خراسان نوشت:
او مرا توی منگنه گذاشت و گفت که اگر به خواسته اش تن ندهم کارم را از دست خواهم داد. من با گریه و التماس خواهش کردم دست از سرم بردارد و گفتم شما که از مشکلات و بدبختی هایم خبر دارید، چرا چنین پیشنهاد وقیحانهای میدهید؟ اما بی فایده بود و محمود فقط میخواست که با هم رابطه مخفیانه داشته باشیم.
قصد داشتم موضوع را به همسرش اطلاع بدهم، اما ترسیدم مبادا کارم را از دست بدهم؛ چون خودم را در برابر خانواده مستضعفم مسئول میدانستم.
دختر جوان در دایره اجتماعی کلانتری امام رضا (ع) مشهد افزود: مشکل من، حکایت فقر و بدبختی و روسیاهی است. اهل یکی از روستاهای دورافتاده هستم. پدرم کارگر سادهای است که کمرش زیر بار سنگین مخارج زندگی خم شده و دستهای چروکیده اش همیشه زخمی و خسته هستند. امسال، تعطیلات عید نوروز یکی از آشنایان برای دید و بازدید به خانه ما آمد. او که در مشهد شرکت بزرگی دارد گفت: کلثوم را به مشهد بفرستید تا استخدامش کنم و حقوق بسیار خوبی هم برایش در نظر بگیرم. با شنیدن این حرف، مادرم اسپند دود کرد و شادی با قطرات اشک در چشمان معصوم پدرم موج زد. به این ترتیب بود که من همراه خانواده محمود به مشهد آمدم و کارم را شروع کردم. این مرد ۴۷ ساله گفت: مدتی در خانه اش میهمان باشم تا با راه و چاه زندگی در شهر بزرگ آشنا شوم و بعد برای خودم خانهای اجاره کنم.
از سر ناچاری قبول کردم و علاوه بر انجام کارهای سخت شرکت، کلفتی خانه محمود را نیز برعهده گرفتم تا منتی نداشته باشند. اما هنوز دو ماه نگذشته بود که یک روز او پیشنهاد ارتباط مخفیانه داد. از شنیدن این حرف دل غریبم گرفت و گفتم من شما را به دید یک پدر نگاه میکردم و توقع چنین حرفی نداشتم. او بلافاصله حرفش را عوض کرد و گفت: منظورش ازدواج موقت بوده است. این پیشنهاد را نیز نپذیرفتم، اما محمود تهدیدم کرد که برایم پاپوش درست میکند و کارم را از دست خواهم داد. میخواستم به روستا برگردم، اما وقتی خوشحالی پدر و مادرم را در زمان آمدن به مشهد به یاد آوردم، نتوانستم تصمیم درستی بگیرم و با ناآگاهی از شرایط ازدواج موقت، با این شرط که فقط در حد گفت: وگو مدتی محرم شویم و اگر با هم جور درآمدیم با هم ازدواج دایم کنیم بدون هیچ گونه مدرکی به خواسته اش تن دادم. فکر میکردم با گذشت زمان، او سرد شود و دست بردارد، ولی اشتباه میکردم، چون تا به خودم آمدم دیدم طعمه هوس هایش شده ام و کار از کار گذشته است.
حالا پس از گذشت سه ماه و این همه بدبختی و روسیاهی که برایم درست شده، محمود میگوید ما به درد هم نمیخوریم و بهتر است همه چیز را فراموش کنی. نمیدانم با توجه به مشکلی که برایم به وجود آمده چه خاکی به سرم بریزم.ای کاش در روستای خودمان مانده بودم و با همان حقوق کم کارگری میساختم و میسوختم تا این بلا به سرم نمیآمد. من از دختران جوان خواهش میکنم حواس شان را جمع کنند و به حد و مرز ارتباط با نامحرم توجه داشته باشند؛ چون فکر میکنم بدبختی یک قدم از خوشبختی عقبتر است و اگر کمی غفلت کنیم یا از حرکت بایستیم پشیمان و نادم خواهیم شد. ضمن این که ازدواج راه و رسمی دارد و باید به طور منطقی، شرعی و عرفی طی شود.