بین الملل تابناک: حمله روسیه به اوکراین وارد پانزدهمین روز خود شده و همچنان تحلیل ها و نظریات مختلف و متفاوتی پیرامون این بحران از سوی رسانه های داخلی و بین المللی انعکاس پیدا می کند.
فارغ از همه تحلیل هایی که با دیدگاه های مختلف از سوی صاحب نظران سیاسی، اقتصادی، حقوقی یا جامعه شناسی و... منتشر شده، پرداختن به این موضوع با یک دیدگاه روابط بین المللی حائز اهمیت فراوان است. اینکه ریشه های این جنگ به کجا بر می گردد؟ ملاحظات راهبردی برای تبدیل کردن یک کشور به محل رقابت قدرت های بزرگ چه بوده است؟ خطای سیاستمداران آمریکا، روسیه و اوکراین در این بحران چه بود و برنده این جنگ چه کسی خواهد بود؟
در همین رابطه، تابناک در گفتوگو با دکتر «مسعود موسوی شفایی» عضو هیات علمی دانشگاه تربیت مدرس و کارشناس سیاست بین الملل در پرسشی مهم و کلان به این پرسش ها پرداخته است.
در ادامه متن گفتوگوی دکتر مسعود موسوی شفائی با تابناک را می خوانید.
با پذیرش اصل تجاوز به اوکراین توسط روسیه، میشود در مورد اینکه چرا این اتفاق افتاد، تحلیلهای مختلفی ارائه کرد که در این تحلیلها اشکالی نمیبینم که یکی با دید جامعهشناسی، یکی اقتصادی، یکی روابط بینالمللی، یکی حقوقی به این قضیه نگاه کند. در این تحلیل تجاوز روسیه به اوکراین چند عامل اصلی وجود دارد؛
نخست، اشتباهات و ناکامی های آمریکا بعد از فروپاشی شوروی؛ تاکید من روی اشتباهات و ناکامیهاست، یعنی بیش از آنکه این چیزی که الان در اوکراین اتفاق افتاده یک پروژه برنامهریزی شده موفق آمریکاییها باشد، حاصل اشتباهات و ناکامیهای راهبردیشان است؛ در دهه ۹۰ میلادی و دوره کلینتون به قدری مثبت اندیشی نسبت به جهانی شدن وجود داشت که نسخههایی را برای کشورهای اروپای شرقی پیچیدند که اینها بتوانند به اقتصاد مدل بازار وصل شوند. در این میان، بیش از آنکه مدل بازار آزاد رشد کند، این اولیگارشها و مافیاهای اقتصادی در شرق اروپا بخصوص روسیه و اوکراین بودند که رشد کردند. کسانی که سابقه امنیتی شان به کا. گ. ب برمیگشت و حالا در این فضای بازار توانسته بودند، یک مدل اقتصاد مافیایی را به وجود بیاورند.
در دهۀ ۹۰ میلادی، آمریکاییها اگر میخواستند یک نظم بینالملل چند جانبه و چندقطبی ایجاد کنند، باید میتوانستند با امتیازاتی که به روسیه و چین میدهند، آنها را در اقتصاد جهانی شده جذب کنند که این اتفاق نیفتاد؛ یعنی روسیه و چین از این قضیه ناراضی بودند و هنوز هم چینیها ناراضی هستند که مثلا در صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی با اینکه اقتصاد بعد از آمریکا محسوب میشوند، ولی سهمشان از نظر رایدهی از فرانسه هم پایینتر است که اینها باعث نارضایتیهایی شد. به همین جهت چینیها مدلهای شبیه نظام برتون وودز مانند بانک سرمایه گذاری زیرساخت آسیایی یا جاده ابریشم جدید (ابتکار یک کمربند، یک راه) را در شرق آسیا ایجاد کردند و جلو میبرند.
آمریکاییها در مدیریت نظم بینالملل بعد از فروپاشی شوروی نتوانستند حسابشده و درست عمل کنند. بعد از کلینتون و در دوره بوش، آنها به طرف امپراتوری سازی رفتند؛ یک امپراتوری/هژمونی ایدئولوژیکی که مدل لیبرال دموکراسی بازار آزاد را در همه جا به ضرب و زور هم که شده پیادهسازی کنند. یعنی از نظم بینالملل چند جانبه/چند قطبی دوران کلینتون در چارچوب جهانی شدن، به دنبال یک امپراطوری تک قطبی در زمان بوش رفتند. این بلند پروازی هژمونیک منابع بسیاری را از آنها مصرف کرد و موفق هم نبودند؛ به دلیل اینکه دولت سازیها یک قسمتش به قدرت سخت برمیگردد، اما آنجایی که به ابعاد هویتی، قومی و مذهبی ملت سازی می رسیم، شما هرچقدر هم منابع قدرت سخت یا اتمی داشته باشید، نمیتوانید یک دولت سازی و ملت سازی موفق را ایجاد کنید. عراق و افغانستان نمونه های بارز این موضوع هستند.
کم کم از ۲۰۰۵ به بعد معلوم شد که این پروژه امپراطوری شکست خورده؛ یعنی از سال ۱۹۹۷ افرادی که بعدا به نومحافظهکار معروف شدند، یک بیانیه اعلام وجود را در موسسه امریکن اینترپرایز در ۱۹۹۷ منتشر کردند، و کلینتون را به سخره گرفتند که فکر میکرده فروپاشی شوروی به دلیل جهانی شدن اتفاق افتاده، در صورتی که از نظر ما نومحافظهکاران آن چیزی که باعث فروپاشی شوروی بود، رقابت تشدید شده استراتژیکی بوده که ریگان راه انداخت و دیگر شوروی نتوانست در این مسابقه پا به پای امریکاییها رقابت کند.
تاریخ این بیانیه هم خیلی جالب است، ۴ سال قبل از حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱. استدلالشان چیست؟ استدلال این گروهی که بعدا به نومحافظهکارها معروف شدند (اسامی خیلی شاخصی هم در آنها می بینم مثل دیک چنی، ولفوویتز، رامسفلد و ...) این است که آمریکا باید از نظر استراتژیک به چنان حدی از فاصله با دیگر کشورهای دنیا برسد که هیچ کشوری بالقوه هم نتواند در شرایطی قرار بگیرد که در آینده تهدیدی شبیه شوروی را برای آمریکا ایجاد کند؛ این یعنی اینکه ما داریم میرویم یک امپراتوری درست کنیم.
این پروژه موفق نبود و از ۲۰۰۵ عوارض آن مشخص شد. بعد هم که بحران مالی ۲۰۰۸-۲۰۰۹ به وجود آمد و اوباما هم نتوانست آن دو دهه از دست رفته زمان کلینتون و زمان بوش را جبران کند و دورۀ او در نوعی از سردرگمی که بالاخره چه نظم بینالمللی باید جایگزین شود، طی شد. دوران ترامپ هم که ایشان خیلی درک مشخصی از وضعیت نظم بینالملل نداشت؛ یعنی با یک نگاه خُرد اقتصادی، مسائل کلان روابط بینالملل را مدنظر قرار داد و حالا هم رسیدیم به دوره رئیسجمهور خوابآلود آمریکا!
آمریکاییها اشتباهات بزرگی را مرتکب شدند و اصل کلان این اشتباه این است که نتوانستند بعد از فروپاشی شوروی، یک نظم بینالملل جایگزین ایجاد کنند. حالا این نظم بینالملل چه از نوع امپراتوری تک قطبی نومحافظهکاران باشد، چه بخواهد یک نظم چندقطبی باشد، در بلاتکلیفی دورۀ گذار باقی ماندند.
این یک بعد قضیه است که اشتباه از طرف آمریکاییها اتفاق افتاد. در چنین شرایطی اشتباه بعدی در خود اوکراین رخ داد. یعنی اوکراین، منطقهای است که باید بصورت حائل بین روسیه و آمریکا (به تعبیری قدرتهای شرقی و غربی یا قدرتهای برّی و بحری) میماند. روسها در این تقسیم بندی حداکثر میتوانستند بپذیرند که مرزهای جنگ سرد (دیوار برلین که آلمان غربی و شرقی را جدا میکرد)، به حاشیۀ غربی اوکراین برسد، نه اینکه اوکراین هم عضو ناتو شود. این اشتباه بود و نباید این اتفاق میافتاد و از همان سال ۲۰۱۳-۲۰۱۴ در ادبیات روابط بینالملل این بحث مطرح بود. البته این تحلیل به هیچ وجه نمیتواند توجیه گر تجاوز روسیه به اوکراین باشد، ولی از نظر موازنه قوای بینالمللی نقشی اساسی در این تجاوز داشت.
به هرحال روسیه به عنوان یک قدرت اتمی دارای حق وتو در شورای امنیت است و باید آمریکاییها با آنها به یک توافقی میرسیدند و در مرزهای غربی اوکراین متوقف میشدند. حالا جامعه سیاسی اوکراین اگر عاقل بود و توانمندی داشت، میتوانست به عنوان یک سرپل بین غرب و شرق، از هر دوطرف استفاده کند و اگر هم جامعه سیاسی و داخلیاش این عاقل بودن را نداشته به یک طرف شیفت پیدا میکرد (که متاسفانه همینطور شد). در چارچوب ترکیب جمعیتی اوکراین و تنش میان ملی گرایان (غرب گرایان) و روس گرایان (شرق گرایان) اینها هر کدام که به قدرت رسیدند به یک طرف شیفت پیدا کردند که بدترین آن وقایع ۲۰۱۴ بود که ملیگرایان اوکراینی یا غربگرایان زیاد از حد آتش ناسیونالیسم را تند و به طرف غرب شیفت کردند.
این شیفت واکنش روسیه را به دنبال داشت. به همین دلیل، اوکراینیها هم درک درستی از جایگاه کشور خودشان در معادلات نظم بینالملل و میان قدرتهای بزرگ نداشتند، وگرنه باید به یک بازی دوطرفه دست میزدند و از هر دو طرف استفاده میکردند. آن تعادل در داخل کشورشان حفظ نشد و به وجود نیامد و حالا رسیدیم به این وضعیتی که الان در آن هستیم.
محور بعدی که خیلی جالب است، وضعیت چین است. درست است که نظم بینالملل در وضعیت انتقالی یا گذار به سر میبرد، ولی کم و بیش مشخص است که دو قطب/بلوک قدرت اصلی در آن وجود دارد؛ یک قطب/بلوک غربی با سرکردگی آمریکا و یک قطب/بلوک شرقی با سرکردگی چین. احتمال اینکه چین و آمریکا مستقیم با همدیگر وارد درگیری نظامی تمام عیار شوند کم است؛ هرچند ناممکن نیست؛ به دلیل اینکه در عین رقابتهای امنیتی و استراتژیکی که با یکدیگر، بر بستر اقتصاد جهانی یک در هم تنیدگی دارند که مانع از این میشود که بخواهند وارد جنگ تمام عیار شوند، مگر اینکه یک مساله استراتژیک حیاتی به وجود آید که دیگر قید این درهم تنیدگی و منافع حاصل از آن را بزنند و با یکدیگر وارد دعوا و درگیری نظامی شوند.
این وسط وضعیت روسیه خیلی جالب بود. یعنی از همان حدود ۱۰ سال پیش روسیه به نظر میرسید که بازیگری است که میتواند به هر دو طرف شیفت کند. روسیه به هر حال بیش از ۲۰۰ سال است که پشت دروازههای اروپا مانده و این تبدیل با یک حقارت تاریخی شده که با اینکه شرقی نیست، اروپاییها آن را به عنوان قدرت اروپایی/غربی نیز نپذیرفتند؛ در حالی که روسیه همیشه تمایل داشت به عنوان یک قدرت اروپایی یا غربی مورد شناسایی قرار گیرد، ولی بین این دو گیر کرده؛ یعنی سنتهای تاریخیاش، نوع حکومت گری و توسعه طلبیهای سرزمینی اش نشان دهنده یک قدرت ماقبل مدرن شرقی است، ولی توان هسته ای، بازیگری در عرصه بینالملل و توسعه در بعضی حوزههای اقتصادی/صنعتی/نظامی دیگر نشان میدهد که ظرفیتهای قدرت غربی را دارد.
روسیه که چندسالی است از این وضعیت خسته شده، ظاهراً مدعی شده که من نه قدرت شرقی هستم و نه غربی، من برای خودم پدیدهای مستقل هستم؛ ولی واقعیت این است که ته دلشان همیشه تمایل به این داشتند که در بلوک قدرت غرب جذب شوند و شاید در زمان ترامپ هم ولو به شکلی سطحی و شاید رسانهای و ژورنالیستی امیدواریهایی پیدا کردند. همیشه هم برای غرب (آمریکا) و هم برای شرق (چین)، این نگرانی وجود داشت که روسیه در بزنگاه به کدام طرف میل خواهد کرد. این چرخشگری روسیه سابقه تاریخی هم دارد. شما جنگ جهانی دوم را ببینید؛ روسها که با آلمانیها در شروع جنگ جهانی دوم، جنگی نداشتند. بعد از اینکه آلمانها دچار اشتباه ژئوپولیتیک شدند و به روسیه حمله کردند، روسیه خواست و توانست که به طرف بلوک قدرت غرب (متفقین) بچرخد. پس سابقه این کار را دارد.
با این حمله روسیه به اوکراین و اتفاقاتی که افتاد، چینیها نفس راحتی کشیدند؛ یعنی احتمال اینکه در آینده قابل پیشبینی روسیه برود، به طرف اینکه یک قدرت غربی شود و در موازنه قوای بین بلوک غرب با سرکردگی آمریکا و بلوک شرق یا قدرت شرقی چین بخواهد به یک طرف میل کند، منتفی است و به احتمال زیاد، احتمال چرخش تمام عیارش به طرف شرق با این اتفاقات بیشتر از چرخش تمام عیار به طرف غرب است؛ چینیها این وسط نفس راحتی کشیدند و چون بازیگران بین المللی خوبی هستند و منطق نظم بین الملل را درک میکنند، احتمالاً بتوانند دوباره از همین شرایط از هردو طرف سود خود را داشته باشند.