به گزارش تابناک، بعد از حادثه انفجار دفتر نخست وزیری حفاظت از منطقه پاستور تشدید شد و محدودیت های تردد در این منطقه بیشتر از قبل اعمال شد.
هشتم شهریور در ایران به «حادثه تروریستی انفجار نخستوزیری» مشهور است. روزی که در سالن جلسات ساختمان نخست یک بمب منفجر شد و محمدعلی رجایی – رییسجمهور – و محمدجواد باهنر – نخستوزیر – همزمان به شهادت رسیدند.
اکنون 43 سال از آن روز گذشته است و بحثهای زیادی درباره آن وجود دارد. فارغ از حواشی پرونده هشتم شهریور و اتفاقاتی که بعدا افتاد، اینجا میخواهیم به خاطرات برخی چهرههای سیاسی یا اعضای دفتر نخستوزیری از آن روز و آن حادثه بپردازیم.
تصویری از پیکر شهید رجایی بعد از انفجار نخست وزیری
... من بیمار بودم و تازه از بیمارستان خارج شده بودم و در منزلی در حدود نیاوران استراحت میکردم و در جریان اوضاع و احوال هم قرار میگرفتم؛ یعنی مرحوم شهید رجایی و شهید باهنر و برادران دیگر، مسائل را با من در میان میگذاشتند، ولیکن خود من شرکت فعّالی در جریانات نمیتوانستم انجام بدهم. در این اواخر که تدریجاً حالم بهتر شده بود، گاهی در جلسات شرکت میکردم؛ کما اینکه در شب قبل از حادثه، من در جلسهای در اتاق خود مرحوم رجایی شرکت کردم که در آن جلسه راجع به مسائل مهمّ مملکتی صحبت کردیم؛ بنابراین از محلّ حادثه دور بودم و بعدازظهر هم بود، من هم بیمار بودم و خوابیده بودم. از خواب که بیدار شدم، از برادرهای پاسدار که پهلوی من بودند، یک زمزمههایی شنیدم. گفتم [قضیّه]چیست؟ گفتند که یک بمب در نخستوزیری منفجر شده. من فوقالعاده نگران شدم. گفتم که چه کسی آنجا بوده؟ گفتند که رجایی و باهنر هم بوده اند؛ من فوقالعاده نگران شدم. با حال بسیار ضعیف و ناتوانی که داشتم، خودم را رساندم پای تلفن، بنا کردم اینجا و آنجا تلفن کردن، امّا خبرها همه متناقض و نگرانکننده بود. یکی میگفت که حالشان خوب است، یکی میگفت زنده بیرون آمده اند، یکی میگفت جسدشان پیدا نشده، یکی میگفت در بیمارستانند و من تا اوایل شب که خبر درستی به من نرسیده بود، در حالت فوقالعاده بد و نگرانی به سر میبردم، تا بالاخره مطلب برایم روشن شد. فکر میکنم با آقای هاشمی یا آقای حاج احمدآقا خمینی که صحبت کردم، آنها به من گفتند که مسئله اینجوری شده. (جماران)
جلسه علنی داشتیم و لایحه بازسازی مطرح بود، ساعت سه بعد از ظهر هنگامی که عازم رفتن به جلسه علنی بودم، صدای انفجاری شنیدم. معلوم شد در نخستوزیری بوده، دود و آتش بلند شد.
از پنجره دفترم نگاه کردم، گفتند اتاق جلسات دولت است. فوراً خبر رسید که جلسه شورای امنیت بوده و آقایان رجایی و باهنر هم حضور داشتهاند. یک ربع بعد، بهزاد نبوی آمد که خودش در نخستوزیری بوده، سخت ناراحت و شوکه بود، گفت: آقایان باهنر و رجایی شهید شدهاند و عدهای نجات یافتهاند ...
خبرهای متناقض میرسید، عدهای مدعی بودند بعد از انفجار آقایان رجایی و باهنر را در حال انتقال به بیمارستان زنده دیدهاند و عدهای میگفتند: اشتباه میکنند، آنها در آتش سوخته اند.
تصاویری منتسب به مسعود کشمیری
رئیس شهربانی سرهنگ وحید دستگردی، معاون ژاندارمری سرهنگ ضیایی و معاون نیروی زمینی تیمسار شرفخواه و سرهنگ کتیبه مجروح و بستری بودند. یوسف کلاهدوز مسئول سپاه پاسداران و خسرو تهرانی سالم در آمده بودند، تهرانی کمی سوخته بود.
«جنازهها را که به سالن مجلس آوردند مشاهده کردم، سخت سوخته بودند، آقایان باهنر و رجایی را فقط از دندانهای طلای جلوی دهان و آسیایشان میشد تشخیص داد. علامت دیگری نمانده بود، مقداری گوشت هم در کیسه نایلونی کرده بودند به عنوان فرد دیگری به نام مسعود کشمیری، منشی جلسه.
به روایت یکی از بازماندگان انفجار دفتر نخستوزیری:
روایتی از لحظه انفجار بمب در 8 شهریور 60/ جزئیاتی از جلسه شورای امنیت کشور در دفتر نخستوزیری
.. من تقریبا قبل از ساعت سه بعد از ظهر وارد سالن شدم. در این زمان [مسعود] کشمیرى هم آمد و هر دو با هم وارد جلسه شدیم. کشمیرى معمولا ضبط صوت بزرگى براى ضبط مذاکرات همراهش بود. من فکر مىکنم آن بمبى که منفجر شد توى همین ضبط صوت جاسازى شده بود. آن روز هم آن ضبط دستش بود و آن را روى میز جلوى آقاى رجایى و باهنر گذاشت.
زمانى که وارد شدم هنوز خیلى از آقایان نیامده بودند. من قصد داشتم در محلى که تیمسار وحید دستجردى در کنار آقاى باهنر نشست، بنشینم؛ ولى بعد منصرف شدم و سه ـ چهار صندلى پایینتر نشستم. آقایان نیز به اینترتیب نشستند: آقاى رجایى بالاى میز و آقاى باهنر در کنار ایشان سمت چپ و آقاى کشمیرى مقابل آقاى باهنر سمت راست نشست.
شهید دستگردی که به دلیل جراحات زیاد چند روز بعد به شهادت رسید
شهید وحید دستگردى کنار آقاى باهنر و بعد از ایشان، آقاى اخیانى به جاى فرماندهى ژاندارمرى کل کشور نشسته بود و بعد از ایشان من بودم و کنار من آقاى سرورالدّینى، معاون وزیر کشور و بعد از ایشان آقاى خسرو تهرانى از اطلاعات نخستوزیرى و آقاى کلاهدوز که قائممقام سپاه بودند، اینها سمت چپ میز بودند. آن طرف تیمسار شرفخواه معاون نیروى زمینى، سرهنگ وحیدى معاون هماهنگکننده ستاد مشترک، سرهنگ وصالى فرمانده عملیات نیروى زمینى و سرهنگ صفاپور فرمانده عملیات ستاد مشترک نشسته بودند.
رأس ساعت سه بعد از ظهر جلسه شروع شد. طبق روال معمول اول هر جلسه رئیس شهربانى کل کشور وقایعى را که در طول هفته اتفاق افتاده بود بیان مىکرد که فلان شهرستان و فلان قسمت این اتفاقات افتاده است. در این جلسه وحید دستگردى شروع به گزارش کار کرد. بند آخرى که ایشان گزارش کرد راجع به شهادت سرگرد همتى بود.
آقاى رجایى از فرمانده سپاه سؤال کردند مرگ این سرگرد اتفاقى یا عمدى بوده؟ آقاى کلاهدوز شرح داد که این جریان اتفاقى بوده. پس از آن من گفتم آقاى همتى در دانشکده افسرى با من بوده، داراى سوابق خوبى است...
همانطور که قضیه را شرح مىدادم یک مرتبه احساسى در من بهوجود آمد که ناخودآگاه ایستادم. سرم هم مىسوخت و چشمم نیز بسته بود. دست که به سرم بردم متوجه شدم آتش از روى موهایم بالا مىرود، بعد که چشمم را کمى باز کردم دیدم که سالن پر از دود غلیظ قهوهاى رنگ است.
چون سابقه بمبگذارى در حزب جمهورى وجود داشت، احساس کردم اینجا نیز بمبگذارى شده و دیگر لحظات آخر زندگى ماست. میزى که دور آن نشسته بودیم که شاید ده متر طول داشت، اصلا سرجایش نبود. بعد که حواسم کمى متمرکز شد متوجه شدم دست و پاى من سالم است و حرکت مىکند. از در سالن که خُرد شده بود بیرون آمدم. آنجا همه وحشتزده و نگران بودند. من به رانندهام که هراسان شده بود گفتم: زود ماشین را بیاور. ایشان ماشین بنزى را که سوار مىشدم آورد. من سریع به طرف ماشین رفتم و سرهنگ وحیدى هم سوار ماشین شد. ما به بیمارستان روبهروى دفتر نخستوزیرى براى پانسمان رفتیم. در بیمارستان گفتند: وسایل و امکانات نداریم. من به راننده ماشین گفتم: هرچه لازم است تهیه کن. بعد از تهیه وسایل پانسمان، مرا بسترى کردند و تحت مداوا قرار دادند.
آقاى نامجو همان شب ساعت هفت یا هشت به ملاقاتم آمد... لازم به توضیح است که آقاى مهدوى کنى، وزیر وقت کشور که معمولا با تأخیر به جلسات مىآمد، هنگام انفجار دفتر نخستوزیرى نیامده بود... آقاى نامجو همانشب به من گفت: از جنازهى کشمیرى چیزى پیدا نشده و همهى خاکسترهایى را که آنجا بوده، به عنوان شهید کشمیرى جمع کردهاند. زمانى که براى مطلع کردن خانواده کشمیرى به خانهى وى مىرفتند متوجه شدند از چند روز قبل، ایشان وسایل خانه و خانوادهاش را به جاى دیگرى برده تا بعد از انجام کار خود ـ انفجار دفتر نخستوزیرى ـ به آنها ملحق شود.
مقام معظم رهبری آن روزها دوره نقاحت پس از سوءقصد را می گذراند
براى من مشخص نشد بمب را کجا جاسازى کرده بودند. در جلسات شوراى امنیت معمولا یک فلاسک چاى در گوشه سالن بود و هرکس مایل بود براى خودش چاى مىریخت. بنابراین رفتوآمد افراد در جلسه چندان محسوس نبود بهویژه خود کشمیرى که دبیر و گرداننده جلسه بود چندان جلب توجه نمىکرد. من هم متوجه نشدم چه موقع جلسه را ترک کرده است.»
(خاطرات سرهنگ کتیبه مرکز اسناد انقلاب اسلامی)
محسن دربهانیها، کارمند بخش سیاسی نخستوزیری:
من فروردین سال ۶۰ در حوزه معاونتسیاسی وزیر مشاور بهعنوان مسوول آرشیو و بایگانی محرمانه نخستوزیری مشغول به کار شدم. ما زیرمجموعه آقای نبوی بودیم اما آن زمان آقای محسن سازگارا مسوول ما بود.
ورود کشمیری به نخستوزیری در حوزه ما بود. ایشان به عنوان مسوول اداره بخش ما شروع به کار کرد و یکسری فرمهایی تنظیم کرد و به ما داد که پر کنیم. آن فرمها بهنحوی شبههبرانگیز بود؛ مثلا نوشته بود آدرس منزل دامادها و تمام اقوام را بنویسید که اصلا در سیستم اداری عرف نبود. بعد شروع به کنترل ورود و خروجها کرد و رفتارهایی نشان داد که همه با او مقابله کردند.
در این مدت زیاد در حوزه ما دوام نیاورد و رفت. بعد متوجه شدیم به شورای امنیت به عنوان منشی جلسه رفته و گاهی همدیگر را در آسانسور یا نماز میدیدیم. علی تهرانی معرف کشمیری بود. ایشان بهخاطر اینکه سوابق کشمیری را در بدو ورود به نخستوزیری نگفته بود بعدا به زندان رفت چون کشمیری در سازمان مجاهدین سابقه داشت. بعد از انقلاب کشمیری خودش را در بخش سیاسی نیروی هوایی جا میکند و بچهها تعریف میکردند وقتی پیشنماز نمیآمد، ایشان جلو میایستاد و قیافه اش شبیه بچههای مذهبی بود.
حتی بعد از انفجار که بعضی بچهها به دیدنم در بیمارستان آمدند، گفته شد رجایی و باهنر شهید شدهاند اما از مسعود چیزی به دست نیامده که از آیتالله یزدی مجوز گرفته بودند و ایشان گفته بود در حاشیهای که ایشان نشسته بوده خاکسترها را جمع و همان را بهعنوان جنازه تشیع کنید. آن روز ۳ تابوت تشیع شد.
بعد از حادثه هفتم تیر سختگیریها برای ورود به ساختمان زیاد شد. دو یا سه روز قبل از حادثه هشت شهریور در اتاقم باز بود و به بیرون رفته بودم، وقتی برگشتم یک کیف وسط اتاقم بود. در آن اتاق نیز ۳ میز وجود داشت و اگر کسی با عجله هم میخواست کیفش را بگذارد روی میز اول میگذاشت اما این کیف دقیقا وسط اتاق بود و زمانی که این صحنه را دیدم بهنظرم رسید بمب است و چند نفر را صدا کردم و مشغول بحث در این باره شدیم و دیدیم کشمیری تجدید وضو کرده و از انتهای سالن به سمت ما آمد. گفت چه شده محسن؟ گفتم در اتاق بمب گذاشتهاند گفت این کیف من است. برای وضو رفتم کیف را آنجا گذاشتم. آن لحظه بهنظرم رسید کشمیری در حال تست کردن ساختمان است که حساسیتها چگونه است.
آتش نشانی با نردبان مخصوص در حال ورود به محل انفجار
آقای سرورالدین تعریف میکرد آن روز کشمیری برای جلسه حالت عادی نداشت و دایم بلند میشد و چای میآورد و در حال تردد بود. ظاهرا کیف را بین آقایان باهنر و رجایی میگذارد بعد در یکی از این رفت و آمدها سوار هیلمنی که داشت، میشود و میرود. شب که بچهها به خانه او میروند تا اطلاع دهند شهید شده همسایهها میگویند کشمیری ساعت ۴ اینجا آمد و خانوادهاش را سوار کرد و رفت. آنجا متوجه میشوند انفجار کار این ملعون بوده است.
صبح روز انفجار یکی از همکاران آمد و حال خوبی نداشت. گویا دعوایش شده بود و گفت امروز نمیتوانم بمانم. چای برایش ریختم و مشغول صحبت شدیم که گفت مسعود را در آسانسور دیدم. خیلی آشفته بود. فکر کردم میخواهند اخراجش کنند. یک چنین مکالمهای قبل از انفجار بین من و جلیل رضایی اتفاق افتاد و ایشان نیز به منزل رفت.
ظهر برای ناهار دیر رفتم. وقتی به اتاقم برگشتم سه و ده دقیقه بود و تا نشستم صدای انفجار بلند شد و از پنجره نگاه کردم که میز و صندلی و پرده از پنجره به محوطه ریاستجمهوری پرت شد. متوجه شدم اتاق جلسات انفجار رخ داده و معطل نکردم و از اتاق بیرون زدم. جلوتر من نیز بهزاد نبوی از اتاقش بیرون آمد که ما در راه پله به هم رسیدیم.
نخستوزیری یک ساختمان شیک و با استعداد آتشسوزی صد در صد بود چون دیوارها چوب و سقف آکوستیک و کف نیز موکت بود. کافی بود یک کبریت آن داخل بیندازید. ما طبقه چهارم بودیم و تا به لابی آن طبقه رسیدیم دود غلیظی آنجا را فرا گرفته بود. تعدادی از بچهها جمع شده بودند. آقای نبوی روی پایش میزد و فریاد میزد رجایی داخل است، رجایی داخل است! من نایستادم و مستقیم به سمت اتاق جلسات رفتم.
فاصله لابی تا اتاق جلسه نزدیک ۱۵ متر بود که چند اتاق نیز کنار آنها بود و با گذر از چند در به اتاق اصلی میرسیدیم. در بدو ورود آقای تهرانی را دیدم که صورتش خونی شده بود. به او گفتم خسرو مستقیم برو که میخوری به لابی. کمی بیشتر جلو رفتم که کلاهدوز را دیدم. او را هم به سمت لابی هدایت کردم. به اتاق جلسات که رسیدم خیلی دود وجود داشت و چهارچوب در آتش گرفته بود و نمیشد تشخیص داد چه کسی در اتاق است.
تصویری از روز انفجار در نخست وزیر که نشان از تجمع مردم در محل می دهد
برای یک لحظه سایهای دیدم که در حال دویدن است. سرهنگ دستگردی بود که خودش را از پنجره به بیرون پرت کرد. همین که آمدم به سمت او بروم مچ پایم را یک نفر گرفت و دیدم یکی از برادران ارتشی بود(سرهنگ شرافت) که بازویش آتش گرفته بود که خاموشش کردم و گفتم همین مسیر را مستقیم برو، گفت پایم شکسته است. او را بلند کردم و به لابی آوردم و برگشتم.
برای بار سوم به سرعت به سمت اتاق رفتم که با صورت به سوی دیوار پرت شدم و دود آنقدر غلیظ بود که چیزی مشخص نبود و ضربه هم به صورتم خورده بود و خون میآمد. در آن وضعیت دنبال جایی میگشتم که خودم را نجات دهم و از روی مبلها فهمیدم اینجا سالن جلسات مطبوعات است.
شدت بمب آنقدر زیاد بود که تمام درها کنده شده بود و نمیتوانستم تشخیص دهم پنجره کدام طرف است. آتش نیز پشت سر هم زیاد میشد. آن لحظه گفتم پنجره یا سمت راست است یا چپ و به چپ رفتم که هوا کمی باز شد و به پنجره رسیدم. دیدم بچهها پایین ساختمان ایستادهاند و از آنجا به پایین پریدم و بیهوش شدم. بعد از ظهر آن روز در بیمارستان به هوش آمدم. آقای نبوی همیشه به من لطف دارد و میگوید تو آنجا علاقهات را به انقلاب نشان دادی و به داخل آتش رفتی. خدا انشاءالله کشمیری و امثال او را لعنت کند.
تصویری از روز انفجار در نخست وزیر که نشان از تجمع مردم در محل می دهد
کشمیری جالب بود و ترفندهای خودش را داشت. آن زمان حفاظت اینقدر سخت میگرفت که آقای معادیخواه برای جلسهای پیش آقای نبوی آمده بود و بچههای حفاظت آنقدر او را گشته بودند که صدایش بلند شده بود. یکبار هم هیاتدولت به جماران میروند که یکی از دوستان نقل میکرد، مسوول حفاظت میگوید باید کیفها را بگردم و دعوا میشود و کار به مرحوم حاجاحمد میرسد که ایشان میگوید هرچه حفاظت بگوید، عمل شود که پس از آن کشمیری قهر میکند.
روزنامه اعتماد 11 شهریور 1400
کشمیری میگفت در خطر ترور است و کامران به او اسلحه داد.
نخستوزیری ۵ طبقه و طبقه اول آن برای سالن جلسات بود. ما روز هشت شهریور را عادی شروع کردیم. اول صبح با آقای نبوی در صداوسیما جلسه بودیم و حدود ساعت یک برگشتیم. قبل انفجار از پنجره باغ ریاستجمهوری را تماشا میکردم و دیدم یکدفعه شیشهها شکست و بادی آمد و پردههای اتاق با صدای مهیبی بیرون ریخت. من با دانیالی منشی آقای رجایی تماس گرفتم و گفتم ایشان کجا هستند؟ گفت به جلسه نخستوزیری آمدهاند.
بعد از آن به طبقه پایین رفتم که آقای نبوی نیز آنجا بود. کف سالنی که به سالن جلسات منتهی میشد، موکتهای پرزدار داشت و دیوارها با روکشها، پارچهها و فومهای ضد صدا پوشانده شده و آتش را بیشتر کرده بود. آن لحظه دیدم یک نفر از پنجره به بیرون پرید که سرهنگ دستگردی بود.
کپسول نیز آب نداشت و آتشنشانی سریع نیامد و هیچکس هم کاری بلد نبود. آقای دربهانیها داخل سالن رفت و تهرانی و کلاهدوز با کمک ایشان بیرون آمدند و گفتند آقای رجایی و باهنر را بیاور که دوباره رفت و میان آتش گیر کرد.
دفتریان مدیرکل امور مالی نیز پایین آمده بود. او آدم بسیار دقیق و منظمی بود و برای برداشتن پروندهها پایین رفته بود که در آسانسور گیر کرد. من پایین رفتم و دیدم دفتریان تا میانه طبقه همکف آمده و ما توانستیم پای او را بیرون بکشیم اما بلد نبودیم آسانسور را آزاد کنیم. خلاصه وضع خیلی بدی بود. آنجا هر کسی وارد میشد اسلحهاش را باید تحویل حفاظت میداد. شهید کلاهدوز که بیرون آمد، موج انفجار او را گرفته بود اسلحهاش را برداشت و شروع کرد به تیر هوایی زدن و میگفت چه کسی ساختمان را منفجر کرد. پسر آقای رجایی هم آمد و دنبال پدرش میگشت.
خیلی از کارمندان به بیرون ساختمان رفتند و عمدتا بیرون بودند، اما من و آقای نبوی و دربهانیها و یک سری دیگر در ساختمان بودیم. کامران هم در آنجا نبود ولی به هر حال بعد از دو ساعت نیروهای حفاظت مستقر شدند و مقداری وضعیت را جمع کرد. ساختمان از شدت آتش فرو ریخت و آهنها مچاله شد.
من یک بار کشمیری را دیدم که داشت به کامران التماس میکرد که در خطر ترور هستم، به من اسلحه بدهید که بهنظرم کامران به او اسلحه داد. شاید فردای واقعه سرکار رفتیم. دود حاصل از انفجار آنقدر زیاد بود که شاید تداعی ذهن باشد اما چند سال پیش که به آنجا رفتم هنوز آن محیط بوی سوختگی را میداد. فضای بدی بعد از انفجار حاکم شد و همه به هم شک داشتند.
بهنظرم اگر گارد حفاظت رییسجمهور پروتکل مناسبی داشت و با کیف و اسلحه افراد را راه نمیداد، این اتفاق نمیافتاد. ظاهرا پروتکل اینگونه بوده که تا اتاق اصلی تامین امنیت با گارد بود که آقای شمس مسوول آن بود ولی بعد از ورود به سالن گویا با حراست بوده است. به هر حال باید مراقب نفوذ باشیم. شاید اگر همین عبرت را از کلاهی و کشمیری گرفته بودیم نفوذهای الان اتفاق نمیافتاد. سابقه نیروها و ارتباطاتشان باید دقیق دیده شود و اینها یک سری عبرت است که هنوز نگرفتهایم.
روزنامه اعتماد 11 شهریور 1400
روال عادی بود، وارد دفتر شدیم و ملاقاتهایی انجام میشد البته دقیق در ذهنم نیست ملاقات قبل از انفجار چه کسانی بودند. طبق معمول مسوول امنیت نخستوزیری آقای خسروتهرانی به دفتر آقای باهنر رفتند و چند دقیقهای جلسه داشتند و بعد هم به سالن جلسات رفتند که مربوط به امنیت کشور بود.
هیچچیز مشکوکی نبود. آن روز کشمیری را ندیدیم و نمیدانستیم چه کسانی در جلسه هستند، اما دعوتها را دبیرشورا انجام میداد که ریاست آن نیز با رییسجمهوری بود و بیشتر از سمت دفتر او هماهنگ میشد.
بعد از انفجار اولین نفر آقای بهزاد نبوی را خاطرم هست که به سالن آمد البته بعد خیلیها آمدند و آن اطراف پر از جمعیت بود. اینکه دقیقا چه کسانی بودند، خاطرم نیست. در آن حال و هوا همه ما درگیر آتشسوزی بودیم.
سالنی که منفجر شد، یک پنجره به سمت پاستور و یک پنجره به سمت حیاط نخستوزیری بود و دری که وارد میشدند، به سمت راهرویی بود که انتهای آن تعدادی اتاقهای مختلف بود و برخی معاونان در آن اتاقها بودند از جمله آخرین اتاق که آقای محمد هاشمی معاون سیاسی رییسجمهوری مستقر بود.
من وقتی صدای انفجار را شنیدم، به سمت اتاق رفتم و داخل شدم و شنیدم کسی ناله میکند و در همان حالت دود و آتش لباس آن فرد را با یک نفر دیگر از کارمندان گرفتیم و او را به بیرون کشیدیم، اما بعد از آن آتش اینقدر زیاد شده بود که دیگر موفق نشدیم وارد شویم.
روزنامه اعتماد 11 شهریور 1400
شروع روز معمولی بود و طبق معمول صبح سر کار رفتیم ما طبقه دوم بودیم و ساعت ۳ صدای انفجار آمد و بلافاصله حراست و مسوولان کارمندان را ناچار به تخلیه ساختمان کردند و ما نیز بیست دقیقه بعد از انفجار از ساختمان خارج شدیم و با تاثر به خانه بازگشتیم. به خاطر نگرانی از آسیب رسیدن به نیروها همه را از ساختمان بیرون کردند و بعد آتشنشانی آمد. آن روز من کشمیری را ندیدم، اما روزهای قبل گاهی سمت دفتر ما میآمد. من فقط میدیدم به اتاق مسوول دفتر میآید و گزارش میدهد حتی همکارهای او را نیز ندیده بودیم. ما در بخش سیاسی در حوزه مسائل سیاست خارجی با نیروهای جدید فعالیت میکردیم.
ما تا دو یا سه روز مطلقا نمیتوانستیم به آنجا برویم، چون تمام ساختمان را آب گرفته بود و سیاهی و سوختگی به طبقات دیگر سرایت کرده بود و چند روزی طول کشید تا آنجا را تمیز کنند. ما ارتباطی با دبیرخانه شورای امنیت نداشتیم و در جلسات آن نیز حضور پیدا نمیکردیم و صرفا اشتراک مکانی داشتیم، کلا کارهای این دبیرخانه مربوط به دولت بود. فضای آن سالها اینگونه بود.
مثلا خیابان پاستور تا مدتها ماشین رو بود و به خیابانهای دیگر متصل بود و بگیر و ببند کنترلی جدی وجود نداشت و پس از ترورها اینگونه حساسیتها شکل گرفت. البته حداقلی از حفاظت در خصوص سران قوا وجود داشت و اینگونه نبود که هیچ محافظتی صورت نگیرد و من آقای رجایی را بدون محافظ ندیدم. وزرا را گاهی که برای جلسات میآمدند، میدیدیم که بدون محافظ هستند؛ هرچند در کل حفاظت قوی نبود و احساس نگرانی هم وجود نداشت، اما این انفجارها باعث شد حفاظتها بالا برود.
یک شاهد عینی که نخواست نامش فاش شود:
ورود شما به نخستوزیری با چه سمتی بود؟
من تقریبا از اوایل دولت شهید رجایی با توجه به ارتباط و آشنایی که با مهندس نبوی داشتم، وارد نخستوزیری شدم. مسوولیت من در بخش سیاسی بود، با عنوان مسوول دفتر احزاب و گروههای سیاسی و به عنوان یک مشاور سیاسی فعالیت میکردم.
روزهای شنبه از ساعت ۲، جلسه شورای سیاسی نیروهای خط امام برگزار میشد که دبیر آن از سال ۵۹ من بودم و روزهای یکشنبه نیز جلسه شورای امنیت برگزار میشد که دبیر آن آقای کشمیری بود.
در مجموعه نخستوزیری بخش سیاسی زیرنظر آقای نبوی بود، اطلاعات زیرنظر خسرو تهرانی و مجموعهای که با آقای تهرانی کار میکردند، عمدتا بچههای کمیته، رکن ۲ و سپاه بودند که همه همدیگر را میشناختیم؛ چون من هم از اسفند ۵۷ یکی از پایهگذاران سپاه بودم و زمانی هم که به نخستوزیری آمدم با کارت پرسنلی سپاه وارد شدم و مسوول آموزش عقیدتی- سیاسی مرکز آموزش فرماندهی پادگان امام علی بودم و آنها را میشناختم.
بچههای رکن ۲ که به نخستوزیری آمدند از جمله کشمیری با معرفی و ساپورت علی تهرانی به مجموعه وارد شدند که ستاد استانهای بحرانی را اداره میکردند. بخش حراست را آقای کامران بر عهده داشت و عموما بیشتر بچهها با مجوز کامران بدون تفتیش وارد مجموعه میشدند و اکثرا نیز مسلح بودند از جمله کشمیری که هیچوقت بازرسی بدنی نشد.
روز یکشنبه زمان انفجار قبل از واقعه در همان طبقه اول که از آسانسور پیاده میشدیم رو به روی پلهها یک حال بود که دو سالن بود که یکی از آن جلسات هیات دولت و جلسات نیروهای خط امام و شورای امنیت برگزار میشد. دست راست این سالن من جلسهای داشتم که آقای رجایی باید بعد از جلسه شورای امنیت به آنجا میآمد.
من جلسه را شروع کردم. آقایان نقرهکار، سنجری و نوروزی از کمیته فرهنگی و دانشجویی آنجا بودند. من با تلفن داخلی با آقای رجایی صحبت کردم که گفت شما جلسه را اداره کنید، من به جلسه شورای امنیت میروم تا آقای باهنر را معرفی کنم و یک ربع دیگر به آنجا میآیم. من هم جلسه را که شروع کردم کمی بعد صدای انفجار شدیدی رسید که سقف اتاق ما پایین آمد و سریع خودمان را جمع و جور کردیم و از اتاق خارج شدیم. وقتی وارد هال شدم دیدم انفجار در اتاق جلسه شورای امنیت است. همه آشفته بودند و دیدم خسرو تهرانی آمد و گفت انفجار رخ داده است.
تنها کسی که بعد از انفجار توانست وارد آن اتاق شود، آقای دربهانیها بود که اول داخل شد و تیمسار شرافت را بیرون آورد و زمانی که فهمید هنوز کسانی در داخل هستند، به داخل سالن برگشت و دیگر نتوانست بازگردد که از پنجره بیرون پرید. ما تعدادی از زخمیها را به بیمارستان روبهروی نخستوزیری بردیم من زمانی که خسرو را به بیمارستان آوردم، داد میزد که برگردید رجایی و باهنر در جلسه هستند.
حدود ساعت ۴ بچههای نخستوزیری ازجمله بچههایی که در بخش اطلاعات بودند، به مجلس رفتیم و به آقای هاشمی گزارشی دادیم و از همانجا مشخص شد که کشمیری نیست؛ چراکه بعد از انفجار همه افراد حضور داشتند. من آن روز از ابتدا تا انتهای واقعه حضور داشتم و بعداز ظهر هم بچهها گفتند ماشین کشمیری سر جایش نیست، بعد آقای تهرانی نقل کردند که در خانه او نیز رفتند که خانوادهاش نبودهاند و به نوعی روز دوشنبه صبح دوستان اتفاقنظر داشتند که کشمیری نیست، منتهی همزمان برای اینکه بتوانند رد ایشان را بزنند، صحبتی از کشمیری به صورت رسمی از نخستوزیری انجام نشد، آقایان جلیل رضایی، حسینی و تهرانی فکر میکردند کشمیری در جریان انفجار از بین رفته است. من به اتفاق آقایان بجنورد، محمد پیروی و اصغر صباغیان به بهشت زهرا رفتیم.
برداشت من این است که آقای علی تهرانی و دیگرانی که با او آشنا بودند از روی ناآگاهی این کار را کردند، اما آن بخش آگاه خسرو تهرانی تصور کردند که اگر کشمیری هنوز از کشور خارج نشده باشد، میتوانیم با این ترفند او را پیدا کنیم و تا روز سهشنبه سکوت کردند؛ یعنی مجموعه این یک هفته یعنی از روز ۷ شهریور تا بعد از جلسه بررسی هیچکس اطلاعی از کشمیری نداشت و تنها کسی که مجوز تردد کامل به کشمیری داده بود تا با سلاح رفت و آمد کند و تجسس نشود، حسن کامران بود. چون کشمیری را به هیچوجه نمیگشتند و در مجموعه نخستوزیری مسلح میگشت و ایشان هم به عنوان یک نیرو که از همهجا تایید شده بود از سپاه به مجموعه آقای خسرو تهرانی آمده بود.
از روز سهشنبه که این جلسه برگزار شد دادستانی و سپاه و نخستوزیری هیچکس مسوولیت پیگیری این پرونده را نپذیرفتند و درخواست شد آقای ربانی املشی پرونده را به دست بگیرد که ایشان کسی را مسوول پرونده گذاشت که از قضات قبل از انقلاب بود و به نوعی با زوارهای ارتباط داشت و مقداری انحراف در مجموعه پرونده از همان سال ۶۰ ایجاد شد و هنوز هم که هنوز است این پرونده ادامه دارد و یک سری نیروهای انقلاب مثل رجایی و باهنر را ترور فیزیکی کردند و دیگر نیروهای مومن به انقلاب مثل آقای تهرانی را ترور شخصیتی کردند.
تاجایی که من اطلاع داشتم، خیلی گسترده پیگیری شد؛ منتها در آن سالها به هیچوجه مجموعههای اطلاعات و امنیت در مقابل این هجمه عظیمی که منافقین با همکاری مراکز امنیتی خارج از کشور در ایران اجرا میکردند، چنین آمادگی وجود نداشت. مجموعه آقای تهرانی که کار امنیتی میکرد کل تجربهاش متعلق به تجربه سیاسی قبل از انقلاب بود.
چه آقای حجاریان، چه آقای تهرانی، محمد شریعتمداری، محمود یاسینی و... هیچکدام در این زمینهها تجربه نداشتند. در سپاه هم همینطور بود. منتها نکتهای که بسیار مهم بود، این بود که اغلب نیروهای حراست مثل کامران بر اساس اعتماد عمل میکردند و این شد که مجوز دادند کشمیری بدون تجسس در نخستوزیری حضور داشته باشد.
در روز انفجار و روزهای قبل آیا رفتار مشکوکی از کشمیری دیده بودید؟
قبل از انفجار حتی یک سر سوزن گزارش منفی از کشمیری نداده بودند. بهخصوص کسانی که مستقیم با او کار میکردند. روز انفجار نخستوزیری موقع نماز ظهر که در زیرزمین برگزار شد، خودم دیدم کشمیری حضور داشت.
روزنامه اعتماد 11 شهریور 1400
سازمان اوقاف در خیابان نوفللوشاتو بود وقتی نخستوزیری منفجر شد، صدای آن تا محل کار من رسید. از کارکنان سازمان پرسیدم: صدای چی بود؟ بچهها گفتند میگویند نخستوزیری منفجر شده است. همان جا، تلفن را برداشتم، دیدم قطع است. فورا بدون پاسدار به سمت ساختمان که منفجرشده بود رفتم. میگفتند آقای رجایی شهید شده است. خیلی نگران بودم. هنوز خرابی و آتش بود. دیدم چیزی پیدا نیست. آمدم پایین و گفتم کسی کشته شده است؟ گفتند: نه!
یک کسی مرا صدا زد و گفت: یک جنازه به ساختمان روبرو بردند. منظورش بیمارستان بود. رفتم آنجا گفتم کسی را اینجا آوردند؟ گفتند نه.
قبول نکردم به سمت سردخانه رفتم. گفتم در سردخانه را باز کنید. گفتند: در بسته است و نمیشود. داد زدم: «نمیشود یعنی چه؟ من معاون نخستوزیر هستم میگویم در را باز کنید اگر هم امکانش نیست قفل را بشکنید.» در را باز کردند و رفتیم پایین.
جنازه شهید رجایی بود ولی معلوم نبود که رجایی است چون جزغاله شده بود، قدش ۸۰ سانتیمتر شده بود. اصلاً نمیدانستم چه کسی بود. آمدم بیرون. آقای هادی غفاری و هادی منافی بیرون ایستاده بودند، به آنها گفتم بیایید بروید پایین یک جنازه هست. آمدند پایین. از روی دندانهای آقای رجایی او را شناختند.
آقای رجایی زنگ زدند به آقای عسگراولادی و ایشان گفتند: بنده میدانم کجاست. بعد خانم رجایی به من زنگ زدند. گفتند میآیم تا با هم برویم جنازه را شناسایی کنیم. من ایشان را بردم محل جنازه. دیدند و تایید کردند.
فردا صبح قرار شد جنازهها را تشییع کنند، وقتی تشییع دیدم سه تابوت گذاشتهاند. شهید رجایی، شهید باهنر، آخری هم شهید کشمیری.
داشتند جنازهها را میبردند. آقای مرتضاییفر داشت شعار میداد رجایی خداحافظ، کشمیری خداحافظ، باهنر خداحافظ. جلو رفتم و جنازه شهید رجایی را نگاه کردم. دیدم یک مقدار خاک است که در کیسه کردهاند. گفتم این رجایی نیست. فهمیدیم که خواستند جنازهها را قاطی کنند که بگویند جنازه رجایی، کشمیری است تا آنها فکر کنند کشمیری هم کشته شده و متوجه او نباشند. بعد ولش کنند.
ماجرا را متوجه شدم. آقای قدوسی آنجا ایستاده بودند و رفتم کنار ایشان گفتم: «حاج آقا من دیروز جنازه آقای رجایی دیدم؛ این جنازه رجایی نیست. قلابی است. روی تابوت رجایی زدهاند کشمیری. ببینید میخواهند چکار کنند؟» منافقین که فهمیدند ما داریم تلاش میکنیم که ثابت کنیم این جنازه مربوط به شهید رجایی نیست، فوراً رفتند اسمها را عوض کردند که دست از سر جنازه آقای رجایی بکشیم. بعد معلوم شد کشمیری در حال خروج از مملکت بوده است و تابوت قلابی هم برای این بوده است که بگویند شهید شده است!
2 فروردین 92 خبرآنلاین
روزهای یکشنبه جلسه شورای امنیت ملّی با حضور مسئولین لشکری و کشوری در نخستوزیری تشکیل میشد. رئیس جمهور، نخستوزیر، وزیر کشور و فرماندهی سپاه و فرماندهی نیروی انتظامی و ژاندارمری، مقامات ارتشی و دیگر سران نیروها در آن جلسه حضور داشتند و من به عنوان وزیر کشور در آن شرکت میکردم.
کشمیری هم مدتی بود که توسط آقای بهزاد نبوی و آقای قنبری به عنوان منشی و دبیر جلسه معرفی شده بود. من اطلاع از سابقه ایشان نداشتم، ولی بعدها گفتند که او از توابین است و قبلاً از اعضای منافقین بوده و توبه کرده و بعد هم در گزینش نیروی هوایی مشغول به کار شده و از او تعریف میکردند.
او ظاهرِ خیلی آرامی داشت و دبیر جلسه شورای امنیت بود. همیشه در دفتری که همراه داشت چیزهایی مینوشت. گاهی از فلاکسی که در آنجا بود برای اعضا چای میریخت. در جریان جلسه هم هیچ حرفی نمیزد. ضبط صوتی هم همراه داشت که جلسات را به وسیله آن ضبط میکرد. خیلی آرام به نظر میرسید و نشان میداد که پسر آرام و نجیبی است.
در آنجا یک میز مستطیل شکلی بود. آقای رجایی و دکتر باهنر کنار هم مینشستند. بنده هم به عنوان وزیر کشور پهلوی ایشان مینشستم. کشمیری هم رو به روی دکتر باهنر و آقای رجایی مینشست. یک کیف هم همیشه داشت که آن را زیر میز میگذاشت. ضبط صوت را هم بالا میگذاشت.
در وزارت کشور هرگاه خسته میشدم قدری استراحت میکردم. روز انفجار پس از ادای نماز ظهر و عصر و صرف نهار در اتاق بالا کمی استراحت کردم. وقتی بلند شدم ساعت 2:25 دقیقه بود. جلسه شورای امنیت ملی قرار بود حدود ساعت 2:30 در محل نخستوزیری تشکیل شود، خیلی خسته بودم، گفتم پنج دقیقهی دیگر هم بخوابم بعد بلند میشوم. ساعت 2:35 دقیقه بلند شدم و پایین آمدم و سوار ماشین زرهی شدم که در آن ماشین بیسیم و تلفن و وسائل ارتباطی وجود داشت.
از خیابان بهشت که وزارت کشور قبلاً آنجا بود به طرف خیابان حافظ حرکت کردیم. همین که وارد خیابان حافظ شدیم، شنیدم بیسیم داد میزند: مرکز، مرکز! نخستوزیری، انفجار، انفجار در نخستوزیری! در آن وقت هر چه خواستم با نخستوزیری تماس بگیرم نتوانستم. من به بچههایی که همراهم بودند گفتم به وزارت کشور برگردیم تماس بگیریم ببینیم جریان چیست؟ به وزارت کشور برگشتیم و به دفتر خودم آمدم. روبهروی نخستوزیری هم بود. اتفاقاً من نگاه کردم، دیدم از همان اتاق دارد آتش بالا میآید. بعد هم با کمیته تماس گرفتم، گفتند بله، آنجا انفجار رخ داده و آقایان را به بیمارستان بردند، نگفتند که اینها شهید شدهاند.
بقیه هم عدهای مجروح شده بودند که آنها را سرپایی معالجه کرده بودند. خود آقای خسرو تهرانی از این جمله افراد بود، ولی کشمیری پیدا نبود. با حسن ظنی که به این آقا داشتند، میگفتند او هم سوخته است. و این قدر سوخته که جنازهاش خاکستر شده است. برخلاف آن دو نفر که جنازهشان بود این یکی جنازهاش نیست و خاکستر شده است. آنجایی که کشمیری نشسته بود یک قدری خاکستر جمع کردند، در نایلون ریختند و گفتند این هم آقای کشمیری است. لذا در روز بعد، هنگامِ تشییع جنازه، همین نایلون را روی ماشین گذاشتند و آقای مرتضاییفر هم از پشت تریبون صدا میزد: کشمیری! خداحافظ. این را هم من آنجا خودم دیدم و شنیدم. از مسموعاتم نبود، از مشاهداتم بود که ایشان گفتند: کشمیری! خداحافظ.
(خبرآنلاین 2 آبان 1393)
حسن کامران – نماینده ادوار مجلس و رییس وقت حراست نخست وزیری :
ببینید ما آن زمان مسوولیتمان حراست کل بود و نه حفاظت نخست وزیری چرا که آن زمان وزارت اطلاعات نداشتیم و یک اطلاعات سپاه بود و یک اطلاعات نخست وزیری؛ اطلاعات نخست وزیری که یکی از برادران مسوولیت آن را به عهده داشت و حراست ما هم حراست وزارتخانهها بود. مسوولیت حفاظت نخست وزیری با پلیس بود که ابتدا مسوولیتش با سرهنگ گلچین بود و پس از آن سرگرد پرویزنژاد این سمت را به عهده گرفت.
من در آن مقطع در معاونت اطلاعات بودم که عمر آن سیستم هم زیاد نبود یعنی از عید تا شهریورهمان سال بود و بیشتر در حد راهاندازی بود. حتی کشمیری که خدا لعنتش کند از ما حکم نداشت و حکمش از اطلاعات نخست وزیری بود. لذا در آن زمان جوی علیه حراست ها درست کردند درحالی که باید حراست ها تشویق می شدند
خبر آنلاین 10 شهریور 1396
مسعود خدابنده – عضو اسبق سازمان مجاهدین خلق - روایتی از فرار کشمیری
... کشمیری را به لحاظ اهمیت تا نزدیکی ربط (یک نقطه مرزی در کردستان ) آوردند و آنجا به ما تحویل دادند. (معمولا سهراهی بانه - سردشت - ربط را رد نمیکردند و افراد را در اطراف همان سهراهی پیاده میکردند.)
کشمیری با من هیچوقت درباره انفجار نخست وزیری صحبت نکرد. راستش من هم آن زمان اصلا نمیخواستم در اینباره بدانم و اگر هم قصد داشت چیزی بگوید احتمالا مانع میشدم.
... برادرش که در انگلستان بود با او مستمر ارتباط داشت. برادرش با مجاهدین خلق نبود ولی ارتباط مستمر با مسعود داشت و با هم بین ایران و انگلیس تجارت میکردند. (شاید هم تجارت برای پوشش بوده!) ...
نه کلاهی و نه کشمیری سابقه جدی ارتباطی با سازمان نداشتند. کشمیری آدم اطلاعاتی یا حتی پیچیدهای هم نبود. کمحرف و مذهبی بود و به شعائر اهمیت زیادی میداد ...
در نشستهای انقلاب ایدئولوژیک که اصرار میکردند باید زنت را طلاق بدهی و در ذهنت قبول کنی که همه زنان عالم فقط به مسعود رجوی حلال هستند، کشمیری جوش میآورد. اوایل که آمده بود، یک نوع سردرگمی یا شاید پیشمانی در چهرهاش نمایان بود. بعدها در بغداد کمکم عادت کرد اما به قول مسعود رجوی، «انگشت اضافی» بود؛ مزاحمی که نمیشد قطعش کرد!
رجوی مشخصا کشتار حزب جمهوری، ترور بهشتی، محمدعلی رجایی و محمدجواد باهنر را در کنار ترور افرادی مثل صدوقی و هاشمینژاد و ... به این شکل تفسیر میکرد که ما «مغزهای متفکر رژیم را از بین بردیم» و حالا که رژیم «بیسر» شده، میتوانیم به پیکرهاش حمله ببریم و آن را از پای درآوریم.
بعد از گذشت یک سال کشمیری در مصاحبه با یکی از خبرگزاریهای غربی اعتراف کرد که من آن کیف سامسونت را به همراه خودم به جماران برده بودم و بمب در آن به گونهای جاسازی شده بود که وقتی جلسه خوب گرم شد من به بهانهای از جلسه خارج شوم و بمب بین امام و رئیسجمهور و نخستوزیر منفجر شود. او گفت قرار بود طبق قرار قبلی کیف را به جلسه ببرم و خودم برگردم. از همه پستها بدون بازرسی و دردسر گذشتم ولی در آخرین پست مانع ورود من شدند و گفتند شما حتماً باید بازرسی شوید. این را هم بگویم که پستها اجازه نداشتند رئیسجمهور یا همراهان او و کیف آنها را بازدید کنند و این تنها وظیفه دژبان سهراهی بیت و بازرسی آخر بود.
کشمیری در آن مصاحبه گفت بعد از آنکه مطمئن شدم دسترسی به رئیسجمهور و امام غیر ممکن است توانستم با جوسازی و اهانت به پاسداران از صحنه بگریزم و چند روز بعد برای اینکه از شرّ کیف پر از مواد منفجره رهایی یابم به دستور سازمان قرار شد هنگامی که رئیسجمهور و نخستوزیر با هم در جلسه شورای امنیت حاضر هستند آن را منفجر نمایم.
(کتاب تشنه و دریا ص 147)