رهبر معظم انقلاب اسلامي پنجشنبه شب و در آخرين شب سفر به شهر مقدس قم، به منزل خانواده شهيدان فاطمي، عقلايي و کارکوبزاده رفتند و آنان را مورد تفقد قرار دادند، پايگاه اطلاعرساني دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيتالله خامنهاي روز يكشنبه گزارشي از حاشيه ديد و بازديد سرزده رهبر معظم انقلاب از خانواده شهيد كاركوبزاده با عنوان «فقط به خاطر شماست كه ماندهام» منتشر كرده است.
به گزارش ايسنا، متن كامل اين گزارش به شرح زير است:
هنوز خستگي هشت روز سفر از تنم بيرون نرفته بود كه مهدي زنگ زد: «تقي! برگرد بيا قم. يه روز به سفر اضافه شده. فردا شب هم برنامه هست». چون روز آخر، برنامه عمومي ديگري نبود، يك روز زودتر برگشته بودم تهران. اما ظاهرا كار خاصي پيش آمده كه برنامه 1 روز اضافه شده. همه برنامههايم را تلفني كنسل كردم تا برگردم قم.
از خانه اولين شهيد كه خارج ميشويم، مينيبوس رفته. با بقيه خبرنگارها ميرويم توي يك وانت دوكابينه «گشت راهداري». 7 نفر با كلي لوازم عكاسي و فيلمبرداري. آخرين شب سفر است و همه برنامه ريختهاند كه بلافاصله برگردند تهران. تمامشدن سختي 10 روز سفر، سختي تنگيِجا در وانت را كم كرده. توي همان فشردگي، بازار شوخي داغ است، تا ميرسيم به خانه شهيدان كاركوبزاده. 2 شهيد؛ خليل و عبدالجليل. و 1 مفقودالاثر؛ منصور.
وارد خانه كه ميشويم، همانجا جلوي در اتاق خشكمان ميزند؛ همهمان. يك تختخواب توي اتاق و يك نفر روي آن. پدر خانواده كه از 1 سال پيش بر اثر سكته مغزي به كما رفته و حالا فقط پوست و استخواني است بر روي تخت؛ بدون ذرهاي گوشت. اين را حتي از روي پتويي كه رويش انداختهاند هم ميتوان فهميد. صورت گودافتاده، دهان باز، چشمان فرورفته. زياد شنيده بودم كسي مثل يك تكه گوشت روي تخت افتاده باشد، اما اين پدر، حتي همان تكه گوشت را هم نداشت.
در و ديوار خانه محقر، پر است از عكسهاي جبهه و جنگ. برخلاف خانههاي قبلي، عكسها فقط مربوط به شهيدان نيست. هر عكس و كارت پستالي كه به جنگ ربط داشته باشد، يا رنگ و بوي مذهبي داشته باشد، روي در و ديوار نصب شده. حتي جملهاي درمورد نسبت بيجحابي و تمدن. به قول يكي از بچهها، شبيه پايگاه بسيج است اين خانه. مادر به محافظهايي كه پرسيدهاند امشب ميهمان دارند يا نه، عكسهاي سربازان جنگ را روي ديوار نشان داده و گفته: «اينا همه مهمان مايند.»
به اعضاي خانه، تازه خبر دادهاند كه ميهمانشان رهبر است. مادر و دختر تا حالا فكر ميكردند قرار است از بنياد شهيد بيايند. پدر هم كه روي تخت است و تقريبا از همهجا بيخبر. ديروز بهشان زنگ زده و گفتهاند فرم دريافت يارانهتان با اطلاعات بنياد شهيد همخواني ندارد و فردا براي بررسي دقيقتر ميآييم، خانه باشيد. و حالا شنيدهاند كه مهمانشان رهبر است.
دو نفري به تكاپو افتادهاند كه خانه را آماده ميزباني رهبر كنند؛ مثل خانههاي قبلي. هرچه هم ميگوييم نيازي به مرتب كردن خانه و پذيرايي و... نيست، قبول نميكنند؛ مثل خانههاي قبلي. به اين خانواده هم گفتهاند به كسي خبر ندهند كه ميزبان كي هستند؛ مثل خانههاي قبلي. فقط فرقشان اين است كه اجازه دارند به برادرشان بگويند بيايد خانه. آن هم به اين بهانه كه استاندار آمده و هيچ مردي در خانه نيست. پدر كه با آن وضع، نميتواند ميهمانداري كند.
خانه كوچك، با قرارگرفتن يك تختخواب براي بيمار، كوچكتر شده و كار براي تصويربرداري سختتر. خبرنگارها يك پاشنه در بين دو اتاق را درميآورند تا امكان تصوير گرفتن از اتاق ديگر وجود داشته باشد. ميدانند كه تا چند دقيقه ديگر، اين اتاق ديگر جاي تكانخوردن ندارد. ميروند سراغ پاشنه ديگر در كه جلويشان را ميگيرم. حسابي دارند خانه را به هم ميريزند.
صداي زنگ در بلند ميشود. پيرزني پشت در است. ظاهرا كار هرشباش است كه ميآيد اينجا براي شبنشيني. خودش هم مادر شهيد است، پس چه همصحبتي بهتر از يك مادر شهيد ديگر. چارهاي نيست. براي اين كه همسايههاي ديگر نفهمند، راهش ميدهند داخل. مادر دوم، بيخبر از همهجا، با چادر رنگياش مينشيند توي اتاق ديگر. لابد كلي هم تعجب كرده كه چرا امشب اين خانواده اينهمه مهمان دارد.
تا رهبر بيايد، سعي ميكنم اطلاعاتي از خانواده كسب كنم. اصالتا شوشتري هستند و خودشان ساكن آبادان بودهاند كه جنگ شروع شده. لهجه غليظ عربي دارند. مادر مرتب خاطره حصر آبادان را تعريف ميكند كه مدتها توي محاصره بودهاند و وقتي قرار ميشود از شهر خارج شوند، همين دخترشان، كه آن موقع كلاس دوم ابتدايي بوده، از ترس نميتوانسته راه برود. حتي چشمش را هم باز نميكرده. درك نميكنم سختي اين ماجرا را. اما از تكرار كردن مادر، معلوم است از بدترين خاطرههاي زمان جنگش است.
5 پسر دارد و 3 دختر. 2 پسرش كه شهيد شدهاند. منصور هم كه مفقودالاثر است. يعني با برادرش اسير شده بوده كه چون برادرش مجروح بوده، ميبرندش درمانگاه و او زنده ميماند. اما از منصور خبري نميشود. بنياد شهيد، او را شهيد حساب ميكند. اما خواهر شهيد ميگويد: «تا حالا هركس خوابش رو ديده، شهيد نديدهاش. گفته برميگردم. حالا كي برميگرده، نميدونيم. با امام زمان برميگرده يا... نميدونيم. خدا ميدونه.» تصوير منصور را كه آرپيجي به دست گرفته، بزرگ نقاشي كرده و روي ديوار زدهاند. ميگويند صدايش را هم دارند روي سيدي. ظاهرا توي عراق مصاحبهاي كرده بوده كه صدايش را گير آوردهاند. ميخواهند سيدي را آماده كنند تا براي رهبر پخش كنند كه ميگوييم فرصت اين كارها نيست.
دو برادري هم كه زندهاند، مجروحند. يكي چهار بار مجروح شده. مادرش ميگويد: «سال اولي كه آقاي خامنهاي رئيسجمهور شده بود، چندبار رفته بيمارستان فيروزگر عيادتش. امام رضا 2 بار شفاش داده. 8سال اسير بوده. فلج شده بود. الآن هم عصب يه دستش قطعه. نميتونه چيز سنگين بلند كنه.» عكسي از اين برادر، همراه سه اسير ديگر در اردوگاه عراق روي ديوار نصب شده. اين همان برادري است كه در راه آمدن به اينجاست.
برادر ديگر هم مجروح است. موجي شده، مثل مادرش. الآن در آبادان است. اما پرونده جانبازي ندارد. «هر كس بستري نشده، جزو آدم حساب نميشه.» اين را مادري ميگويد كه سه پسرش شهيد، دو تايشان مجروح و خود و همسرش هم مجروح جنگ هستند. اما فقط يك پسرش پرونده جانبازي دارد؛ بقيه نه.
مادر هم كه شيميايي شده. توي درگيري جمعه خونين عربستان هم مجروح شده. اما او هم پرونده ندارد. توي جنگ هم، دكتر گفته بيمارياش خوب نميشود، چون مدام ميرفته به مناطق جنگي. تا كمي بهتر ميشده، راه ميافتاده به سمت اهواز و آبادان. و دوباره بيماري عود ميكرده به خاطر سروصداي بمب و خمپاره.
سروصداي بيسيم و كدهاي ردوبدل شده، نشان ميدهد كه رهبر آمده. مادر هم متوجه ميشود. ميخواهد برود دم در براي استقبال. اما راهروي خانه آنقدر باريك است كه محافظها اجازه نميدهند. ناچار ميآيد توي اتاق. رهبر را كه ميبيند، ديگر از آن مادر صبور و شوخطبع خبري نيست. ميزند زير گريه: «اللهم صل علي محمد و آل محمد. آقا بذار دورت بگردم.» و ميگردد دور رهبر. رهبر چشمش ميافتد به تخت: «ايشون به هوشاند؟» مادر جواب ميدهد كه فقط درك ميكند، اما هيچ حسي ندارد. رهبر چند بار با صداي بلند سلام ميكند و بعد: «خدا انشاءالله شما رو حفظ كنه. شما رو نگه داره. اجرتان بده. شهداي شما رو با پيغمبر محشور كنه.» و مادر نيز به همسرش توضيح ميدهد: «حاجي پاشو. آقا اومده.» و به رهبر ميگويد: «به خونه شهدا خوش اومدين»
مادر دوم تازه فهميده ميهمان كيست. جلو ميآيد و ميزند زير گريه: «حاجآقا. من پسرم قطع نخاع بود. چهار سال. بعد شهيد شد.» همه ميهمانها اشك ميريزند.
رهبر مينشيند روي صندلي و ميخواهد احوالپرسي كند. اما مادر فرصت نميدهد و شروع ميكند به گلهگذاري: «آقا! انقدر غم خوردم. انقدر غصه خوردم. به خدا. حالم خيلي بد شده بود.» رهبر ميگويد چرا؟ «ديروز صبح زنگ زدم دفترتون. گفتم مسوول اين برنامه كه من رو از ديدن آقا محروم كرده، خدا زجرش بده.» توي همان حال، همه ميزنند زير خنده، حتي رهبر. رهبر علت را ميپرسد. «گفتم براي اين كه حق من اين نبود. من با اين وضع نميتونم بيام ديدار آقا. 1ساله حتي آقا رو تو تلويزيون هم نديدم.» و ميگويد كه مريض شده و همسايهها دنبال ماجرا بودهاند كه رهبر بيايد خانهشان.
قبل از آمدن رهبر برايم تعريف كرده بود. چهارشنبه هفته پيش يك نفر به آنها خبر داده كه رهبر فردا ميآيد خانهتان. معلوم نيست از كجا اين حرف را زده بوده. اين خانواده اصلا توي برنامه هفته پيش نبود. به هرحال، همه خانواده آماده بودهاند، اما حجتالاسلام رحيميان ميآيد. مادر خيلي ناراحت ميشود. به رحيميان ميگويد من با شما كاري ندارم. من ميخواهم رهبر را ببينم. و از همان موقع مريض ميشود. هم شيميايياش و هم موجي بودنش عود ميكند. نامه مينويسد براي رهبر. به قول دخترش: «مثل بچهها دنبال آقا ميگشت.»
رهبر ميگويد نامه را ديده كه شعري داشته. بعد ميگويد: «اين رو به شما بگم. من امشب بنا نبود قم بمونم. فقط به خاطر شما موندم. البته خونه 2شهيد ديگه هم رفتيم. اما من به خاطر شما موندم. براي اين كه بتونم شما رو ببينم» شعرش را قبل از آمدن رهبر برايم خوانده بود. 2بيت شعر كه روي يك كاغذ چندسانتي و با مدادرنگي نوشته بود و فرستاده بود دفتر رهبري؛ توي همان حالت موجي بودنش. و حال همان تكه كاغذ، سفر رهبر را يك روز طولانيتر كرده بود:
«آرزو داشتم كه به ديدارم بيايي
هم به ديدار من و هم شوي بيمارم بيايي
بيش يك سال است كه شويم همنشين تختخواب است
حق من اين بود به ديدار دل زارم بيايي»
كار رهبر، من را ياد خاطرهاي از امام خميني مياندازد. فكر كنم همين حجتالاسلام رحيميان تعريف ميكند كه نامهاي داديم به امام. مادر شهيدي نوشته بوده كه به تهران آمده براي ديدار امام. اما موفق به ديدار نشده. امام هم زير نامه مينويسد: «تا اين مادر شهيد را به ديدار من نياوريد، هيچكس را ملاقات نميكنم.»
مادر ادامه ميدهد: «به بيبي، حضرت معصومه گفتم بيبيجان! اين عزيزترو خودت بفرست خونهمون. قسمش دادم توروخدا آقا رو بفرست.» و رهبر ميگويد: «همونها فرستادن ديگه. همونها زدن پس گردنمون»
فرصت ميشود كه رهبر حالي از پسرها بپرسد كه مادر دوم به نفسنفس ميافتد از زور گريه. مادر اول ميگويد: «حالا نمير تا آقا رو ببيني.» بازهم وسط گريه، همه ميزنند زير خنده.
مادر از فرزندانش ميگويد كه فرزند بزرگتر در خرداد همان سال جنگ ديپلم گرفته بوده و همان سال شهيد شد. ديگري دوم دبيرستان بود كه سال 60 شهيد شد. فرزند ديگر، با آن يكي كه 4 بار مجروح شده، اسير شد. و اينطور بقيه ماجرا را تعريف ميكند: «اون كه مجروح بود، قسمت شد كه ديگه نميره. بردن بيمارستان درمونش كردن. اما اين يكي رفت... كه هنوز داره ميره. الحمدلله» و آن فرزندي كه هنوز داره ميره، همان فرزند مفقودالاثر است كه هنوز مادرش چشمبهراه است، بلكه ديگر نرود و برگردد.
رهبر، خانواده را دعا ميكند: «خداوند انشاءالله كه دل شما رو شاد كنه. چشم شما رو روشن كنه با خبرهاي خوب؛ با حوادث خوب؛ با اجر بزرگ.»
مادر ادامه ميدهد: «الحمدلله. شكر. ما هميشه دلمون قرصه كه ميتونيم دعا كنيم. خدا كه زبونمون رو ازمون نگرفته. اگه كسي بدي كرد، دعاي خوب ميكنيم كه خدايا كار بهتري گيرش بياد كه از اين محل بره. اگه كسي كمكاري كرد، دعا ميكنيم خدايا كار بهتري بهش بده كه دل بكنه و از اين كار بره...»
مادر دارد از دعاهايش ميگويد كه پسرش با همسر و فرزندانش ميرسند؛ يك دختر و پسر نوجوان. هنوز خبر ندارند ميهمان كيست حتي محافظها كه بازرسيشان كردهاند، ماجرا را نگفتهاند. از در اتاق كه وارد ميشوند، خشكشان ميزند. پدر همانجا مينشيند و زارزار ميزند زير گريه. وضع پدر كه اين باشد، وضع همسر و فرزندان معلوم است.
مادر حرفش را ادامه ميدهد: «كسي هم كه خوب كار ميكنه، ميگيم خدا كنه بمونه. مثل حاجآقا احمدينژاد. ميگيم خدا كنه اين مدتي كه مونده، انقدر طولاني بشه تا بتونه همه كارايي كه لازمه انجام بده.»
و رهبر حرف مادر شهيد را كامل ميكند: «خدا انشاءالله اين دعاهاي شما رو مستجاب كنه. دل شما ها رو شاد كنه. ما رو هم از فيوضات و بركات اين خانواده نوراني شما بهرهمند كنه.» و بعد از مادر ميخواهد كه حاضرين را معرفي كند.
خواهر شهيد همه اعضاي خانواده را معرفي ميكند. اما يادش رفته كه خودش را معرفي كند. رهبر ميپرسد شما دختر خانواده هستين؟ مادر تاييد ميكند و باز خاطره محاصره آبادان را تعريف ميكند و ميگويد: «اعصابش به هم ريخت. گفتند درمانش اينه كه ديگه منطقه جنگي نبينه. الآن 40 سالشه. عصاي دست من و پدرشه.»
رهبر حالي از پسر جانباز و آزاده خانواده ميپرسد و حالي هم از عصاي دست پدر و مادر. بعد هم دعايشان ميكند.
حالا نوبت ميرسد به مادر دوم. حالش را ميپرسد. مادر خاطرهاي تعريف ميكند كه انگار ماندگارترين خاطرهاش است: «بچهام قطع نخاع بود. بردنش ديدن امام. نميتونست بايسته. مردم بلند شدن، اون امام رو نميديد. ميگفت بشينيد من امام رو ببينم. تا اين كه مردم ميشينن و پسرم ميتونه امام رو ببينه. بعد چند وقت هم شهيد شد.» اين مهمترين خاطره مادر از فرزندي است كه بدون پدر، بزرگش كرده. و حالا حرف مهم خودش: «من هميشه دعا ميكنم خدا دشمناي شما رو نابود كنه.» مادر اول مدام دارد خدا را شكر ميكند.
رهبر، قرآني ميگيرد براي هديه دادن. از احوال خانواده مادر ميپرسد و جواب ميشنود كه مادر و برادرانش در شوشتر هستند. يك برادرش مجروح است. پسربرادرش كوچك بوده كه موج انفجار «پرت و پلايش كرده». و ادامه ميدهد: «اما خدا رو شكر كه شما هستين. خوبا هستن. خدا خوبا رو زياد كنه. بدا رو هم خوب كنه. اگه نميخوان خوب بشن هم، نيستشون كنه... كه يه خورده مملكت خلوت شه» باز هم همه ميزنند زير خنده. پيرزن اجازه نميدهد كه فضاي جلسه سنگين شود. هر از گاهي با حرفي، جمعيت را ميخنداند.
دختر، ديگر دلش طاقت نميآورد. حرفش را ميزند: «مادرم هم، بندهخدا خودش هم جانباز شيمياييه. حتي يه دفعه هم تو كتككاريهاي مكه تو سال 66 هم مجروح شده. اما متاسفانه اينا هيچكدومشون پرونده ندارن. وقتي بهشون ميگيم، ميگن افتخار كنيد مادر شهيديد. حتما ميخوايد حقوق جانبازي بگيريد؟»
رهبر را اينطور نديده بودم تا حالا. سرخ ميشود. نه از بغض كردن. انگار از شرمندگي است. چندبار لبش را ميگزد تا برخودش مسلط شود. نگاهي به زريبافان مياندازد، با همان خشم. انگار دنبال راهي ميگردد تا از زير اين بار سنگين خلاص شود، بدون آن كه بياحترامي به كسي كرده باشد: «هركس اين حرف رو زده، آدم بيادبي بوده.» و بعد راهي پيدا ميكند براي آرام كردن خانواده: «اما الآن الحمدلله رئيس بنياد شهيد، يك مرد مومن صالح عاشق خانواده شهداست. و اون آقا ايشونه. اين آقا كه اينجا نشسته» و به زريبافان اشاره ميكند. زريبافان كه همينجوري سرخ است، سرختر ميشود.
مادر دوم داغ دلش تازه ميشود: «ببخشيد! همين رئيس بنياد كه تازه اومده و خودش جانبازه، به من هم بدقولي كرده.» رهبر با خنده به زريبافان اشاره ميكند: «ايناها. اينه» بقيه به داد زريبافان ميرسند: «نه. منظورش مسوول قمه.» و مادر دوم ادامه ميدهد: «يك ساله به من قول داده من رو با يه همراه، با هواپيما بفرسته مشهد. اما ميگه با قطار برو. من پام درد ميكنه. نميتونم. مرد هم كه ندارم.» و اين بزرگترين خواسته يك مادر شهيد است. رهبر به زريبافان ميگويد: «بگيد بدقولي نكنن.» و اين يعني كه مادر ميرود به مشهد؛ با هواپيما.
دختري وارد مجلس ميشود. رهبر ميپرسد: «اين كوچولو كيه؟» و ميشنود دختر همسايه است كه رهبر را ديده و بيقراري كرده و محافظها مجبور شدهاند بياورندش داخل خانه. رهبر اسمش را ميپرسد؛ حديثه پروانه.
مادر اجازه ميگيرد براي گِلهگي. حدس ميزنم صحبت از همسر بيمار و مخارج بيمارستانش است. مادر ادامه ميدهد: «حاجآقا! اين محله وسيله نقليه نداره. خانوادهها موندن النگار. يه كارتن نامه هم داديم. استانداري و فرمانداري و اتوبوسراني. ميگن مسافر نداره. ايستگاه نميزنن. ماشين نمياد ده دقيقه وايسته.»
يكي از مسوولين بيت، فوري برگه كاغذي ميدهد به استاندار، يعني كه: «خودت بنويس، قبل از اين كه آقا بگه.»
مادر ادامه ميدهد: «استاندار قبلي اومد اينجا. گفتم اگه وسيله نقليه اينجا نياد، شكايتتون رو ميكنم به حضرت معصومه. انقدر حضرت معصومه مظلومه، هيچكاريشون نكرد.» جمعيت ميزند زير خنده. استاندار حالا خودش مينويسد، بدون اين كه رهبر بگويد. و رهبر ميگويد: «چرا. همين كه از قم برش داشت و بُردش، خيليه.» استاندار ميگويد: «من ميشنوم و حتما عمل ميكنم انشاءالله.» و رهبر معرفياش ميكند: «ايشون استاندار جديد هستن.» و مسوول اجرايي بيت به استاندار ميگويد: «بنويس و انجام بده. قبل از اين كه از قم بندازدت بيرون!»
ظاهرا اين خانواده، كارهاي زيادي براي محله انجام ميدهند. قبل از آمدن رهبر وقتي خواستيم كارهايش را بگويد، قبول نكرد. يك نفر گفت همانها را كه به حاجآقا رحيميان گفتيد، به ما بگوييد. اما مادر جواب داد: «اون موقع عصباني بودم كه آقا نيومده. ميخواستم خالي بشم.»
رهبر قرآن و سكهاي را به هر دو مادر ميدهد. بعد سكهاي به پسر و دختر خانواده. بعد هم نوهها. بعد هم عروس: «نميشه كه به عروس خانواده هديه نديم.» و بعد هم اجازه مرخصي ميخواهد از مادر: «من رو دعا كنيد. ما به دعاي شما احتياج داريم.» بار ديگر كنار تخت ميرود و پدر را ميبوسد. چفيه را به نوه پسر ميدهد كه از پايگاه بسيج و با لباس بسيجي آمده و حالا چفيه رهبر را ميخواهد تا سِت لباسش كامل شود. و ميان گريه خانواده خداحافظي ميكند و برنامه سفر قم تمام ميشود با اين خداحافظي.
ما كه ميخواهيم برويم، مادر شهيد از ما تشكر ميكند و ميگويد: «اول گفتيم يا مرگ يا خميني. حالا هم تا نفس ميكشيم، ميگيم جانم فداي رهبر.»