دیگر کارد به استخوانم رسیده است و بیشتر از این نمیتوانم گلولههای حقارتی را که توسط همسرم شلیک میشود، بهراحتی تحمل کنم؛ چراکه میدانم این همه آزار و اذیتهای روحی فقط برای آن است که او قصد دارد برای جبران شکست عشقی در دوره جوانی، اکنون با زن دیگری ازدواج کند و ...
به گزارش خراسان، زن 45 ساله برای یافتن راهکاری بهمنظور پیشگیری از ازداواج مجدد شوهرش وارد مرکز انتظامی شده بود با بیان این مطلب به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد، افزود: در خانوادهای پرجمعیت و در یکی از روستاهای شهرستان اسفراین در خراسان شمالی به دنیا آمدم. پدرم کارگری ساده بود که با همه وجودش برای رفاه و آسایش خانواده 9نفرهاش تلاش میکرد؛ اما هیچ گاه اجازه نداد من حتی برای یک روز هم به مدرسه بروم و باسواد شوم؛ چراکه معتقد بود دختر آخر خانهدار میشود و نیازی به سواد ندارد!
با وجود این که پدرم مردی بسیار مهربان بود و دخترانش را از صمیم قلب دوست داشت، اما هیچ کدام از ما را به مدرسه نفرستاد. خلاصه تا 15 سالگی در اسفراین بودم تا این که خبر رسید مادربزرگم به سرطان مبتلا شده است. پدرم با شنیدن این خبر خیلی به هم ریخت و بهناچار من و خواهر کوچکترم را برای مراقبت از مادرش به مشهد فرستاد و او اعتقاد داشت فقط دختران غمخوار مادر و پدر هستند و در روزهای پیری لیوان آب به دست آنها میدهند! بالاخره با تاکید پدرم، حدود دو سال در کنار مادربزرگم ماندم و بههمراه خواهرم از او مراقبت کردم.
در همین روزها «سلطان بانو» که او نیز اهل اسفراین بود به منزل مادربزرگم رفتوآمد داشت، مرا برای «ادریس» خواستگاری کرد. او با تعریف و تمجید از پسرش، ادریس را جوانی باهوش معرفی کرد که تازه از خدمت سربازی بازگشته و شاگرد گچکاری است. با آن که من او را فقط یک بار از روزنه در حیاط دیده بودم و هیچ شناختی از خانوادهاش نداشتم ولی با نظر مادربزرگم پای سفره عقد نشستم و با «ادریس» ازدواج کردم.
با وجود این، «ادریس» به منزل ما رفتوآمد نمیکرد تا این که بالاخره بعد از 2 سال نامزدی، او را در شب عروسی دیدم و این گونه زندگی مشترک ما در یکی از اتاقهای منزل مادرشوهرم آغاز شد؛ اما او از همان روزهای اول زندگی، مرا دختردهاتی صدا میزد و بهشدت تحقیرم میکرد. تازه فهمیدم که او برای گچبُری به منزل مردی ثروتمند رفته بود که عاشق دختر صاحبکارش میشود ولی آن مرد «ادریس» را به خاطر کمسوادی و بیپولی تحقیر کرده بود! که بعد از این شکست عشقی، سلطان بانو، مرا برای «ادریس» خواستگاری میکند!
خلاصه وقتی ماجرای توهین و تحقیرهای ادریس را برای مادرشوهرم بازگو کردم او حق را به من داد و با پسرش صحبت کرد. به همین خاطر ادریس تا زمانی که «سلطان بانو» زنده بود رفتار بهتری با من داشت؛ چراکه به اصرار مادرش با من ازدواج کرده بود و برای حرفهای مادرش ارزش قائل میشد! ولی از روزی که مادرشوهرم دار فانی را وداع گفت دیگر رفتارهای تحقیرآمیز شوهرم شدت گرفت تا حدی که مانند یک سلاح گرم فقط گلولههای فحاشی و تحقیر را به طرفم شلیک میکرد! درحالی که صاحب یک دختر قد و نیم قد بودم ولی دیگر رفتارهایش برایم غیرقابل تحمل شده بود، او حتی نزد همسایگان و بستگانم مرا با الفاظ بسیار زشت و بیادبانه صدا میزد و مدعی بود که جای من درخیابان است نه درخانه یک هنرمند!
او میگفت: من یک هنرمند گچبُر هستم که نقشهای زیبایی بر دیوار منازل طراحی میکنم و با دکتر و مهندس در ارتباط هستم ولی تو زنی بیسواد هستی که لیاقت مرا نداری! و باید با همان زنان بیسواد و بیهنر همنشین شوی! از سوی دیگر «ادریس» مخارج روزانه زندگی را هم قطع کرده بود و دیگر پولی برای خرید مایحتاج زندگی به من نمی داد! کار به جایی رسید که او دیگر به دخترانم نیز توهین میکرد تا من جملهای اعتراضآمیز بر زبان جاری کنم و بهانهای برای فحاشی و تحقیر بیشتر به دستش بدهم! در این شرایط بود که فهمیدم او با زن جوان مطلقهای آشنا شده و قصد دارد با او ازدواج کند!
به همین خاطر هم رفتارهای اهانتآمیزش را بیشتر کرده است تا بهانهای برای تجدیدفراش بیابد! روز گذشته هم با این بهانه که غذا در شان یک هنرمند نپختهام، مرا از خانه بیرون انداخت که در نهایت با گریههای فرزندانم و التماس و زاریهای من و همچنین وساطت همسایگان بالاخره مرا به خانه راه داد؛ اما دیگر نمیتوانم این همه تحقیر و آزار و اذیتهای روحی را درحالی تحمل کنم که معتقد است من نمیتوانم روح لطیف یک هنرمند را درک کنم و باید با کسی ازدواج کند که از نظر عاطفی با او همراه باشد ...
بررسی های روانشناختی این پرونده با صدور دستوری خاص از سوی سرهنگ قاسم همت آبادی(رئیس کلانتری طبرسی شمالی) به مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.