سامان موحدی راد در وبلاگ
تیپا نوشت:
خب به سلامتی دوره آموزشی هم تموم شد و این سرباز وطن به زندگی در شرایط کمی تا قسمتی انسانی برگشته، از همه دوستانی که در این مدت ما را مزدور و جیره خور و هم پیمان کودتا چیان خوانندند، همین طور از تمام مربیان و فرماندهانی که در این دو ماه آموزشی ما را هم داستان خواص بی بصیرت و دنباله رو کاروان طلحه و زبیر خواندند کمال تشکر و امتنان رو داریم و امیدواریم بی کلهگی این ورها اونوری ها رو روی دنده لجِ جنگ نیندازه تا ما این یک سال و اندی باقی مانده رو هم در کمال صحت و سلامت پشت سر بگذاریم که چشم جهانی نگران من توست!!!، خیلی وقته که اینجا چیزی ننوشتم ولی چون به بچه های گروهانمون قول داده بودم که حتما یه پستی راجع بهشون بنویسم اینه که پست رو با یاد و خاطره بروبچه های گروهان دوم گردان امام حسن (ع) پادگان شهید هاشمی نژاد نیشابور شروع می کنیم، اینم یه عکس از ما جلوی آسایشگاهمون (سربازم سربازای قدیم)

من اون کچله هستم (ایهام داشت ها) / بچه های مازندران، زنجان، قم، کرج و گیلان
تو سربازی غیر از تلف کردن وقت آدم چیزای زیادی دست گیرش می شه از جمله اینکه من از این به بعد به همه سربازها احترام می ذارم چون می دونم اعصابشون خیلی خورده(کما اینکه اعصاب ما خورد بود)، نکته بعد و جالبش برخورد مردم با این قضیه است، انگار مردم مدام فکر می کنن سربازا یا سردشونه یا گرسنه ان، جلوی حرم امام رضا (ع) واستاده بودیم که یکی از بچه ها به نامزدش زنگ بزنه (متاهل هام در این زمینه خیلی وضعشون بدتره، بدتر از اون اینه که تا می خوای باهاشون همدردی کنی فقط یه جمله می گن: شما که ما رو درک نمی کنید) خانومه کلی حلوای نذری آورد واسمون گفت بچه ها برید با دوستاتون بخورید(همچین یک احساس سرراهی بودنی به آدم دست می ده)، راننده ها هم تو مسیر پادگان سوارمون می کردن و کرایه نمی گرفتن، اصن یه روز رفتیم مقبره خیام(لباس نظامی هم نپوشیده بودیم) متصدی تا ما رو دید گفت: مخلص سرکار، بلیط نمی خواد بدین برید تو... خلاصه دو ماه ما بودیم کلی قانون دست و پا گیر و انجام امور بیهوده و پست تنبیهی، رژه و میدون تیر و ... البته دوستان خوبی که اونجا پیدا کردیم وآسمون فوق العاده زیبای نیشابور که بزرگترین خاطره من از سربازیمه و خیلی چیزای دیگه، حقیقتش تو سربازی یادداشت های زیادی نوشتم ولی نمی دونم چرا دلم نمی خواد اینجا بذارمشون شاید یه وقت دیگه
یه نکته دیگه این که من نفهیمدم چجوری از نیشابور عطار و خیام و دکتر شفیعی کدکنی بیرون اومدن (البته با عرض پوزش از همه نیشابوری های ادب دوست)، تو اون مدت ما یه نفر رو هم ندیدیم که فارسی سلیس حرف بزنن، تقریبا هیچ کدوم از فرماندهامون نمی تونستن جوری حرف بزنن که بقیه درک کنن، خصوصا وقتی عصبانی می شدن یه چیزی تو مایه های چینی باستان بود حرف زدنشون...
در پایان هم شعر شمس لنگرودی رو که تو سربازی ورد زبونمون بود رو می ذارم :
هرگز سرباز وطن نبوده ام
اما تنم کشتزار تله های انفجاریست
در هیچ جبهه نجنگیده ام
اما کسی که در پی هم کشته شد، من بودم.
فرمانده!
از من چه مانده
جز تکه چوب پرچم آزادی
برای بازی گلف در میدان های مین
پ.ن : این وبلاگ وقتی زائیده شده بود که من کلا از دنیا عاصی بودم، سر خورده از زندگی و دانشگاه که مثلا قرار بود کل زندگیمون باشه، حکایتمون حکایت سنگ تیپا خورده رنجوری بود که از زنگی بریده بود، الان الحمدلله بهتر شدیم (این در واقع یعنی بدتر شدیم، چون مجبوریم باهاش کنار بیایم ر.ک به خداحافظ گاری کوپر و اینا) مخلص کلوم اینکه نوزده مرداد هشتاد و پنج از اینجا شروع کردیم، آن هم با اسم مستعار و پر طمطراق صوفی صافی ضمیر ...
یاعلی