هنوز 10 سال بیشتر نداشتم که عروسک هایم را کنار گذاشتم و با مردی ازدواج کردم که 40 سال از من بزرگ تر بود.آن زمان چیزی از زندگی مشترک نمیدانستم اما...
به گزارش خراسان، اینها بخشی از اظهارات زن ۳۰ سالهای است که در طرح جمع آوری متکدیان به کلانتری بانوان هدایت شده بود. این زن جوان در شرح داستان زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: در خانوادهای پرجمعیت که از لحاظ مالی، اجتماعی و فرهنگی در وضعیت بسیار ضعیفی قرار داشت، در شهرستان تربت حیدریه متولد شدم. تنها هفت سال داشتم که پدرم را از دست دادم و تامین مخارج زندگی مان به برادرم واگذار شد. به ۱۰ سالگی که رسیدم عروسکم را به کناری انداختم و از دوران کودکی ام خداحافظی کردم چرا که به اجبار پای سفره عقد در کنار مردی 50ساله نشستم. اکبر به شغل کشاورزی اشتغال داشت و یک بار از همسرش جدا شده بود.
من دوران کودکی را سپری میکردم و هنوز مفهوم زندگی مشترک را نمیدانستم اما همین که یک نان خورسر سفره مان کم میشد برای خانواده ام کافی بود. زندگی اجباری در کنار مردی که ۴۰ سال از من بزرگ تر بود، چیزی جز افسردگی و ناراحتیهای روحی و روانی برای من به همراه نداشت اما چارهای جز صبر و تحمل نداشتم.
3 سال بعد اولین فرزندم که پسری شیرین زبان بود، به دنیا آمد اما تولد فرزندم نیز تغییری در زندگی مشترکم به وجود نیاورد. با گذشت زمان از اکبر صاحب 2 فرزند پسر دیگر شدم اما به ۲۰ سالگی که رسیدم دیگر تحمل این زندگی برایم بسیار سخت بود چرا که من تنها ۲۰ سال داشتم و همسرم ۶۰ سال و او به هیچ عنوان من را درک نمیکرد. بنابراین تصمیم به جدایی گرفتم. 3 فرزندم را به مادرشوهرم سپردم و برای همیشه از اکبر خداحافظی کردم و به خانه مادری ام بازگشتم.
زندگی در منزل مادرم نیز بسیار سخت بود چرا که مادرم درآمدی نداشت و در خانههای مردم کار میکرد و من هم سربار آنان بودم. پس از گذشت ۲ سال اسد به خواستگاری ام آمد و دیری نپایید که زندگی مشترک را در کنار او آغاز کردم. با خود میگفتم شاید میتوانم پس از سالها خوشبختی را تجربه کنم اما این ازدواج سرابی بیش نبود چرا که اسد اعتیاد به مواد مخدر داشت و پس از گذشت مدتی من نیز به مواد مخدر صنعتی اعتیاد پیدا کردم و این در حالی بود که من از همسر دومم نیز دو فرزند پسر و دختر داشتم.
من مادر 5 فرزند بودم اما برای هیچ کدام مادری نکردم چرا که بعد از اعتیاد به مواد مخدر صنعتی به چیزی جز مواد مخدر فکر نمیکردم. ما در منزلی محقر در حاشیه شهر سکونت داشتیم و اسد بیکار بود و به سختی مخارج زندگی مان را تامین میکرد. او دست بزن داشت و با من بدرفتاری میکرد. من نیز برای تامین مخارج زندگی و اعتیادم دست به جمع آوری ضایعات و زبالههای بازیافتی میزدم و گاهی گدایی میکردم.
یک روز که از شدت خماری به خود میپیچیدم، چشمم به عروسک دختر کوچکم افتاد. من توانایی خرید اسباب بازی را برای او نداشتم و با یک قنداق نوزاد، برای دخترم عروسک درست کرده بودم. از جایم بلند شدم و عروسک را ازدست دخترم چنگ زدم و بیرون رفتم، آن را در آغوش گرفتم و در خیابان گدایی میکردم. مردم وقتی در این سرمای هوا قنداق بچه را در دستم میدیدند دلشان میسوخت و به من کمک میکردند سپس با پولی که جمع میکردم مواد مخدر و قرص میخریدم تا این که به کلانتری بانوان هدایت شدم.
با دستور سرهنگ دوم سمیه گلزاری (رئیس کلانتری بانوان مشهد) اقدامات مشاورهای و روان شناختی برای نجات این زن جوان از گرداب اعتیاد آغاز شد .