خوب بوده است یا بد. خندهدار بوده یا اشکآور. جدی بوده یا شوخی؟ بار سیاسی دارد یا نه؟ این ابهام شاید چیز خوبی باشد، شاید هم نه.
اما در نهایت کارگردان جوان و باهوش نمایش، حرف امروزی و دغدغه جاری را به خوبی در دل کار خود جا داده است؛ چه بمباران باشد چه نباشد، چه زمستان باشد و چه تابستان، چه تهران باشد و چه آبادان، ما باید یاد بگیریم که برای زمانهای قطعی برق آمادگی داشته باشیم و انرژی ذخیره کنیم.