۱)
همه سوار قطار شدیم، تا اهواز راه زیادی بود. یک مدت از منطقه دور بودیم و دلمان برای آن جا تنگ شده بود، همین که قطار حرکت کرد، شهید حسن مداحی ۱۴-۱۵ جلد قرآن کوچک بین بچهها تقسیم کرد، و گفت: «بیایید تا اهواز اینها را بخوانیم».
بچهها خوشحال شدند، آخر مانده بودند این همه راه را چه بکنند. خلاصه هم حوصله مان سر نرفت، هم شراکتی قرآن را ختم کردیم.
۲)
آن شب گفت: افطاری یک جا دعوتیم. امام جمعه هم بود. بالاخره مثل همیشه حرفش به کرسی نشست. به راه افتادند، فکر میکردند حاج حسن دعوت چه کسی را پذیرفته است؟ چیزی نگذشت به منزل پیرزن نابینایی رسیدند، داخل شدند. مثل اینکه آنجا، جای غریبی بود. خودش آستین بالا زد و افطاری سادهای را که احتمالاً خودش قبلاً خریده بود، برای میهمانها آماده کرد.
۳)
منتظر عملیات بودیم. چند روز بدون این که خبری از حمله باشد، صبر کردیم. یک روز صبح آمد پیش من و گفت: لباسهایت را به من بده. به همین سادگی. بیمقدمه، احساس کردم دستوری است که باید اطاعت کنم. به خودم جرأت دادم و گفتم: میخواهی چه کار کنی؟ با همان لحن آمرانه گفت: چه کار داری؟
تسلیم شدم و لباسهایم را دو دستی تقدیم کردم. اوهم آنها را گرفت و خارج شد. ساعتی گذشت. رفتم بیرون، دیدم لباسهایم را شسته و پهن کرده تا خشک شود. آن روز هر کدام از دوستانم را دیدم، لباسهای شسته شده و تمیز به تن داشت. چند نفری که با هم بودیم، همین وضعیت را داشتیم. لباس همه را شسته بود، بدون این که کسی بتواند جلویش را بگیرد.
جهادگر قرآنی شهید حسن مداحی در ۴ شهریور ۱۳۶۴ از منطقه عملیاتی جزیره مینو آبادان تا بهشت پرکشید.