بازدید 15295
15295 بازدید
خاطرات طنز در دوران دفاع مقدس ـ 6
من بند كفش بسيجيانم...!
گردآوري: عبدالرحيم سعيدي راد
تاریخ انتشار: ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۳۵ 17 October 2010
کد خبر: ۱۲۵۶۹۶
| ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۳۵ 17 October 2010
| 15295 بازدید
15295 بازدید
سرويس دفاع مقدس «تابناک» ـ در ادامه روایت خاطرات طنز در جبهه، بخش دیگری از این خاطرات را تقدیم میکنیم:
من بند کفش شما بسیجیان هستم!
سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه اقای « فخر الدین حجازی » آمده بودند منطقه
برای دیدار رزمندگان. ايشان در سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و
اخلاصی که داشتند گفتند : من بند کفش شما بسیجیان هستم!
یکی از برادران نفهمیدم خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد . از آن ته
مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیباینی از این جمله تکبیر گفت .
حمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!
كله مثلثي
مربي كه به ما آموزش تاكتيك ميداد، خيلي سختگير بود و بچهها سعي ميكردند
به نحوي از زير بار آموزش شانه خالي كنند. اما مربي براي اينكه خيال همه
را راحت كند گفت: «بچهها همانطور كه مي بينيد سر من مثلثي شكل است؟ براي
همين هم كسي نميتواند كلاه سرم بگذارد. پس مثل بچههاي خوب بنشينيد و
كارتان را انجام بدهيد و كلك نزنيد.»
تو فقط يک پايت قطع شده
بار اولم بود که مجروح ميشدم و زياد بي تابي مي کردم يکي از برادران
امدادگر بالاخره آمد بالاي سرم و با خونسردي گفت: « چيه، چه خبره ؟ تو که
چيزيت نشده بابا! تو الان بايد به بچههاي ديگر هم روحيه بدهي آن وقت داري
گريه ميکني ؟! تو فقط يک پايت قطع شده ببين بغل دستي است سر نداره هيچي هم
نميگه!
اين را که گفت بياختيار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدايي که شهيد شده
بود! بعد توي همان حال که درد مجال نفس کشيدن هم نميداد کلي خنديدم و با
خودم گفتم عجب عتيقه هايي هستند اين امدادگرا...
ديگ و خمپاره
يك روز عصر موقع پخش مستقیم غذا! خمپاره زدند، همه فرار كردیم. هر یك از
سویی، برخاستیم و آمدیم. دیدیم خمپاره درست خورده كنار دیگ غذا، اما عمل
نكرده است.
به همدیگر نگاه كردیم، دوست رزمندهای گفت: باز گلي به جمال و شجاعت دیگ!
با همه سیاهیش از ما رو سفیدتر است. از جایش تكان نخورده، آفرین.
يكي ديگه گفت: اگه اين جناب ديگ مثل ما شيرجه رفته بود روي زمين كه ما الان چيزي براي خوردن نداشتيم.
ادامه دارد...