یک مصاحبه تمام عاشقانه/ رازی که محمد علی بهمنی هیچگاه فاش نکرد

 محمدعلی بهمنی می‌گفت که همیشه حالش خوب است و جهان را تلخ نمی‌بیند. چون هر صبح را شروع تازه‌ای می‌داند و با عشق خود را زنده نگه می‌دارد.
کد خبر: ۱۲۵۷۲۶۳
|
۱۲ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۱:۴۳ 02 September 2024
|
7615 بازدید
|
۴

 

یک مصاحبه تمام عاشقانه/ رازی که محمد علی بهمنی هیچگاه فاش نکرد

حورا نژادصداقت،؛ تابناک_  درست در فروردین 1395 بود که در مجله همشهری جوان (شماره 548) مصاحبه‌ای با آقای محمدعلی بهمنی داشتم برای تولد 74 سالگی‌شان. صبح اول وقت، چند دقیقه قبل از شروع گفت‌وگو به دفتر روزنامه همشهری آمدند و باحوصله یکی دو ساعتی به سوال‌هایم جواب دادند. من نه از عروض و قافیه پرسیدم و نه از تاریخ تحلیلی شعر. من از عشق حرف زدم، از عاشقی کردن‌هایشان در روزگار جوانی. و جواب‌ها چیزی بود که هنوز هم خواندنی است.

حالا از همان لحظه که خبر درگذشت ایشان منتشر شده، مدام از خودم می‌پرسم: مگر می‌شود خیلی زود دفتر زندگی کسی را که با عشق روزگار سپری کرده، بست؟ بگذریم... 

آن موقع در لید مطلبم نوشتم که: 27 فروردين سال 1321 محمدعلي بهمني به دنيا آمد و تا آن ملاقاتي كه با فريدون مشيري داشت، هيچ وقت فكرش را هم نمي‌كرد كه مسير زندگي اش تغيير كند و در سن 74 سالگي، همه او را با شعرهايش بشناسند، آن هم شعرهايي كه معمولا عاشقانه است. وقتي قرار شد به مناسبت تولد بهمني، با او قرار مصاحبه را بگذارم، ديدم، همه فقط از شعر با او گفته‌اند، از وضعيت غزل معاصر، از آينده‌ي شعر نيمايي و چيزهايي در همين رديف. پس صحبت را از آنجايي شروع كردم كه محمدعلي از همان كودكي فرزند «نامطيع» پدر مي‌شود و دنياي شاعرانه و البته عاشقانه‌اي را براي خودش رقم مي‌زند. بهمني هنگام صحبت درباره عاشقي‌هايش بارها خنديد و حتي شعر خواند. گاهي هم از قالب شاعر بودنش بيرون مي‌آمد و پدري مهربان مي‌شد كه خوب دنياي فرزند جوانش را مي‌شناسد و به او براي تمام دوست‌داشتن‌هايش حق مي‌دهد، بدون هيچ مواخذه‌اي. چند بار هم تاكيد كه در مصاحبه حتما اين شعرش را بياورم كه: شناسنامه‌ي من يك دروغ اجباري است / هنوز تا متولد شدن مجالم هست 

 

شما هم این گفت‌وگو را بخوانید تا ببینید کسی که حتی در خواب هم عاشقی می‌کند، جهان را چطور می‌بیند

 

شما در يك بيت گفته‌ايد: «پدرم خواست كه فرزند مطيعي باشم / شعر پيدا شد و من آنچه نبايد شده‌ام» ماجرا چيست؟ چي بايد مي‌شديد كه نشديد؟ 

شايد خاستگاه اين شعر، يك برون‌ريزي شخصي باشد. پدر من معتقد بود، شعر شيطاني است كه در جان شاعر مي‌رود. روي اين عقيده‌اش هم بسيار تاكيد داشت. اما مادرم شوقمند شعر بود و ما را با شعرهايي كه خودش صلاح مي‌دانست و برايمان مي‌خواند، بزرگ كرد. 

پس پدرتان از جريان ديدار شما با فريدون مشيري هم خبر نداشت؟ 

نه، اصلا. آن زمان معمولا پدرها بچه‌هاي شيطون و بازيگوش را در سه ماه تعطيلي سر كاري مي‌فرستادند. من هم در يك چاپخانه كار مي‌كردم و آن ديدار صورت گرفت. پدرم هم فقط از كليات كارم در آنجا با خبر بود. من شعرم را نعمت مي‌دانستم و پدرم، شيطان. البته هيچ گاه اجازه ندادم پدرم متوجه شود كه من شعر مي‌گويم. زيرا دلم نمي‌خواست باور او را خراب كنم. 

 

برخورد مادرتان چطور بود؟ 

مادرم يك مجموعه شعر بود؛ هم شعر معاصر و هم شعر گذشتگان. يعني اين شعرها را هم حفظ بود و هم خوانش خوبي داشت. من گرچه نمي‌دانستم كه توانايي شاعري دارم ولي شعر را به خاطر مادرم دوست داشتم. حتي يادم است كه آقاي مشيري كتاب شعري از محمود كيانوش (كه به عقيده من يكي از بهترين شاعران كودكان و نوجوانان است) هديه داد و مادرم بود كه لحن و نحوه درست خواندن آن شعرها را به من ياد داد. 

 

اين همه علاقه به مادرتون، موجب نشد كه ايشان را محبوب و معشوق اولين شعرهايتان بدانيد؟ 

وقتي آقاي مشيري به من گفتند كه تو مي‌تواني شعر بگويي، حس شگفتي داشتم. به خانه كه مي‌رفتم سعي مي‌كردم، شعر بگويم. دستم را زير چانه مي‌گذاشتم و حتي ژست هم مي‌گرفتم اما نتيجه نداشت. بعد آقاي مشيري يك روز من را ديدند و گفتند: «تونستي شعر بگي؟» و ماجرا را تعريف كردم. ايشان گفتند: «شاعر بايد به كسي كه خيلي دوستش دارد، فكر كند و براي او شعر بگويد.» آن زمان مادر تعبير تمام دوست‌داشتن‌ها و عشق من بود. اولين شعرم هم اينطور شروع شد: 

اي واژه بكر جاودانه 

اي شعر موشح زمانه 

 

چطور كلمه سنگين «موشح» را انتخاب كرديد؟ 

آن موقع‌ها من از موسيقي دروني كلمات خوشم مي‌آمد. بارها ديده بودم كه همكاران چاپخانه به آقاي مشيري مي گفتند: «فلان مطلبي را كه تصحيح كرده‌ايد، موشح بفرماييد.» موشح كه به معني امضا كردن است، موسيقي زيبايي برايم داشت. سعي كرده بودم تمام اين واژه‌ها را جمع كنم و در شعرم بياورم. جالب است كه آقاي مشيري وقتي شعرم را ديد، گفت: اين كلمات عجيب و غريب چيست؟ گفتم: من اين را از خود شما شنيده‌ام. بعد برايم توضيح دادند كه نوشتن كلمات سخت و جايگزين كردن آنها در شعر كار درستي نيست.

 

شعرهاي عاشقانه شما خيلي زياد است و البته مشهور. عشق چند درصد از زندگي شما را در برگرفته؟ 

باورم اين است كه 100 درصد. من حتي در خواب هم عاشقي مي‌كنم. چون من همه‌ي كائنات را هم در عشق مي‌بينم و به نظرم همه‌چيز زاييده‌ي عشق است و دارد عشق را پرورش مي‌دهد. حتي زماني كه از كسي نفرت پيدا مي‌كنيم، داريم اوج عشقمان را نشان مي‌دهيم. وگرنه اينقدر دلخوري ما به نفرت نمي‌كشيد. يعني آنقدر شخص مقابلمان را باور داشتيم و داريم كه از شدت عشق، به نفرت از او رسيده‌ايم. و اين نفرت يعني داريم از خودمان مي‌پرسيم كه چرا چنين اتفاقي رخ داده است؟ البته عشق هم ابعاد مختلفي دارد. 

 

اگر از اين صحبت‌هاي كلي دور شويم، بعد از مادر، اولين تجربه‌ي عاشقي تان كي و چه بود؟ 

در اوايل دوران جواني‌ام يعني حدود 21 يا 22 سالگي‌ام بود. ولي آنقدر مهر مادر برايم مهم بود كه حتي محبوبم هم اين جنبه من را فهميده بود و از همين راه وارد شده بود. 

 

به نتيجه هم رسيد؟ 

بله ديگر. آن شخص همسر كنوني ام هستم كه هنوز هم عاشقانه دوستش دارم. 

 

ماجراي آشنايي‌تان چه بود؟ اصلا چطور عاشق شديد؟ 

اين اتفاق برايم حالت رازگونه دارد و معتقدم بايد رازها در انسان باقي بماند تا بتوان آن را چشيد و كمي فراتر، آن را بلعيد. پس اگر اجازه دهيد، حرفي در اين باره نزنم. 

 

حال و هواي دوران جواني‌تان چطور بود؟ راضي هستيد از آن ايام؟ 

راستش من كلا آدمي نيستم كه لحظه‌هايم را تلخ سپري كنم يا پشيمان باشم. گرچه گاهي بعضي از نبودن‌ها سخت است، ولي من زندگي را پر از بن‌بست و بازتاب‌هاي تلخ نمي‌بينم. در زمان جواني‌هايم هم چنين بودم. باورتان مي‌شود كه حتي زمان عاشقي‌هايم هم هيچ‌گاه به طرف مقابلم فكر نمي‌كردم. به خلوص خودم فكر مي‌كردم. بنابراين از شنيدن جواب‌هاي منفي هم هيچ وقت نترسيدم و در آن خلوص ديده‌ام. همان طور كه از دليل آوردن منطقي يا غيرمنطقي ديگران براي ترك محبوب‌هايشان تعجب نكرده‌ام. چون در آن هم خلوص ديده‌ام. البته، سختي مثل مهماني است كه مي‌آيد و بايد از آن پذيرايي كرد. بعد از مدتي هم مي‌رود. سختي نعمت است كه ضعف‌هاي پنهان ما را نشان مي‌دهد. 

 

شما در شعري گفته‌ايد: «چشمي / شكار كرد مرا / ديشب / شعري / شكار كرده‌ام / امروز» با اين اوصاف، رابطه شاعري و عاشقي را چطور مي‌بينيد؟ 

طبيعي است كه ما به هر ذاتي كه نزديك شويم، بخش اعظم وجود ما به همان تبديل شود. عشق چيزي است كه از همان زمان تولد، با كودك به دنيا مي‌آيد. فقط آن را نمي‌شناسد. گرچه گاهي نشانه‌هاي آن را بروز مي‌دهد. ما بايد باورمند اين نكته باشيم كه عشق با ما به دنيا آمده و تا مرگمان هم هست. حتي در شعري گفته‌ام: 

به شيوه‌اي كه خلاف‌آمدي در آن باشد  

شبيه بوسه گرفتن بگير جان مرا 

 

حالا در آستانه 74 سالگي چه حس و حالي داريد؟ 

هر سال وقت كشتن شمع تولدم 

بر قتل احتمالي خود فكر مي‌كنم 

به نظرم، اين كه ما در تولدهايمان شمع را خاموش مي‌كنيم، كار غلطي است. شمع بايد روشن بماند و كم كم خودش خاموش شود. 

البته درباره سن و سالم در شعر ديگري گفته‌ام كه: 

شناسنامه من يك دروغ اجباري است  

هنوز تا متولد شدن مجالم هست 

 

چه طور اينقدر با اطمينان تاريخ تولد شناسنامه‌يتان را دروغين مي‌دانيد؟ 

هر صبح كه از خواب بيدار مي‌شويم، شروع تازه‌اي است؛ گرچه داريم ديروزها را ادامه مي‌دهيم. مهم اين است كه باورمند به اين موضوع باشيم كه هر كدام از ما مجموعه‌اي از شده‌ها و ناشده‌ها هستيم. اين موقع است كه هيچ چيز برايمان بد نخواهد بود. 

 

شما با اين نگاه متفاوت و جاري دانستن عشق در زندگي كلا هميشه حالتان خوب است؟ 

حال انسان هميشه خوب است. ما خلق شده‌ايم كه خوب بينديشيم و تلخ به امور نگاه نكنيم. اصلا تعجب مي‌كنم كه چطور اتفاق‌ها می‌توانند تلخ باشند. من حتي در شعری گفته‌ام: 

حال من خوب است، حال روزگارم خوب نيست 

حال خوبم را خودم باور ندارم، خوب نيست

اشتراک گذاری
تور تابستان ۱۴۰۳
بلیط هواپیما
برچسب ها
مطالب مرتبط
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۱
در انتظار بررسی: ۱
انتشار یافته: ۴
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۲:۴۵ - ۱۴۰۳/۰۶/۱۲
روحش تا ابد عاشق باد .
وحید
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۵:۲۵ - ۱۴۰۳/۰۶/۱۲
برای ماهی زلال پرست شعر ایران محمد علی بهمنی
«یه روز دلم گرفته بود »
یه روز دلم پنجره خواست
اون همه دیوار و اتاق
صحن دل شکسته و
دعا تو هشتی و رواق

من جای مانده بودم
« من... مرده بودم اما
انگار زنده بودم»

من توی این بن بست ها
هر شب به سوی نور ماه
در آسمانی غمزده
می شنوم از دورها
« در دیگران می جوی ایم
این سان نمی یابی مرا»

من راه راه میله ها
من تا افق در دیده ها
« می خوام غبار تنمو پاک کنم پاک کنم
خاطره های خاکی مو پاک کنم پاک کنم»

من به ترانه های رود
من به پرستش زلال
«این شفق است یا فلق
مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسیده ام
جان دقایقم بگو»

«یک روز دلم گرفته بود
مثل روزای بارونی
یک حالی داشتم که نگو
یک حالی داشتم که نپرس»

طهران شهریور ۱۴۰۳
مجید مهرابی
حمید کلباسی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۰:۰۵ - ۱۴۰۳/۰۶/۱۳
بی تو پرنده ای اسیر بودم
که قلب سوزانم تشنه آزادی بود،
آزادی نغمه خوانی، رهایی، پرواز.
آنگاه که تو را دیدم، باز گرفتار صیاد شدم،
صیادی که نه دانه داشت، نه دام .
و من شادترین پرنده اسیری
که نه به آزادی اندیشه کرد، نه پرواز.
و تا ابد برای تو خواهم خواند،
آوازی که سراپا عشق به اسارت است ، نه پرواز .

تهران ، سوم تیرماه 1359 ؛ حمید کلباسی
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۹:۲۰ - ۱۴۰۳/۰۶/۱۳
به به جمع شاعران سوخته دل
برچسب منتخب
# دولت چهاردهم # اسماعیل هنیه # مسعود پزشکیان
قیمت امروز آهن آلات
نظرسنجی
با انتقال پایتخت ایران از تهران ...