چه کسی فکرش رو میکرد بچه ساکت و گوشهگیر خانواده یک روز به قاتلی تبدیل شود که کشتن یک انسان برایش مثل آب خوردن باشد.
به گزارش جام جم، بذار از خانوادهام شروع کنم. من در خانوادهای بزرگ شدم که درسخوان بودن و گرفتن نمره 20 یک وظیفه بود. از مدرسه که به خانه میآمدم، فرصت کوتاهی برای استراحت داشتم و بعد کلاسهای زبان و تقویتی شروع میشد.
به خانه که برمیگشتم درس خواندن بود و شام و خواب. فردا روز از نو و همین شدهبود برنامه زندگیام. هرچه در درسهایم قوی بودم، در ارتباطگیری با دیگران ضعف داشتم. همین باعث شد تقریبا دوست صمیمی در زندگی نداشتهباشم.
خلاصه، سالها برای من همینطور گذشت تا این که در کنکور شرکت کردم و در یکی از دانشگاههای سراسری تهران در رشته مهندسی قبول شدم. وقتی وارد دانشگاه شدم، حسی به من میگفت باید خودم را برای یک تغییر بزرگ آماده کنم. بچه پولدار و درسخوان بودم و خیلی زود دوستانی اطرافم را گرفتند که نفهمیدم به خاطر خودم با من دوست نشدهاند. ترم یک دانشگاه تمام شد و در دانشگاه هم دانشجوی ممتاز شدم.
ترم دوم دانشگاه همان تغییری که منتظرش بودم رخ داد. آن ترم دانشجوی دختری انتقالی گرفت و به دانشگاه ما آمد. مهلا دانشجوی ممتازی بود و رقابت درسی ما از همان ابتدای ترم آغاز شد؛ رقابتی که خیلی زود به عشق رسید؛ عشقی یکطرفه از سمت من. هرچه تلاش میکردم به او نزدیک شوم بیفایده بود. من برای مهلا فقط یک رقیب بودم.
بالاخره تصمیم گرفتم رک حرف دلم را به مهلا بزنم. یک روز سرد زمستانی بعد از کلاس مقابلش ایستادم و خواستم صحبت کنیم. فکر کرد درباره کلاس و درس میخواهم صحبت کنم. وقتی گفتم عاشقش شدم و قصد خواستگاری دارم، نگاهی با عصبانیت به من کرد و بدون این که حرفی بزند رفت. از این رفتار شوکه شدم. به خانه برگشتم و تا آخر شب با خودم کلنجار رفتم. نمیتوانستم صبر کنم و پیامکی برایش فرستادم و دلیل رفتارش را پرسیدم. گفت علاقهای به من ندارد و بهتر است فراموشش کنم. اما من یک لحظه هم نمیتوانستم از فکر او بیرون بیایم و بعد از این ماجرا بیشتر عاشقش شدم.
چند بار خواستم صحبت کنم اما با عصبانیت برخورد کرد. دیگه دل و دماغ درس خواندن نداشتم و خانوادهام هم متوجه رفتارم شدند. یک روز یکی از دوستانم سراغم آمد و گفت : مهلا را با پسری در ماشین مقابل دانشگاه دیده است. دنیا روی سرم آوار شد.
انگار دیوانه شدهبودم. مهلا سهم من از این زندگی بود و نمیتوانستم او را با مرد دیگری ببینم . روزهای آخر ترم بود و حالا دانشجوی تنبل کلاس شدهبودم. یک روز بیرون دانشگاه منتظر بودم تا برای آخرین بار با مهلا صحبت کنم. غروب بیرون آمدم. در کوچه پشتی دانشگاه مثل سدی مقابلش قرار گرفتم. خواستم آن پسر را فراموش کند و با من ازدواج کند. قول دادم خوشبختش کنم. گفت نمیتواند آن پسر نامزدش است و دوستش دارد. این جمله را که شنیدم، دست در جیبم کردم و چاقو را بیرون آوردم و وقتی به خودم آمدم مهلا غرق در خون روی زمین افتادهبود.
بعداز دستگیری، عکسم تو صفحه حوادث روزنامهها جا خوش کرد و همه یک جنایت عاشقانه را روایت کردهبودند. خیلی زود پای میز محاکمه قرار گرفتم و حکم قصاص گرفتم. خانواده مهلا فقط اجرای حکم را میخواستند و داستان این جنایت عاشقانه با اجرای حکم قصاص در زندان به فصل پایانی خودش رسید.