تابناک : برای شهید دکتر محمد علی رجایی از بازداشتگاه های ساواک و بندهای اوین تا ساختمان ریاست جمهوری ، فاصله زیادی بود اما او هرگز خود را نباخت و مغرور نشد . مخلص بود و فداکار .او در کنار همسرش در سالهای مبارزه چه سختی ها که کشید و چه شکنجه ها را که تحمل کرد برای رسیدن به آزادی و برپایی جمهوری اسلامی. با هم گوشه هایی از پایداری او در دوران مبارزه با رژیم پهلوی را مرور می کنیم.
تلاوت روحبخش قرآن کریم
مقام معظم رهبری آیت الله خامنه ای : در سال 1353 حدود آذر ماه بود که مرا دستگیر کردند که همان روز هم آقای رجایی را گرفتند و در کمیتهی به اصطلاح ضد خرابکاری بند یک، زندانی بودیم. منتها من سلول 20 بودم و او سلول دیگری 18 بود، یعنی بین سلول من و آقای رجایی سلول 19 فاصله بود و من با سلول 19 به وسیلهی علامت تماس داشتم.
او میگفت: در سلول کناری شخصی است که اظهار میکند با تو آشناست. من فهمیدم آقای رجایی است. لذا هر وقت میخواستیم با هم مکالمهای داشته باشیم من به سلول کناری پیغام میدادم و او هم به آقای رجایی که آقای رجایی هم متقابلاً به همین صورت با من تماس میگرفت، مثلاً میگفت: آقای رجایی دارد قرآن میخواند. من میگفتم: خوب میخواند؟
او هم میگفت: آری باحال میخواند. اذان میگفت، روزه میگرفت و من قضایای سلول آقای رجایی را اینگونه متوجه میشدم.
مدتها منافقین او را بایکوت کردند
مقام معظم رهبری آیت الله خامنه ای : در زندان اوین، مرحوم رجایی موضع بسیار قاطعی در مقابل گروه منافقین میگرفت. در اوین اختلافی میان مذهبیها و منافقین بر سر ارتباط با کمونیستها به وجود آمد و مذهبیهای طرفدار روحانیون معتقد بودند که ما نمیتوانیم با کمونیستها همغذا و همبند و همکار و این قبیل چیزها باشیم. منافقین هم میگفتند: شما چه کاره هستید که دارید اظهار نظر میکنید؟ حتی شنیدم از یک بند دیگر پیغام داده بودند به آقای طالقانی و گفته بودند چه وقت حرف شما مورد قبول بوده که حالا باشد و شما کی در این مسائل پیشرو بودهاید که حالا باشید و شما اصلاً نمیتوانید در این موارد نظر بدهید. آنها معتقد بودند که ما با کمونیستها همهدف و همجهت هستیم، لذا با آنها غذا میخوردند و همبند میشدند و بدین جهت سر این قضیه اختلاف افتاد. در این اختلاف مرحوم رجایی در اوین جزء کسانی بود که محکم ایستاد و با منافقین ستیزه کرد. آنها هم او را بایکوت کردند که در زندان مدتها بایکوت بود.
اگر اقرار میکرد مرا اعدام میکردند
آیت الله هاشمی رفسنجانی : از حدود سال 1340 با مرحوم شهید رجایی آن دوست عزیز ما آشنا هستیم. نزدیکی بیشتر من با ایشان از سال 1347 بود. همان طور که از کلماتش فهمیدید ابوذر زمان و عارف بود. ممکن است عرفان نخوانده باشد، اما واقعاً عارف بود. خدا را خوب شناخته بود. ایمان خوبی داشت، به حرفهایی که میزد از صمیم دل اعتقاد داشت. بی جهت حرفی را قبول نداشت نمیگفت. مقاومتش در تمام دوران زندان بینظیر بود. این اغراق نیست ما در تمام دوران مبارزهمان از سال 1341 تا 1357 هیچ موردی را نداریم که یک نفر بیست و چند ماه در یک سلول بماند و مرتب زیر شکنجه باشد و به رژیم حرفی نزند. 13 ماه بود که ایشان را گرفته بودند.
من پیش ایشان اسراری داشتم که اگر فاش میکرد بنده را اعدام میکردند. در ماه سیزدهم بازداشت ایشان من بازداشت شدم و به زندان رفتم. آنجا کتک خوردم و پایم مجروح شد. مرا برای پانسمان به شهربانی بردند. اطاق پانسمان شلوغ بد و همه در صف بودند. من زودتر رسیده و مشغول پانسمان بودم که صدای آشنایی شنیدم. دیدم دکتر دارد با کسی (شهید رجایی) صحبت میکند و میگوید: شما چرا به اینجا آمدهاید؟ ما در اینجا نمیتوانیم شما را پانسمان کنیم. باید به بیمارستان بروید. درد زیادی داشت. فهمیدم که ناخنهای ایشان را بعد از 13 ماه کشیدهاند. دکتر دستور داد آمبولانس بیاورند و او را به بیمارستان ببرند و پانسمان کنند. چون نمیتوانست پای او را با آن وسایل سطحی معالجه کند. بعد از 13 ماه در سلول انفرادی رفت و باز هم شکنجه شد.
آقایان زندان رفتهها میدانند اینگونه شکنجهها مال همان هفتهی اول بود. معمولاً در هفتههای اول اگر کسی حرفی داشت میزد یا نمیزد، پرونده برای او درست میشد و میرفت زندان عمومی. ولی ایشان را بیست و چند ماه با همین حال در زندان نگه داشتند و تازه بعد از اینکه خودش را نجات داد حرفی نزد و کسی را لو نداد. همین منافقینی که حالا مدعی هستند انقلابیاند، بازداشت شدند و اسرار رجایی را گفتند و رژیم فهمید که این اعدامی است. منتها موقعی بود که دیگر افق باز شده بود و کاری نمیشد کرد. این مقاومتش بود.
خاموشی را زود اعلام میکردم
محمد حسین رجایی : یک روز شهید رجایی تعریف میکرد و میگفت: در آن موقع که در نیروی هوایی سرنگهبان بودم، فهمیدم بچههای هم دورهی من در آسایشگاه قمار بازی میکنند. هر چه آنها را نصیحت میکردم گوش نمیدادند، لذا برای اینکه مانع انجام کار حرام آنها بشوم، زود خاموشی اعلام نموده و چراغها را خاموش میکردم که مجبور شوند بخوابند و دست از قمار بازی بردارند. بعد میگفت: حتی در طول روز با آنها رفاقت و صحبت میکردم و آنها را نصیحت مینمودم که این کار را ترک بکنند.
قرآن، انیس تنهاییهای او بود
دکتر محمد شیروانی : یک بار که با آقای شهید رجایی به طور خصوصی به قزوین میرفتیم در مسیر تهران – قزوین از خاطرات زندان برای ما تعریف میکرد و از جمله میگفت: در زندان خیلی میخواستند با شکنجه از من اقراری بر علیه آقای هاشمی رفسنجانی بگیرند تا بر علیه ایشان مدرکی داشته باشند و حتی پاهایم را آتش زدند و باند پیچی کردند. گاهی هم آویزان میکردند تا جایی که نمیتوانستم روی پاهایم راه بروم ولی هیچ چیز نتوانستند از من بگیرند.
در سلول انفرادی چون هیچ چیز برای مطالعه نبود من تا آنجا که حافظهام یاری میکرد، آیاتی را که از حفظ بودم برای خود قرائت و خودم را سرگرم مینمودم.
لباس زندان، ارزشمند است
محمد حسین قدمی : روزی که شهید رجایی میخواست از زندان آزاد شود دیدم دارد لباس زندان را تا میکند و در ساک خود میگذارد، چون این لباس به لحاظ مادی وضعیتی را داشت که در بیرون از زندان شاید یک کارگر به سختی آن را میپوشید با تعجب از او پرسیدم: آقای رجایی اشتباه نمیکنید؟ این لباس زندان است که آن را تا کرده و در ساک گذاشتید. ایشان پاسخ داد: نه، میخواهم آن را بیرون ببرم. با شوخی به او گفتم: لابد میخواهی با آن در بیرون از زندان ورزش کنی؟ با متانت خاصی گفت: ورزش هم میکنم و ادامه داد: این لباس ارزشمند است چون با وجود آن میفهمم که یک روز زندان بودهام و با این لباس ورزش میکردهام.
تمام مفاصلش صدا میکرد
کیومرث صابری فومنی ( گل آقا) : شهید رجایی به خاطر اسلام طولانی ترین مدت شکنجه در زمان شاه را داشت. و به همین دلیل در رکوع و سجود که مینشست و برمیخاست تمام مفاصلش صدا میکرد. کف پایش در زیر شکنجههای رژیم شاه مجروح شده بود و مردم جهان در شورای امنیت ملل آن را دیدند. من فکر نمیکنم رجایی بیش از 48 کیلوگرم وزن داشت، فردی استخوانی بود و تمام کسانی که او را از نزدیک دیدهاند این را میدانند. چون در عکس حقیقت دیده نمیشود اما رجایی از کسانی نبود که بگوید بله من را در زندان شکنجه کردند و چه کردند.
سه ماه از زمستان در زندان، در سلول و گاهی لب حوض او را لخت مینشاندند. ایشان برای من تعریف میکرد در سلول وقتی لخت بودم پاهایم را به سینه میچسباندم و به حالت چمباتمه مینشستم تا از گرمای حاصله مقداری چشمم گرم شود و سرما را احساس نکنم اما همین که چشمم گرم میشد و سرما را کمتر احساس میکردم دستم باز میشد و بی حال میافتادم.
یک سال ، میوه نخورده بود
مصطفی رسولی: یک بار که برای ملاقات داییام شهید رجایی به زندان رفته بودیم از دور دیدم دارند ایشان را میآورند، به دلیل اینکه پاهایش زخمی بود و ناخنهایش را هم کشیده بودند نمیتوانست راه برود و با تشری که به او میزدند او را به شدت به جلو هل میدادند که به صورت به زمین میافتاد. پس از آن بدون اینکه به او کمک کنند به زحمت بلند میشد و لنگان لنگان راه میرفت. وقتی قدری جلو آمد و با ما مواجه شد چنان لبخند زد که انگار نه انگار آنقدر شکنجه دیده است. وقتی صحبتها شروع شد گفت: من یک سال است که میوه نخوردهام و ویتامین بدنم خیلی کم است. شما برایم صحبت کنید و میوه پوست بکنید، به من بدهید. ایشان عادت نداشت از کسی چیزی بخواهد ولی آنقدر ضعیف شده بود که ناچار شد این خواستههایش را مطرح کند.
از یاران شهید اندرزگو بود
حجتالاسلام والمسلمین سیدعلی اکبر ابوترابی: سالها قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، یک روز مرحوم شهید سیدعلی اندرزگو به من فرمودند:در رابطه با کار مبارزه و تهیهی پول برای خرید اسلحه و مواد منفجره آقای رجایی از کسانی بود که با من همکاری زیادی داشت و رابط بین من و بازار بود.
دستگیری در سال 42
عاتقه صدیقی(همسر شهید رجایی): در رابطه با دستگیری اول آقای رجایی که هفت ماه پس از ازدواج ما ـ در سال 1342 ـ روی داد، خود ایشان میگفت: اعلامیههای نهضت آزادی را از تهران به قزوین میبردم. ساواک قزوین متوجه این مسئله شده و مرا تحت تعقیب قرار داده بود، ولی مرا نمیشناخت، یک بار که از ماشین پیاده شدم تا به دبیرستان بروم، چند قدم که راه رفتم یک مامور ساواک اسم مرا صدا کرد تا من برگشتم ببینم با من چه کار دارد مرا شناخته و دستگیر کردند.
ساواکی ها از مقاومت او شگفت زده بودند
محسن صدیقی(خواهر زاده شهید رجایی ) : یک روز یکی از کسانی که باعث شده بود من و داییام یعنی شهید رجایی لو برویم و دستگیر بشویم در زندان که با من در یک سلول بود، میگفت: فلانی، میدانی این حسینی شکنجهگر بیرحم در مورد دایی تو چه به من گفته است؟ گفتم: نه. گفت: به من گفته است این رجایی با این جثهی ضعیفی که دارد چه مقاومتی در برابر ماهها شکنجه از خودش نشان میدهد، انگار از آهن است.
خود من هم یک بار شاهد بودم داییام وقتی خواست جواب بازجو را بدهد با چنان تحکم و صلابتی حرف زد که بازجو جا خورد. ایشان روزهایی که شکنجه میشد آنقدر شلاق به کف پایش میخورد که دو بار در جلوی چشم من بیهوش شد. گاهی 5 ساعت ایشان را با کابل میزدند تا اعتراف کند و افرادی را لو بدهد. این روحیهی ایشان باعث شد من که یک جوان بودم و تاب آن همه شکنجه و کابل را نداشتم وقتی استقامت او را میدیدم به خودم نهیب بزنم که توهم عبرت بگیر و مقاومت کن و از خودت هیچ ضعفی نشان مده.
یکی از بدترین شکنجههای حسینی بیرحم که شکنجهگر من و داییام یعنی شهید رجایی بود، این بود که به کمک یک سرباز هر دوی ما را جلوی یکدیگر به شدت شلاق میزدند که از هوش میرفتیم. او با این روش میخواست ما را متقاعد کند که هر چه داریم لو بدهیم. دو بار داییام زیر کابلهای آنها در جلوی چشم من بیهوش شد و از حال رفت و بعد هم از دختر خالهام شنیدم که از او شنیده بود یک بار در اثر سختی ضربه و شکنجه پایشان را هم شکستهاند.
یک بار ایشان را جلوی من مثل صلیب بستند و شکنجه کردند. گاهی هم کلاهخودی سر ما میبستند و کف دستهای ما را لای یک گیره میگذاشتند و پایمان را روی یک تخت میبستند و به کف پای ما شلاق میزدند که صدا در کلاه میپیچید و وحشت و عذاب روحی شکنجه را بیشتر میکرد.
شدت ضربات شلاقها به حدی بود که پس از 50 ضربه پا ورم میکرد و ایشان دیگر نمیتوانست روی پایش راه برود وقتی او را به هوش میآوردند که به سلول ببرند چون نمیتوانست راه برود با خشونت او را هل میدادند که به زمین میافتاد و برمیخاست.
کابل های لذیذ !
محمدحسین رجایی( برادر شهید ) : برادرم می گفت: وقتی خواستند مرا بیشتر ناراحت کنند، همان یک پتو را هم که در آن سلول بدون زیرانداز به من داده بودند از من به عنوان تنبیه گرفتند. در زمستان با آن شبهای دراز صبح کردن با آن سرمای سخت بسیار مشکل و طاقت فرسا بود. با این همه سختی. وقتی ما را برای بازجویی و شکنجه میبردند خیلی خوشحال بودم. بهترین اوقات عمر آدم این است که او را برای بازجویی و شکنجه ببرند و کابل بزنند، ولی به هیچ چیز اعتراف نکند و تسلیم بازجوها نشود و استقامت کند.