عليرضا مرندي، در آخرين روزهاي وزارتش، به دستور مسئولان كشور، نامهاي را از رييسجمهور وقت ايران براي صدام حسين برد؛ نامهاي كه صدام را براي شركت در اجلاس سران كشورهاي اسلامي به ايران دعوت ميكرد. البته رييسجمهور معدوم عراق، پايش به تهران باز نشد، اما خاطره آن دیدار هرگز از ذهن عليرضا مرندي پاك نخواهد شد.
به گزارش «تابناک»، خاطره تاریخی روزي كه دکتر سید علیرضا مرندی مجبور شد دستان آلوده به خون صدام را در دست بگيرد، براي نخستين بار در گفتوگوي پنجره با دكتر مرندي مطرح شد که به شرح زیر است:
در دولت آقای هاشمی رفسنجانی
.... مدتي بعد، دكتر ولايتي به من گفت: «قرار است سران كشورهاي اسلامي به ايران بيايند، همه سران را من دعوت كردهام جز دو نفر؛ يكي شاه اردن و ديگر رييسجمهور عراق. اين دو نفر را آقا گفتهاند من نروم.» و ادامه داد: «قرار است نامه شاه اردن را آقاي نعمتزاده ببرد، نامه عراق را هم قرار است تو ببري، چون يكبار به عراق سفر كردهاي و با آنها آشنايي.» من هم خيلي خوشحال شدم و بلافاصله قبول كردم. شب كه به منزل رفتم به همسرم گفتم آماده باش كه قرار است دوباره به عراق برویم. گفت چطور دوباره سفر عراق پيش آمده؟ گفتم داستان از اين قرار است. خانمم گفت: «يعني تو ميخواهي با صدام ديدار كني و دست بدهي؟» تمام كيفي كه كرده بودم، از بين رفت. آنقدر از شوق زيارت خوشحال شده بودم كه اصلا به موضوع ملاقات با صدام فكر نكرده بودم.
فرداي آن روز به دكتر ولايتي گفتم: «من نميروم. اصلا ديروز به فكر ديدار با صدام نبودم.» ولايتي گفت: «اين كه نميشود، تو قبول كردي، اگر نروي مشكل درست ميشود.» گفتم: «به من ربطي ندارد، خودتان ميدانيد، من براي صدام نامه نميبرم.» آقاي هاشمي مدتي بعد مرا صدا كرد و گفت فلاني برو، اما من پايم را توي يك كفش كردم كه نميروم. چند روز بعد از دفتر آيتالله خامنهاي با من تماس گرفتند و وقت ملاقات دادند. ايشان به من گفت شنيدهام چنين اتفاقي افتاده. گفتم: «بله، ولي من قبول نكردم.» چند دقيقهاي با من صحبت كردند و در نهايت گفتند: «صلاح اين است كه شما بروي.» چارهاي جز اطاعت نداشتم، با اين حال ايشان گفتند: «اينبار هم همسرت را ببر، هم پسرت را!»
ما به عراق رفتيم. همراه با يكي دو نفر از معاونان. باز هم وزير بهداشت به استقبالمان آمد و ما را به يك كاخ بزرگ برد. كاخي كه براي استقبال از رؤسايجمهور بود. پذيرايي مفصلي كردند و گفتند بايد اينجا بمانيد تا هر وقت صدام صلاح دانست، شما را به حضور بپذيرد. اعتراض كرديم و گفتند: «صدام هرگز وقت قبلي براي كسي تعيين نميكند، هر وقت دلش خواست ميگويد تا ميهمانها ملاقاتش كنند.» اتفاقا دكتر ولايتي هم سالها قبل از اين ماجرا، به مناسبتي با صدام ملاقات كرده بود، در ايران براي من تعريف كرده بود كه چنين اتفاقي ميافتد.
من رو به مسئولان عراقي گفتم شما در اين مدت اجازه دهيد ما به زيارت عتبات برويم، پنج شنبه و جمعه هم بود و واقعا فرصت را بايد قدر ميدانستم. آنها هم قبول كردند كه ما در اين مدت به زيارت برويم؛ كربلا، نجف، كاظمين و سامرا را به اتفاق خانواده زيارت «به دلي» كرديم و برگشتيم. وقتي آمديم، دوباره وزير بهداشت عراق به استقبالمان آمد، هنوز سلام و عليك نكرده بوديم كه گفت بايد همين حالا به ديدار رييس بروي. به تيم همراهم گفتم: «آماده باشيد تا با صدام ديدار كنيم.» اما مسئولان عراقي گفتند: «نه! هيچ كس با تيم همراه با صدام ديدار نميكند، فقط خودت بايد بروي؛ تنها!» مخالفت كردم، كاردارمان گفت رسم اينجا همين است.
گفتم دست کم بگذاريد يك نفر را با خودم ببرم. گفتند تنهاي تنها بايد بروي. گفتم: اين كه نميشود! دست كم يك نفر بايد باشد تا مذاكرات ما را بنويسد يا نه؟ وزير عراقي گفت: بايد از صدام اجازه بگيريم، پس از مدتي گفتند صدام قبول كرده. من و مدير كل امور خارجه سوار ماشين مخصوص شديم و حركت كرديم. وارد منطقه خضرا شديم كه كاخ صدام آنجا قرار داشت، واقعا جاي زيبايي بود. هر چند متر، گشت ویژه مقابل ماشين ميايستاد، بازرسي سادهاي ميكرد و اجازه حركت ميداد.
پس از چند دقيقه ما را پياده كردند، ديديم يك ديوار بتني بسيار ضخيم و بلند مقابلمان است. گاردي بود براي آنكه موشكهاي ايراني به كاخ صدام نخورد. فاصله ديوار تا كاخ هم يك راهروي دراز بود كه سربازان عراقي در آن ايستاده بودند. سربازها اسلحههايشان را ضربدري به هم تكيه داده بودند، وقتي ما ميرسيديم، تفنگها را كنار ميكشيدند و پس از عبور ما دوباره اسلحهها را به هم ميچسباندند.
رفتيم و درون اتاقي نشستيم. به همراهم گفتم پيام همراهت هست؟ گفت: بله، گفتم نگاه كن مشكلي نداشته باشد. كيف مخصوص را باز كرد و نامه را به من داد. نگاه كردم، ديدم كه كپي نامه است. متوجه شدم هنگامي كه كيف را براي بازرسي به عراقيها داده بوديم، اصل نامه را برداشته و كپي جايش گذاشتهاند. به يكي از مسئولان عراقي كه آنجا بود موضوع را گفتم، پاسخ داد كه رسم ما همين است. گفتم اين بياحترامي است به رييسجمهورتان كه كپي نامه را بگيرد، گفت اين دستور خودش است، براي آنكه بتواند راحتتر نامه را بخواند كپي بزرگتري از آن را تهيه كردهايم؛ دروغ ميگفت مردك!
كپي نامه دقيقا اندازه اصل نامه بود. گفتم پس شما اصل نامه را هم ضميمه كنيد تا او اصل را بگيرد و كپي را بخواند. نپذیرفتند و سرانجام فهميدم آنها از ترس آنكه مبادا نامه حاوي سم يا موارد تهديد كننده ديگري باشد، اصل را برداشته بودند! چند دقيقه بعد دختر و پسر جواني هم آمدند داخل اتاق. گفتند ما مترجم هستيم، يكي از ما حرف صدام را ترجمه ميكند و يكي ديگر حرف تو را. گفتم شما فارسي را از كجا يادگرفتهايد؟ گفتند در عراق آموزش ديدهايم.
پس از مدت كوتاهي خبر دادند كه وارد اتاق صدام شويد. يك در بزرگ بود كه دو سرباز عراقي مقابلش ايستاده بودند و تفنگهايشان را مثل ورودي كاخ، ضربدري به هم چسبانده بودند. تفنگها را كنار زدند و ما وارد اتاق شديم. ديدم صدام با همان لباس نظامي هميشگياش وسط اتاق ايستاده و به ما نگاه ميكند. سلام كرديم و پاسخ داد. با هم دست داديم و كنار هم روي صندلي نشستيم تا مذاكره كنيم. پیش از سفر، من از دكتر ولايتي پرسيده بودم كه آداب ديپلماسي دادن اين پيام چيست؟ ولايتي گفت: «تو و صدام كنار هم مينشينيد، تو ميگويي من پيامي از رييسجمهور ايران برايتان آوردهام. صدام بلند ميشود، تو هم بلند ميشوي، نامه را به او ميدهي، دست ميدهيد و مينشينيد؛ همين!»
وقتي كنار صدام نشستم، طبق نسخهاي كه ولايتي پيچيده بود، عمل كردم، اما صدام از جايش تكان نخورد. گفتم: اين مردك نمی فهمد، حتما متوجه نشده، دوباره گفتم: پيام برايت آوردم، باز هم بلند نشد. من هم نيمخيز شدم و نامه را به او دادم. آقاي هاشمي در نامه به صدام سلام نكرده بود، صدام كه نامه را گرفت و خواند، رو به من گفت: «چند سال پيش يكي از رييسجمهورها براي من نامهاي فرستاد كه در آن سلام نكرده بود، من هم نامه را برگرداندم و گفتم برو، سلام را اضافه كن و بياور!»
ديدم شروع بدي است براي گفتوگو، خودم را به نفهمي زدم، گفتم: آقاي رييسجمهور چه گفت؟ مترجم دوباره ترجمه كرد. باز هم گفتم: نفهميدم. مذاكره را ادامه داديم، من گفتم: به هر حال ما خيلي خوشحاليم كه با كشورهاي اسلامي ارتباط خوبي ميخواهيم برقرار كنيم، هنوز جملهام تمام نشده بود كه صدام صدايش را بالا برد و با تحكم گفت: «اينجا عراق است يا كشورهاي اسلامي؟ ما داريم درباره عراق صحبت ميكنيم.» من باز هم خودم را به نفهمي زدم و گفتم: متوجه نميشوم رييسجمهور چه ميگويد! مترجمها دوباره جمله صدام را ترجمه كردند، گفتم: من كه نميفهمم يعني چه! صدام فكر كرد مترجمها كارشان را بلد نيستند، با پرخاش به آنها گفت: هر چه من ميگويم كلمه كلمه ترجمه كنيد.
آن دو جوان بدبخت هم ناگهان از شدت ترس به لرز افتادند و كلا تمركزشان را از دست دادند، صدام وسط حرفش بود كه آنها ترجمه ميكردند، صدام هم با عصبانيت علامت نشان ميداد كه ترجمه نكن تا جملهام تمام شود. يكجورهايي رييسجمهور عراق بازي خورد. همان لحظهها، صحاف، وزير خارجه عراق، جمله صدام را به انگليسي برايم ترجمه كرد.
گفتم: اينجوري بهتر است، منظورتان را خوبتر متوجه ميشويم. خلاصه مترجمها كه حسابي ترسيده بودند، ديگر حرفي نميزدند. من هم در پايان گفتم كه فكر ميكنم ديدار خوبي بود، هر چند كه خيلي از حرفهاي شما را نفهميدم! دست داديم و بيرون آمدم. هنوز چند قدمي دور نشده بوديم كه ناگهان ديدم عراقيها از كاخ ريختند بيرون و گفتند:« آقاي صحاف با تو كار دارد و ميخواهد يك قرار ملاقاتي با هم بگذاريد.» فرداي آن روز با صحاف ملاقات كردم و او در كمال ناباوري گفت: «همه چيزهايي كه ديروز به تو گفته شد، اشتباهي ترجمه شد.»
مدتي پس از بازگشت ما از عراق، يك شب با همسرم در حال رفتن به خانه بوديم كه خانمی چادري، نيمه شب جلوي ما را گرفت. گفت: «شما با چه حقي رفتي عراق؟» گفتم: «بايد پيامي ميبردم، دستور آقاي هاشمي بود.» آن خانم گفت: «ميدادند به يك نفر ديگر ميبرد، چرا به تو دادند؟» گفتم: «براي تو چه فرقي ميكند؟» گفت: «من وزيرهاي ديگر را نميشناسم، فقط تو را ميشناسم! اما از اينكه عكس تو و صدام را كنار هم ديدهام، خيلي ناراحتم.» فهميدم همسر شهيد است. چارهاي جز عذرخواهي نداشتم. فرداي آن روز، اين داستان را براي مسئول دفترم تعريف كردم، او هم گفت: «من خجالت كشيدم بگويم، در اين مدت چندين نفر از خانواده شهدا تماس گرفتهاند و از تو گلايه كردهاند.»
به هر حال خودم هم راضي به اين كار نبودم، اما چون دستور نظام بود، بايد مثل يك سرباز پیروی ميكردم. چند عكس از آن ديدار داشتم كه پسرم با ماژيك، عكس صدامش را پاك كرد!