بازدید 12197
12197 بازدید
خاطرات طنز دوران دفاع مقدس ـ 2
آي شهر بَده...!
گردآوري: عبدالرحيم سعيدي راد
تاریخ انتشار: ۱۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۰۴ 02 October 2010
کد خبر: ۱۲۳۱۴۶
| ۱۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۰۴ 02 October 2010
| 12197 بازدید
12197 بازدید
سرويس دفاع مقدس «تابناک» ـ در ادامه بخش دیگری از خاطرات طنز در جبهه را تقدیم میکنیم:
سوال و جواب
خبرنگار آمده بود و يقه يكي از نيروها را چسبيده بود كه مصاحبه كند. از او پرسيد: «براي چه به جبهه آمدي؟»
در حالي كه معلوم بود قصد دارد خبرنگار را سر كار بگذارد، گفت: «از سر بدبختي كْرَم (فرزندم)... چه ميدانستم چه خبر است.»
خبرنگار پرسيد: «الان كه از نزديك جنگ را ديديد چه؟»
گفت: «احساس مورشت (لرزيدن) دارم ...»
گربه
يكي از نيروها از نگهباني كه برگشت، پرسيدم: «چه خبر؟»
گفت: «جاتون خالي يه گربه عراقي ديدم.»
گفتم: «از كجا فهميدي گربه عراقيه؟»
گفت: «آخه همينجور كه راه ميرفت جار ميزد: الميو الميو»
اسلام در خطر است
بچههاي گردان دور يك نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه ميشد. مشكوك شدم من هم به طرفشان رفتم تا علت را جويا شوم.
ديدم رزمندهاي دارد ميگويد: «اگر به من پاياني ندهيد بي اجازه به اهواز ميروم.»
پرسيدم : «چي شده؟ قضيه چيه؟»
همان رزمنده گفت: «به من گفتند برو جبهه، اسلام در خطر است. آمدم اينجا ميبينم جانم در خطر است!!.»
بين راه نگه نميدارم
امام جماعت ما بود. اما مثل اینكه شش ماهه دنیا آمده بود. حرف می زد با عجله، غذا می خورد با عجله، راه می رفت می خواست بدود و نماز میخواند به همین ترتیب. اذان، اقامه را كه می گفتند با عجلوا بالصلوة دوم قامت بسته بود.
قبل از اینكه تكبیر بگوید سرش را بر می گرداند رو به نمازگزاران و می گفت: من نماز تند می خوانم، بجنبید عقب نمانید. راه بیفتم رفته ام، پشت سرم را هم نگاه نمی كنم، بین راه نگه نمی دارم و تو راهی هم سوار نمی كنم!!!
پتو
هوا خيلي سرد بود. از بلندگو اعلام كردند جمع شويد جلوي تداركات و پتو بگيريد. فرمانده گردان با صداي بلند گفت: «كي سردشه؟»
همه جواب دادند: «دشمن»
فرمانده گفت: «احسنت، احسنت. معلوم ميشود هيچكدام سردتان نيست. بفرمایيد برويد دنبال كارهايتان. پتويي نداريم كه به شما بدهيم»
داد همه رفت به آسمان. البته شوخي بود.
برانكاد
در اوج باران تير و تركش بعضي از اين نيروها سعي شان بر اين بود تا بگويند قضيه اينقدرها هم سخت نيست و شبها دور هم جمع ميشدند و روي برانكاردها عبارت نويسي ميكردند. يكبار كه با يكي از امدادگرها برانكارد لوله شدهاي را براي حمل مجروح باز كرديم، چشممان به عبارت «حمل بار بيش از 50 كيلو ممنوع» افتاد. از قضا مجروح نيز خوش هيكل بود. يك نگاه به او ميكرديم يك نگاه به عبارت داخل برانكارد. نه ميتوانستيم بخنديم، نه ميتوانستيم او را از جايش حركت بدهيم. بنده خدا هاج و واج مانده بود كه چه بگويد. بالاخره حركت كرديم و در راه مرتب ميخنديديم.
طومار
اوضاع تدارکات بد جوري به هم ريخته بود، آه در بساط نداشتيم و پاسخ مسئولان بالاتر هميشه بردباري، اميد به فردا و توکل بود.
فرمانده مقر ما آدم اهل شوخي و مزاحي بود، يک روز گفت: « ميخواهم به عنوان گزارش کار سياهه اي از اجناس موجود در تدارکات تهيه کنم و براي مقامات لشگر بفرستم.»
طوماري تهيه شد، همه امضا کرديم، شرح بعضي اقلام چنين بود: «نخود، چهار عدد، لوبيا پنج عدد، روغن نباتي جامد يک گرم، برنج دم سياه فرد اعلا دو مثقال، و به همين ترتيب تا آخر، بعضي از بچهها در محل امضا يا اثر انگشت خود گوشه و کنايههايي نوشته و طرح و تصويرهاي زيبايي کشيده بودند و طومار به ياد ماندني شد.
خُر و پُف شهيد!
صحبت از شهادت و جدايي بود و اينكه بعضي جنازهها زير آتش ميمانند و يا به نحوي شهيد ميشوند كه قابل شناسايي نيستند. هر كس از خود نشانهاي ميداد تا شناسايي جنازه ممكن باشد. يكي ميگفت: «دست راست من اين انگشتري است.»
ديگري ميگفت: «من تسبيحم را دور گردنم مياندازم.»
نشانهاي كه يكي از بچهها داد براي ما بسيار جالب بود. او ميگفت: «من در خواب خُر و پُف ميكنم، پس اگر شهيدي را ديديد كه خُر و پُف ميكند، شك نكنيد كه خودم هست.»
مرخصي
خدا نکند کسی ولو از سر ناچاری و اضطرار دو مرتبه پشت سر هم مرخصی ميرفت. مگر بچهها ولش می کردند. وقتی پایش می رسد به گردان هر کسی چیزی بارش می کرد.
مثلا از او سوال ميكردند: «فلانی پیدات نیست کجایی؟»
دیگری به طعنه جواب می داد: «تو خط تهران - اندیمشک کار می کنه» و گاهی هم می گفتند: «مرخصی آمدی جبهه؟»
حاج صادق
بعد از عملیات بود. حاج صادق آهنگران آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی. برنامه كه تمام شد مثل همیشه بچهها هجوم بردند كه او را ببوسند و حرفی با او بزنند.
حاج صادق كه ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود، حیله ای زد و گفت: «صبر كنید صبر كنید من یك ذكر را فراموش كردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند، سر به خاك بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید».
همین كار را كردیم. پنج بار شده ده بار، پانزده بار، خبری نشد كه نشد. یكی یكی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پریده!
سيلي
حرفها كشيده شد به اينكه اگر ما شهيد بشوم چه ميشود و چطور بايد بشود. مثلا يكي كه روزه قضا بر گردنش بود ميگفت: «مگه شما همت كند وگرنه من اينقدر پول ندارم كسي را اجير كنم»
بحث حلاليت طلبيدن كه شد يكي گفت: «اتفاقا من هم يك سيلي به گوش كسي زده ام، دلم ميخواست ميماندم و كار را با يك سيلي ديگر تمام ميكردم!!!»
خلاصه شوخي و جدي قاطي شده بود تا اينكه معاون گردان هم به حرف آمد و گفت: «من اگر شهيد شدم فقط غصه 35 روز مرخصيم را ميخورم كه نرفتم...»
هنوز كلامش به آخر نرسيده بود كه يكي پريد وسط و گفت: «قربان دستت بنويس بدهند به من!»
آي شربته...
از تمرينات قبل از عمليات برگشته بوديم و از تشنگي له له ميزديم. دم مقر گردان چشممان افتاد به ديگ بزرگي كه جلوي حسينه گذاشته شده بود و يكي از بچهها با آب و تاب داشت ملاقه را به ديگ ميزد و ميگفت: آي شربته! آي شربته!...
بچهها به طرفش هجوم آوردند، وقتي بهش نزديك شديم ديديم دارد ميگويد: آي شهر بَده!... آي شهر بَده!!!
معلوم شد آن قابلمه بزرگ فقط آب دارد و هر كس كه خورده بود ته ليوانش را به سمتش ميريخت. يكي هم شوخي و جدي ملاقه را از دستش گرفت و دنبالش كرد...
شهردار
گاهي ميشد كه آهي در بساط نداشتيم، حتي قند براي چاي خوردن. شب پنير، صبح پنير، ظهر چند خرما... در چنين شرايطي طبع شوخي بچهها گل ميكرد و هر كس چيزي نثار شهر دارِِِِِِِِ ِ آن روز ميكرد.
اتفاقا يك روز كه من شهردار بودم و گرسنگي به آنها فشار آورده بود، يكي گفت: «اي كه دستت ميرسد كاري بكن!»
من هم بي درنگ مثل خودشان جواب دادم: «مي رسد دستم وليكن نيست كار... كف دست كه مو ندارد، اگه خودمو ميخوريد بار بندازم!»
سنگر يا سنگك؟
هميشه خدا توي تداركات خدمت ميكرد. كمي هم گوش هايش سنگين بود. منتظر بود تا كسي درخواستي داشته باشد، فورا برايش تهيه ميكرد.
يك روز عصر، كه از سنگر تداركات ميآمديم، عراقيها شروع كردن به ريختن آتش روي سر ما. من خودم را سريع انداختم روي زمين و به هر جان كندني بود خودم را رساندم به گودال يك خمپاره. در همين لحظه ديدم كه كه حاجي هنوز سيخ سيخ راه ميرفت. فرياد زدم: «حاجي سنگر بگير!» اما او دست چپش را پشت گوشش گرفته بود و ميگفت: «چي؟ سنگك؟»
من دوباره فرياد زدم: «سنگك چيه بابا، سنگر، سنگر بگير...!!»
سوت خمپارهاي حرفم را قطع كرد، سرم را دزديدم. ولي وقتي باز نگاه كردم ديدم هنوز دارد ميگويد: «سنگك؟»
زدم زير خنده. حاجي هميشه همينطور بود از همه كلمات فقط خوردنيهايش را ميفهميد.
التماس دعا
بر خلاف همه اشخاص كه موقع نماز و دعا، اگر ميگفتي: «التماس دعا» جواب ميشنيدي: «محتاجيم به دعا» به بعضي از بچههاي حاضر جواب كه ميگفتي جوابهاي ديگري ميگفتند.
يكبار به يكي گفتم: «فلاني ما را هم دعا بفرما»
فورا گفت: «شرمنده سرم شلوغه. ولي باشه، چشم. سعي خودمو ميكنم. اگه رسيدم رو چشام!»
صدام آش فروشه!...
روزهاي اولي كه خرمشهر آزاد شده بود، توي كوچه پسكوچههاي شهر براي خودمان ميگشتيم. روي ديوار خانهاي عراقي هانوشته بودند: «عاش الصدام»
يكدفعه راننده زد روي ترمز و انگشت گزيد كه اِاِاِ، پس اين مرتيكه صدام آش فروشه!...
كسي كه بغل دستش نشسته بود نگاهي به نوشته روي ديوار كرد و گفت: «آبرومون رو بردي بيسواد!... عاشَ! يعني زنده باد.
ادامه دارد...