«آدمهای در به دری مثل ما که هر دم به ساعت باید در یک خرابشده زندگی کنن از همه آدمهای دنیا تنهاترن، مال همه جا هستن و مال هیچ جا نیستن»؛ وقتی این جمله را بیان میکند بغض گلویاش را میفشارد و اشک از چشمانش سرازیر میشود. گرد سپیدی بر مو و ریشش نشسته و در چهرهاش غم سالها دوری از خاک و وطن نمایان است. پا بر زمین میکوبد و میگوید «من متعلق به این خاک هستم و میخواهم در خاک وطنم بمیرم.»
به گزارش مهر، مرتضی عقیلی در ۷۷ سالگی هم صدا و بیانی رسا دارد و شرایط فیزیکی خود برای بازیگری را حفظ کرده است و وقتی صحبت میکند دلتنگی برای سینما و تئاتر ایران در صدا و نگاهاش مشهود است.
«در غربت تمام وجودم و سلولهای من به فکر ایران بود. من در آن سالهای غربت مدام به این فکر میکردم که وقتی به ایران بازگردم چه فیلمی را بسازم و چه تئاتری را روی صحنه ببرم و برای این امر فیلمنامه و نمایشنامه نوشته بودم. من هیچ وقت نتوانستم خود را با خارج از کشور تطبیق دهم و به همین خاطر زبان انگلیسی را خیلی خوب یاد نگرفتم زیرا به بچههای خود میگفتم که در خانه فقط باید به زبان فارسی صحبت کنیم. ما طی سالهای گذشته و زندگی در غربت، همچنان فرهنگ ایرانی خود را حفظ کردهایم، خوشبختانه این غربت ۴۰ ساله نتوانست خصلتهای من را تغییر دهد زیرا همیشه چشمم به ایران بود و در رویای خودم میدیدم که باز هم به ایران بازمیگردم و روی صحنه تئاتر میروم و یا مقابل دوربین به ایفای نقش میپردازم.»؛ حالا رویای مرتضی عقیلی بعد از حدود ۴۰ سال دوری از صحنه تئاتر ایران با نمایش «فلزات چکشخوار» به کارگردانی آرش سنجابی و تهیهکنندگی پرویز پرستویی به حقیقت پیوسته و او در تالار حافظ بار دیگر زنده بودن را تجربه کرده است.
وی که به واسطه بازی در سینمای پیش از انقلاب شناخته میشود، سابقه بالایی در عرصه تئاتر داشته و به نوعی از بازیگران پرورش یافته مکتب تئاتر است؛ «من شاگرد شاهین سرکیسیان در تئاتر هستم که به ما یاد داد صحنه تئاتر مقدس است و باید برای ورود به آن غسل کرد و تمیز بود.»
خوشحال است که به ایران بازگشته و این فرصت برای او فراهم شده که بعد از ۴۳ سال خاک صحنه تئاتر وطن را تجربه کند. گذشتهای دارد که از آن اینگونه یاد میکند؛ «در گذشته سیستمی وجود داشت که باید در آن آنگونه کار و فعالیت میکردیم و من هم به عنوان بازیگر در آن دوران فعالیتهایی داشتم ولی هدف من همیشه مردم و بازی کردن یا ساختن فیلم یا اجرای تئاتر برای مردم بوده است.»
سال دوری از وطن باعث نشده تا فعالیتهای سینمای ایران پس از پیروزی انقلاب اسلامی را رصد نکند و به گفته خودش همواره فیلمهای سینمای ایران را نگاه میکند زیرا معتقد است کارگردانها و فیلمهای بسیاری خوبی در سینمای پس از انقلاب وجود دارد؛ «سینمای قبل از انقلاب سینمایی بود که از حمایت دولتی برخوردار نبود ولی پس از پیروزی انقلاب اسلامی دولت از سینما حمایت کرد. در دوره قبل متأسفانه هیچ حمایتی از سینما نمیشد و حتی کوچکترین کمکی به هنرمندان سینما نمیکردند به عنوان مثال باید ۲۰ درصد فروش بلیت فیلم به عنوان مالیات به شهرداری پرداخت میکرد. تجهیزات برای ساخت فیلمها اصلاً مناسب نبود ولی در سینمای بعد از انقلاب تجهیزات سینما بسیار بهتر و بهروزتر شد.»
ظهور فیلمسازان خوب در سینمای پس از انقلاب
مرتضی عقیلی معتقد است نباید این واقعیت را نادیده گرفت که وقتی نسل جوانی وارد سینما میشود اتفاقات خوبی را رقم میزند و این اتفاق در سینمای بعد از انقلاب رخ داد؛ «به مرور افراد تحصیلکرده وارد عرصه سینما شدند و شاهد ساخت فیلمهای متعدد و خوب و همچنین ظهور فیلمسازان خوبی در سینمای ایران هستیم. آقای اصغر فرهادی جایزه اسکار را برای سینمای ایران به ارمغان آورد و این امر نشان میدهد بدنه سینما ویژگی لازم برای تأثیرگذاری را داراست. در سینمای قبل از انقلاب فیلمساز خوب کم داشتیم ولی در سینمای بعد از انقلاب فیلمسازان خوب متعددی داریم.»
به زمانی اشاره میکند که در اواسط سال ۵۶ سینمای ایران رو به تعطیلی رفت و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به دعوت هوشنگ منظوری مدیر تئاتر پارس، به همراه همایون، عزتالله مقبلی، فرزانه تأییدی و نادره خیرآبادی در اجرای نمایش «بازرس» به کارگردانی پورسعید به نقشآفرینی پرداخته بود. بعد از اجرای «بازرس» گوگول که ایرانیزه شده بود، یک سالی در تئاتر پارس فعالیت داشتند که دادستانی این سالن را مصادره میکند؛ «بعد از مصادره، هنرمندان و کارکنان قدیمی تئاتر پارس با من صحبت کردند که بروم و تئاتر پارس را از دادستانی اجاره کنم. به عنوان نماینده این گروه به دادستانی رفتم و تئاتر پارس را اجاره کردم. پس از بازگشایی مجدد این تئاتر، آقایان بهمن مفید، بهروز بهنژاد و زندهیاد عرفانی را هم به تئاتر پارس آوردم.»
خود را تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران میداند و این را در سال ۵۸ در دادگاه انقلاب بیان کرده است؛ «در سال ۵۸ دادگاه انقلاب تعدادی از هنرمندان را خواست و در آنجا هیچ صحبتی درباره اینکه ممنوعالکار هستیم نبود و سؤال و جوابهایی رد و بدل شد و آنجا اعلام کردیم که تابع قوانین نظام جمهوری اسلامی ایران هستیم زیرا من معتقدم انسان باید همیشه تابع قانون باشد و بر اساس آن زندگی کند.»
اما در سال ۵۹ شرایط برای فعالیت مرتضی عقیلی در تئاتر پارس سخت میشود و به مرور از فعالیت کنار گذاشته شده و به او گفته میشود «ممنوع الچهره» است و این سرآغاز مهاجرت از ایران است؛ «صحبتهایی درباره ممنوعالچهره شدنم مطرح شده بود که باعث نگرانی و ترس خودم و خانوادهام شد. در آن زمان با مشکلات بسیاری به همراه خانوادهام اقدام به مهاجرت کردم. ۶ ماه در ترکیه بودیم و پس از آن به اسپانیا سفر کردیم. مدتی در اسپانیا ماندیم و سپس به آمریکا مهاجرت کردیم.»
دشواریهای یک مهاجرت و تجربه افسردگی
سختیهای مهاجرت بسیار است و مرتضی عقیلی به افسردگی میرسد؛ «در آنجا تلاش کردم تا کار تئاتر انجام دهم اما تجربههای موفقیت آمیزی نبود و به لحاظ روحی افسرده شدم و مدام در خانه بودم و بیشتر اوقات گریه میکردم. پدر و مادرم را زمانی که در غربت بودم از دست دادم و به لحاظ روحی شرایط خوبی نداشتم. تنهایی در خیابان قدم میزدم و برایشان اشک میریختم. در مقطعی از زمان شبها تب و لرز کردن داشتم و به مرور رنجور و رنگ پریده شدم. در مراجعه به پزشک به من گفته شد که مبتلا به سل شدهام و همه اطرافیانم باید قرنطینه شوند. خیلی به لحاظ ذهنی درگیر شده بودم به همین خاطر به فرهنگ لغات معین مراجعه کردم تا ببینم درباره بیماری سل چه چیزهایی نوشته، در آن فرهنگ لغات آمده بود که بیماری سل یعنی «مرض دق» و علائم آن را هم نوشته بود. یک شب با خودم شروع به فکر کردن و حرف زدن کردم درباره اینکه چه کسی هستم و در غربت چه میکنم، کسی من را نمیشناسد و با من سلام و احوالپرسی نمیکند. با خودم کنار آمدم و به سراغ کارهای دیگر گشتم و به عنوان راننده امداد خودرو مشغول به کار شدم و حدود ۳ سال به آن کار مشغول بودم.»
در همان اوایل سالهای مهاجرت و در شرایط سخت مالی، پیشنهاد فعالیت سیاسی را رد کرده بود؛ «با وجود اینکه زندگیام در غربت به لحاظ مالی سخت بود، پیشنهاد فعالیت سیاسی را نپذیرفتم زیرا هیچوقت آدمی سیاسی نبوده و نیستم و عاشق مردم و کشور ایران هستم. در زندگی من پروندهای مبنی بر انجام کاری خلاف وجود ندارد زیرا فقط به هنر فکر میکردم و فکر میکنم و با هنرم زندگی میکنم.»
پس از چند سال سختی و انجام کارهای متفرقه، به اجرای تئاتر بر صحنههای تئاتر آمریکا و اروپا و اقیانوسیه میپردازد اما هیچکدام از این اجراها حس و حال یک شب اجرا در ایران و در مقابل مخاطبان ایرانی را برایش نداشته؛ «طی این ۴۰ سال ثانیهای ایران و مردم ایران را فراموش نکردم و بندبند بدنم در ایران بود. در هر تئاتری چه در آمریکا، چه در اتریش و چه در استرالیا یا کشورهای دیگر به صحنه میرفتم فقط به فکر ایران و به صحنه رفتن در ایران بودم.»
وی در سالهای مختلف تلاش میکند تا بتواند به ایران بازگردد و در سینما و تئاتر ایران روی صحنه برود؛ «از سالهای قبل دوستانی بودند که برای من فیلمنامه یا نمایشنامه میفرستادند و میگفتند که در حال رایزنی هستند تا بتوانم به ایران بازگردم و روی صحنه بروم یا در فیلمی بازی کنم ولی همیشه جوابها منفی بود و اتفاقی نیفتاد. تنها اتفاقی که به سرانجام رسید دعوت آقای سنجابی برای ایفای نقش در نمایش ایشان بود. وقتی نمایشنامه را برایم ارسال کرد شروع به خواندن آن کردم، همسرم میگفت که چرا باز هم خودم را درگیر ماجرایی میکنم که در نهایت به افسردگیام ختم میشود اما پاسخ من این بود که به آن لحظه فکر کن که به ایران برمیگردم و روی صحنه تئاتر میروم. حس و حال و هیجان زیادی در من برای بازگشت به ایران و بازی بر صحنه تئاتر ایجاد شده بود.»
قول مساعدی که وزیر ارشاد داد
به لحظهای اشاره میکند که تمرینهای نمایش «فلزات چکشخوار» سپری و گروه خود را برای بازبینی توسط شورای نظارت و ارزشیابی ادارهکل هنرهای نمایشی آماده کرده؛ «خیلی هیجان زده بودم. ۳ انسان با شعور و با فرهنگ از شورای نظارت و ارزشیابی آمدند و بعد از بازبینی مجوز اجرا را تأیید کردند. بسیار ذوق زده شدم و سریع به همسرم اطلاع دادم. بعد از تأیید شورا وقفهای در شروع اجراها ایجاد شد. آقای پرویز پرستویی از طریق برادرزادهام در جریان ماجرا قرار گرفت. ایشان وقت گرفت و به نزد وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی رفتیم. وزیر بسیار محترم برخورد کرد و قول مساعد برای اجرای نمایش را داد.»
وقتی از تجربه به صحنه رفتن در مقابل مخاطبان ایرانی صحبت میکند اشک در چشمانش حلقه میزند، با بغضی در گلو میگوید که نمیتوانید حس و تجربهای که داشتهام را درک کنید؛ «وقتی بعد از ۴۰ سال در ایران روی صحنه رفتم و اشک چشمان مخاطبان را دیدم، حسی بود که هیچ کجا نمیتوان آن را پیدا و احساس کرد. به همین خاطر بعد از اولین اجرا تا ۵ صبح بیدار بودم و به این تجربه و حس فکر میکردم.»
اشک از چشمانش سرازیر میشود و گریه امانش نمیدهد، به یاد لحظه لحظههایی که در غربت بر او گذشته و حسرتی که سالهای سال ذهن و روح او را فرسوده کرده؛ «همیشه آرزویام این بود که در ایران روی صحنه بروم. نمیدانید چقدر خوشحالم که در خاک وطن خودم حضور دارم. من خیلی شبها برای ایران گریه کردم و دلتنگ حضور در آن بودم. سالهای سال در غربت به عشق ایران و بازگشتن به ایران روز را به شب رساندم و شب را به صبح. خوشحالم که به ایران بازگشتم.»
امیدوار است که شرایط فعلی ادامه پیدا کند تا بتواند در تئاتر و سینما حضور داشته باشد و فعالیت کند.
خود را آماده میکند تا برای تمرین پیش از اجرای نمایش، در سالن حضور پیدا کند. در چهرهاش باوری وجود دارد از اینکه رویای آدمی روزی به واقعیت تبدیل خواهد شد به شرط اینکه صبور باشی و از پا نیفتی. میرود تا مانند کودکی تازه متولد شده، هرم نگاه و نفسهای مخاطبان خود را حس کند.