روایت خبرنگار تابناک از تشییع سیدحسن نصرالله در زمستان بیروت

روایتی جامانده از تشییع سیدحسن نصرالله/در قلب ما ببین که ویتنام دیگری است!

وقتی جمعیتی عظیم در بیروت گرد هم می‌آیند تا با یک قهرمان وداع کنند، آیا فقط یک پرونده تاریخی را نمایان می‌کنند یا داستان ناگفته‌ای را که در دل‌هایشان دارند، بروز می‌دهند؟ در روز وداع با سید حسن نصرالله، افکار و آرزو‌های بسیاری در آسمان بیروت معلق بود. 
کد خبر: ۱۲۹۱۵۲۴
|
۱۱ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۱:۵۲ 01 March 2025
|
3223 بازدید
|
۲

در قلب ما ببین که ویتنام دیگری است!

تشییع‌کنندگان هر لحظه یاد سخنرانی‌هایش را در گوشه‌ای از ذهن‌ها تکرار می‌کردند که در آنها به مردم امید و عزت می‌داد، اکنون و در اینجا، تماشای تابوتش، همه آن لبخند‌ها و حرف‌ها را در ذهن‌ها زنده میکند. صحبت‌های مردی که بیست سال حضور علنی نداشت. وقتی به مردم می‌گفت: «یا اشرف الناس... اطهر الناس... اکرم الناس»

بیروت در سکوت بود، اما در پس این سکوت، نغمه‌هایی از غم و امید جریان داشت. در گوشه خیابان‌ها، چهره‌های آشنا و غمگین، گویای داستان‌هایی بودند که تنها با اشک‌ها به زندگی بر می‌رسیدند.

آدم‌ها قصه‌هایی دارند، همزمان غصه‌هایی؛ تا در سرشان نباشی، رازشان را درنمی‌یابی. 

در جاده فرودگاه بیروت، همگام با خیل جمعیتی که برای تشییع گرد آمده‌اند، قدم می‌زنم. چه بسیار چهره‌هایی که ناگهان بغضشان می‌ترکید و بی‌اختیار اشک می‌ریختند. گویی آواری پنج‌ماهه بر دل‌هایشان سنگینی می‌کرد و اکنون باید باور می‌آوردند که دورانی به سر آمده است. دورانِ امیدواری به اینکه سیدحسن نصرالله زنده است. دوست داشتم قصه‌ها و غصه‌هایشان را بدانم.

ایمان و امید؛ زندگی در سایه غیبت بزرگان

روز‌های ابتدایی حمله اسرائیل تا همین چند روز پیش، بسیاری به اعتقاد خود مبنی بر زنده بودن سید حسن نصرالله پایبند بودند. این باور، نه صرفاً یک گفت‌و‌گو، بلکه یک اعتقاد عمیق در میان شیعیان لبنان بود. بسیاری از آنها همچنان به زنده بودن امام موسی صدر ایمان دارند و عکس‌ها و تأثیرات ایشان در گوشه و کنار لبنان حضور دارد. گویا به غیبت بزرگانشان عادت کرده‌اند. از مهدی (عج) تا ...

 بر اساس گفته‌ای از یک نویسنده غربی، شیعیان قرن‌هاست که با مفهوم «غیبت» عجین‌اند و این امر به امیدواری آنها دامن زده است.

در اوایل جنگ، این اعتقاد را اولین بار از زنی لبنانی که در یک اردوگاه آوارگان زندگی می‌کرد، شنیدم. او با جدیت می‌گفت: «ان‌شاءالله که سید حسن زنده است.» مردم لبنان با عمق قلبشان اعتقاد دارند که هیچ شکستی در کار نیست، اما نبودن سید حسن برای آنان غیرقابل باور بود. دوستی ایرانی می‌گفت مردم به این باور رسیده بودند که سید حسن همانند خداوند است و حالا نبودن او را نمی‌توانستند بپذیرند.

در قلب ما ببین که ویتنام دیگری است!

این باور امیدوارانه، سرانجام در تاریخ پنج اسفند به پایان رسید. با وجود تمامی موانع در لبنان که تلاش می‌کرد مراسم تشییع را تحت تأثیر قرار دهد، حزب‌الله تمام سعی خود را کرد که این مراسم را به بهترین شکل برگزار کند. 

با جمعی از روزنامه‌نگاران به قصد حضور در مراسم تشیع سیدحسن نصرالله، از بغداد به بیروت حرکت کردیم. تا آخرین لحظه، اطمینانی درباره رسیدن به بیروت نداشتیم. حتی زمانی که به بیروت رسیدیم، با دقت به ماموران فرودگاه نگاه می‌کردیم که آیا اجازه ورود به ما می‌دهند یا نه. با استرسی فزاینده، به افرادی که اجازه ورود پیدا نکرده و به کانتر جدیدی هدایت می‌شدند، می‌نگریستیم. در آخرین لحظه، برق سیستم قطع شد، ولی نهایتاً پس از دو ساعت انتظار، در هوایی بارانی، سرد و ابری به بیروت رسیدیم. 

بیروت، در باران زیباتر است. در مسیر فرودگاه، نماد‌ها و شعار‌هایی که برای تشییع آماده شده بودند، چشم نوازی می‌کرد؛ به ویژه شعار «انی علی العهد» که نمایانگر پیوند عمیق مردم با سید حسن بود. 

ساعت پنج صبح به وقت تهران راه افتاده بودیم و حدود ساعت پنج عصر از مسیر بغداد به بیروت رسیدیم. همان جاده‌ای که در زمان جنگ از آن عبور کرده بودم، اکنون به کلی تغییر کرده بود. 
در آن زمان، این نقطه از شهر یکی از محلات سوت و کور بود، زیرا پهپاد‌های اسرائیلی به طور مداوم بر فراز آن حرکت می‌کردند و هر لحظه ممکن بود به آن حمله کنند.

حال اما، دیگر نشانی از آن روز‌های وحشتناک باقی نمانده بود. این مسیر اکنون «طریقی» بود؛ برای رسیدن به تولد ققنوسی از تل خاکستر که زنده است که زنده می‌ماند.

هر کسی که این روز‌ها به آن منطقه پا می‌گذاشت، می‌دانست چه بر سر این سرزمین آمده است، چه جان‌های عزیزی که به خون نشستند. در حالی که یادآور بزرگترین رخداد این روز‌های این سرزمین، مراسم تشییع پیکر سید حسن بود که بعد از پنج ماه، برگزار می‌شد

خیابان پر از خودرو‌ها و موتورسیکلت‌هایی بود که پرچم‌های حزب‌الله در دست داشتند و با شور و شوق، چرخ می‌زدند. همه آماده دیدار بودند؛ دیدار با کسی که بیست سال از نزدیک ندیده بودند و اکنون پس از سال‌ها قرار بود دوباره ملاقات کنند؛ دیداری که این بار به یقین آخرین دیدارشان بود و ختم به سردی خاک.

 لبنان: سرزمین تضاد‌ها و تفاوت‌ها

لبنان سرزمین عجیبی است؛ کشوری که دارای معنایی خاص از جامعه است که برخی به آن «ناجامعه» می‌گویند. در شبی که به این دیار رسیدیم، به نقاط مختلف شهر سر زدم که ارتباطی به شیعیان و حزب‌الله نداشتند. این مناطق شامل اقشار اهل سنت و مسیحی بود. در آنجا، هیچ نشانی از تشییع و بنر‌های خداحافظی نبود؛ بلکه تصاویری از دیگران به چشم می‌خورد. در یکی از خیابان‌ها، تصاویری از محمد بن سلمان، ولی‌عهد عربستان، نمایش داده شده بود که از نظر نصب‌کنندگان، نمایانگر امید‌های آینده آنان بود.

هتلی که ما در آن اسکان داشتیم، در منطقه اهل سنت بود. پس از استراحتی کوتاه، از هتل خارج شدیم تا کمی بیشتر با فضای شهر آشنا شویم. به کافه‌ای سر زدیم، اما به سرعت متوجه شدیم که نشستن در آنجا تبعات خود را به همراه دارد. 

با نشستن و دیدن عکس رفیق حریری بر دیوار، جمعیت کافه به طرز قابل توجهی سکوت کرد و فضایی پر از اخم بر فضای کافه حاکم شد. صاحب کافه اولش خودش را به نفهمیدن زد که حرف ما را نمی‌فهمد ولی بعدش کوتاه آمد.

ابتدا فکر کردیم که این یک تصادف است، اما طولانی شدن زمان انتظار برای سفارش و قیمت‌های غیرعادی و نگاه‌های خیره عصبانی نشان‌دهنده چیز دیگری بود. حتی یکی از اعضای گروه ما دچار مشکل شد و به خاطر عکاسی از فضا، توبیخ شد.

شاید اگر این اختلافات در لبنان وجود نداشت، اسرائیل به این آسانی نمی‌توانست به لبنان حمله کند. این اختلافات به نوعی رمز پیروزی میدان‌های جنگ اسرائیل و غرب است و آنها از باقی ماندن این اختلافات خوشحالند و حاضرند برای حفظ آنها هر کاری انجام دهند. همراهانم تا چند روز باور نمی‌کردند که چنین رفتاری با ما شده است. 

این موضوع در زمان جنگ بسیار واضح‌تر بود؛ زمانی که اسرائیل بخشی از بیروت را ویران می‌کرد، در دیگر قسمت‌ها هیچ خطری احساس نمی‌شد. یکی از دوستان عکاسم در مورد جنگ ۳۳ روزه تعریف می‌کرد که اسرائیل یک طرف خیابان را هدف قرار می‌داد و به طرف دیگر آن دست نمی‌زد.

در قلب ما ببین که ویتنام دیگری است!

من نیز در این جنگ، این وضعیت را حس کردم. حتی برای خواب به مناطق مسیحی‌نشین برمی‌گشتم؛ در حالی که در ضاحیه، یعنی منطقه شیعه‌نشین تاریک و ساکت بود، در بخش‌هایی از شهر مردم در کافه‌ها به تفریح مشغول بودند.

دوستی مسیحی در همان روز‌ها با صداقت می‌گفت: «این جنگ ربطی به ما ندارد و حزب‌الله مقصر آن است.» به اعتقاد او، بازسازی بعد از جنگ و چالش‌های بعد نیز بر عهده حامیان حزب‌الله بود. سید حسن نصرالله تلاش زیادی کرد تا این فاصله‌ها و نگاه‌های منفی میان اقوام را کاهش دهد، اما این نگاه هنوز وجود دارد. نگاه ملی می‌تواند به نفع لبنان باشد، اما بسیاری از افراد نگران کاهش قدرت خود در ساختار لبنان هستند. لبنان، سرزمین اختلاف‌هاست؛ به راحتی می‌توان کسی را دید که با دیگری در تضاد است.

تصاویر و حوادثی که در لبنان به چشم می‌خورد، نمونه بارزی از تلاطمات اجتماعی و سیاسی این کشور است؛ یکی از کشور‌های باستانی که داستان‌هایش هنوز زنده‌اند و با جان و دل مردمش تنیده شده است. 

شب قبل از تشییع: یادگاری از شهادت و انبوه احساسات

شب قبل از مراسم تشییع، به محل شهادت سید حسن نصرالله رفتیم. برخلاف اوایل جنگ، ورود به این منطقه حالا آزاد شده بود، اما وقتی خواستیم ماشین بگیریم، هیچ راننده‌ای نمی‌پذیرفت. همه به ترافیک سنگین و شلوغی اشاره می‌کردند، چرا که مردم جنوب در حال حرکت به سمت بیروت بودند. سرانجام، راننده‌ای با قیمت بالاتر قبول کرد ما را به آن نقطه برساند، جایی که در گذشته از ایستادن در کنار آن می‌ترسیدیم و ۳۰۰ زن و کودک در آن به شهادت رسیده بودند. اکنون اما، این مکان به یکی از مراکز تجمع مردم تبدیل شده بود.

زن‌ها و مرد‌ها در یک فضای کوچک گرد هم آمده بودند؛ عراقی‌ها به ویژه در میان جمعیت به چشم می‌خوردند. هر کس پرچمی یا نمادی به همراه داشت و در مکان‌هایی که ساختمان‌هایش به کلی ویران شده بودند به عزاداری می‌پرداخت. 

لبنانی‌ها هم در این مراسم کم نبودند. هر فردی به نوبه خود در حال اشک و عزاداری بود. یکی از دوستانم سنگی به شکل نقشه فلسطین برداشت؛ فلسطینی که حال با این همه شهید، خون شیعه و سنی را در هم آمیخته است.

در این محوطه کوچک، دو نقطه به عنوان محل شهادت سید حسن مشخص شده بود، ولی از هر کسی که می‌پرسیدیم، جای دقیق را نمی‌دانست. پس از شهادت سید حسن، شیخ نعیم قاسم و چند فرمانده دیگر برای او نماز خواندند و به طور مخفیانه او را در کنار فرزند شهیدش، سید هادی، به ودیعه گذاشتند. شرایط جنگ و روز‌های بعد از آتش‌بس موقت به گونه‌ای نبود که بتوان مراسمی شایسته در شان سیدحسن برگزار کرد. حالا، پس از پنج ماه و با ادامه آتش‌بس از سمت مناطق مهم جنوب لبنان، حزب‌الله تصمیم به برگزاری مراسم گرفت.

در لحظاتی که ما در محل شهادت بودیم، مزار سید حسن و سید هاشم صفی‌الدین شکافته شد تا تابوت‌ها برای مراسم آماده شوند. ما تا پاسی از شب در آنجا ماندیم و جمعیتی که برای آخرین شب به منطقه می‌آمدند به ما ملحق شدند. شعار‌های «هیهات من الذله» و «مرگ بر آمریکا و اسرائیل» در تاریکی و سرمای نیمه شب، طنین انداز بود؛ هر کس به زبان خود شعار می‌داد.

در لحظاتی که ما در محل شهادت بودیم، مزار سید حسن و سید هاشم صفی‌الدین شکافته شد تا تابوت‌ها برای مراسم آماده شوند. ما تا پاسی از شب در آنجا ماندیم و جمعیتی که برای آخرین شب به منطقه می‌آمدند به ما ملحق شدند. شعار‌های «هیهات من الذله» و «مرگ بر آمریکا و اسرائیل» در تاریکی و سرمای نیمه شب، طنین انداز بود؛ هر کس به زبان خود شعار می‌داد.

ایرانی‌ها، یمنی‌ها، عراقی‌ها، ترک‌ها و بسیاری دیگر در کنار لبنانی‌ها حضور داشتند و شعار می‌دادند. همه به خوبی می‌دانستند که فردا، روزی مهمی است. شاید یکی از مهم‌ترین روز‌ها در تاریخ معاصر لبنان.

در خیابان‌های ضاحیه، مردم با خودرو‌ها و پیاده در حال راهپیمایی بودند. این شاید یکی از اصول جنگ باشد که وقتی دشمن اعلام می‌کند که کار گروهی تمام شده است، مردم با حضور میدانی خود، این سخن را باطل می‌کنند.

مردم لبنان در این مقطع بار‌ها ثابت کردند که به شکست باور ندارند؛ یک بار با شروع آتش‌بس و شادی و حضور خیابانی و بار دیگر با اعلام اینکه همچنان بر آرمان و عهد خود ایستاده‌اند و به مسیری که سید حسن برای آنان باز کرده، یقین دارند؛ حتی اگر این مسیر به قیمت از دست دادن عزیزان و اموال‌شان تمام شود.

بیروت در سوگ؛ آخرین وداع

در ابتدای چند روزی بود که می‌خواستم خودم را به بیروت برسانم؛ جنگ تازه آغاز شده و جنایت اسرائیلی‌ها در پیجر‌ها به وضوح در ذهنم نقش بسته بود. برای گزارش حادثه معدن راهی طبس بودم، در غیر این صورت، قبل از هفتمین روز غمگین مهر ماه خودم را به بیروت می‌رساندم. اما زمان علیه من خبرنگار بود. سر ناسازگاری داشت. غروب هفت مهر، خبر ترور سید حسن نصرالله منتشر شد؛ جنگنده‌های اسرائیلی، ۸۰ تن بمب را در یک محوطه کوچک ریختند و چند صد زن و کودک به خاک و خون نشستند.

واژه‌ها برای توصیف آنچه رقم خورد، ناکافی بود. یک پرستار لبنانی بعد‌ها برایم تعریف کرد وقتی به محل رسیدند، چیز زیادی از اجساد باقی نمانده بود و بسیاری از جنازه‌ها به نوعی بخار شده بودند. تصور آن نیز ترسناک بود. 

اخبار اولیه حکایت از آن داشت که زیر ویرانه‌های ساختمان‌هایی که بمباران شده‌اند، مقر فرماندهی حزب‌الله واقع شده است. درگوشی‌ها خبر‌های تلخی می‌چرخید و من نیز مانند بسیاری دیگر دلشوره داشتم، اما امید داشتم که بمب‌های سنگرشکن این بار اشتباه کرده باشند.

بسیاری از دوستان عکاس و خبرنگارم پیشتر خود را به لبنان رسانده بودند و به نظر می‌رسید حجم تخریب و جنایت بیش از هر تصوری بود.

نیرو‌های امدادی از تمام بیروت فراخوانده شدند. محل بمباران، در ابتدای خیابان «حاره حریک» بود؛ جایی در دل منطقه مسکونی که حتی یک کلیسا در همسایگی آن وجود داشت. همه انتظار خبری را می‌کشیدند که امید داشتند تایید نشود..

صدای انفجار در سراسر بیروت شنیده شده بود و بسیاری به شدت شوکه شده بودند. هادی دوستم در این باره تعریف می‌کرد که پس از بمباران، مردم به سمت محل رفتند. همه در انتظار برای یک اعلان رسمی از سوی حزب‌الله.

بالاخره خبر منتشر شد. در همان ساعات من در کافه‌ای زیر پل کریمخان تهران نشسته بودم که اطلاعیه را دیدم. سرم گیج رفت و شتابان خود را به دفتر خبرگزاری رساندم. می‌خواستم هر طور شده خود را به بیروت برسانم. در همان روز، اسرائیل از فرود یک هواپیمای ایرانی که چندین خبرنگار ایرانی هم در آن بودند جلوگیری کرده بود. غروب آن روز بلیت پرواز از دوبی به بیروت را پیدا کردم؛ سایر مسیر‌ها بسته بود.

با هزار سختی و در شرایطی که امارات متحده عربی، ورود ایرانی‌ها به دوبی برای پرواز به بیروت را محدود کرده بود، بالاخره پس از یک توقف، ساعت ۱۲ شب با یک پرواز خالی به بیروت رسیدم. تاکسی گرفتم و به محض اینکه در جاده افتادم، از کناره یک ساختمان آتش‌گرفته عبور کردم. راننده، به دلیل ترس نزدیک بود تصادف کند و خودش هم باورش نمی‌شد که اینجا بیروت است.

برق بخش زیادی از شهر قطع شد و در تاریکی و سکوت سنگینی محصور شده بود. هر چند بیروت همیشه روشنایی چندانی ندارد، اما در این شرایط، بیروت، بدون سایه سید حسن به شهر بی پناه و مرده‌ای به نظر می‌رسید. شهری که در آن، آدم‌ها در تاریکی احساس می‌کنند حیات ندارد.

تا فردا در یک جای شهر جاگیر شدم. ضاحیه جنوبی، بخشی از بیروت که اکنون محل شهادت سید حسن است، به شهر جنگ زده‌ای تبدیل شده بود. شبیه خرمشهری در سال‌های دور. وصله‌ای جدا افتاده، ناامن، بر خلاف برخی دیگر از نقاط شهر. 

اسرائیلی‌ها به راحتی آنجا را بمباران می‌کنند و ورود و خروج به آن سخت است. با کمک دوستی، از همان روزی که به بیروت رسیده بودم، به ضاحیه رفتم.

کماکان بیروت کم‌نور به نظر می‌رسید و با شروع جنگ، این کم‌نوری چند برابر شده بود. با موتور دوستم در این خیابان‌های کم‌نور حرکت کردیم. تنها تلفن همراه و چراغ موتور، مشتی نور بر مسیر پیش رو می‌پاشید. 

پس از کمی گردش، در پایین خیابان «حاره حریک» توقف کردیم. همه جا سیاه و تار بود، اما در یک پیچ، چراغ مهتابی به کمک موتور برق روشن و یک نگهبان در آنجا ایستاده بود. 

هادی، دوست همراهم اشاره کرد و گفت: «اینجا محل شهادت سید است.»

جایی که انگار یک شمع در تاریکی مطلق نور می‌دهد. هرچند این روز‌ها دیگر از آن تاریکی خبری نیست؛ چند هفته بعد از آن با آرایشی نمادین، نور قرمزی از همان مکان به آسمان می‌رفت، به قولی از قتلگاه سید به نقطه‌ای در عرش ...

لحظات تاریخی یک بدرقه 

مراسم تشییع هشت ساعت طول کشید و مردم از ابتدا تا انتها منتظر بودند. ما برای شرکت در مراسم، ساعت شش صبح، پس از یک خواب مختصر، راهی شدیم تا به مراسم تشییع برسیم. 

ابتدا به هتل خبرنگاران رفتیم تا کارت ورود به ورزشگاه را بگیریم. اما شلوغی آنجا به حدی بود که تلاش برای دریافت کارت، امری بیهوده به نظر می‌رسید؛ بنابراین تصمیم گرفتیم خودمان پیاده به سمت ورزشگاه «کمیل شمعون» بیروت برویم. مسیر چندان طولانی نبود، ولی جمعیت زیادی به چشم می‌خورد؛ ما هم به آنها ملحق شدیم.

نزدیک ساعت نه، در‌های ورزشگاه به روی جمعیت بسته شد و تقریباً ورزشگاه پر شده بود. مراسم اصلی و سخنرانی‌ها در همین جا برگزار می‌شد و بعد از آن، مراسم تشییع به طول سه کیلومتر ادامه پیدا می‌کرد. بسیاری از مردم ترجیح می‌دادند در خیابان بمانند. زیرا امیدی به ورود به ورزشگاه نداشتند و کنار خیابان ایستاده بودند تا حتی برای یک لحظه، پیکر شهدا را از نزدیک مشاهده کنند، حتی اگر این انتظار هشت ساعت به طول بینجامد.

در میان جمعیت، علاوه بر مردم عادی، نوجوانان نزدیک به حزب‌الله نیز حضور داشتند. جمعیت «کشافه المهدی» که بسیاری از شهدای حزب‌الله از همین گروه‌ها بیرون آمده‌اند، به نوعی شبیه گروه‌های پیش‌آهنگی بودند. 

در قلب ما ببین که ویتنام دیگری است!

یکی از این گروه‌ها که ساز و آلات موسیقی همراه داشتند، در حال اجرای سرود بودند. در بین آنها نوجوانی را دیدم که به تازگی در «عملیات پیجری» اسراییل، بینایی و یک دست خود را از دست داده بود، اما با شوق در مراسم حضور داشت. 

چه کسی نمی‌داند این یادگاری از چه عملیاتی است! همان عملیاتی که چند هزار نفر نظامی و غیرنظامی پیجر‌های آلوده در دست شان منفجر شد.

در گوشه دیگری از خیابان، صف ماشین‌ها به چشم می‌خورد. دو نفر از جانبازان پیجری درون آن نشسته بودند، در انتظار. هر دو نابینا؛ یکی از آنها که پیاده شد و در را پشت سرش محکم بست؛ دست دوستش بین در خودرو ماند و ناگهان فریادش بلند شد. حقیقتاً صحنه اندوه‌بار و تأثیرگذاری بود. صحنه‌ای از تقدیم بخشی از وجود خود به آرمانی به نام مقاومت. شرایطی که تا پایان عمر، شانه به شانه همراهی شان می‌کند.

جمعیت شرکت‌کنندگان در مراسم، حدود یک و نیم میلیون نفر تخمین زده می‌شود که با توجه به جمعیت شش میلیون نفری لبنان، با تنوع رنگارنگی در دین، مذهب، نگرش سیاسی و ...، واقعه‌ای بزرگ به شمار می‌رفت. 

به جرات می‌توان گفت این تجمع به نوعی نمایش قدرت اجتماعی لبنان بود، که نشان می‌دهد لبنانی‌ها از اقداماتی که در طول جنگ انجام داده‌اند به هیچ وجه پشیمان نیستند. چنین تجمعی می‌تواند به سادگی اسرائیلی‌ها را خشمگین کند. هر چند اختلافات بین سیاستمداران لبنانی خیلی بیشتر از این حرف‌هاست.

حین مراسم در خیابان «حافظ اسد»، کلیپ‌هایی از شهدا پخش می‌شد که اشک به چشم زنان، مردان و حتی کودکان نشانده بود. در جایی که ایستاده بودیم، جوانی پرچم فلسطین را بلند کرده بود؛ نماد کشوری که لبنان و حزب‌الله برای آن هزینه‌های زیادی تقدیم کردند و هرگز حاضر نشدند از این آرمان دست بکشند.

در قلب ما ببین که ویتنام دیگری است!

 ناگهان از دور صدای زوزه‌ای بلند به گوش رسید. به دوستانم گفته بودم که ممکن است اسرائیل دیوار صوتی را بشکند. ولی انگار برای شان ماجرا جدی‌تر بود و چهار جنگنده اف-۳۵ اسرائیلی در ارتفاع پایین به سمت جمعیت نزدیک شدند.

این صدا، مانند زنگ خطر، تمام حاضران را به شدت تحت تاثیر قرار داد. ترس و نگرانی مانند دودی سیاه بر جمعیت نشسته بود، اما پس از لحظاتی، این وحشت به شور تبدیل شد، گویی جنگنده‌ها، موجوداتی آهنی، نه تنها تهدیدی بر سر حاضران نبودند، بلکه به نمادی از همبستگی و اراده ملی تبدیل شدند.

ابتدا مردم نمی‌دانستند چه اتفاقی در حال وقوع است، اما به زودی معلوم شد که اسرائیلی‌ها نمی‌توانند این جمعیت عظیم را تحمل کنند و سعی می‌کنند تا از نظر رسانه‌ای به نوعی پیروزی دست یابند. اما بعد از عبور جنگنده‌ها، جمعیت، در حالی که با ترس به آسمان خیره شده بودند، به طور ناگهانی با صدای بلند ملت و آرمان‌های خود را فریاد زدند. «مرگ بر اسراییل» می‌رفت که آسمان را پر کند.

ابتدا مردم نمی‌دانستند چه اتفاقی در حال وقوع است، اما به زودی معلوم شد که اسرائیلی‌ها نمی‌توانند این جمعیت عظیم را تحمل کنند و سعی می‌کنند تا از نظر رسانه‌ای به نوعی پیروزی دست یابند. اما بعد از عبور جنگنده‌ها، جمعیت، در حالی که با ترس به آسمان خیره شده بودند، به طور ناگهانی با صدای بلند ملت و آرمان‌های خود را فریاد زدند. «مرگ بر اسراییل» می‌رفت که آسمان را پر کند.

چند دوست ایرانی با چشمانی پر از شگفتی، شاهد این نمایش بودند و همزمان ترس بزرگ خود را از نزدیک احساس می‌کردند، چیزی که همیشه از دور به آن گوش می‌دادند. حتی دوستی از من پرسید اینها نیروی هوایی لبنان نبودند؟! این لحظه بار دیگر تکرار شد و این بار مردم آماده‌تر بودند و شعار‌ها تندتر و پرتوان‌تر به گوش می‌رسید. 

گویا، جنگنده‌های اسرائیلی نیز خود را به تشییع رسانده بودند و به نوعی بر شکوه مراسم افزودند.

به نظر می‌رسد این گشت زنی جنگنده‌های عصبانی اسراییلی، مانند لحظه‌ای استثنایی در تاریخ لبنانی‌ها باقی می‌ماند. به یاد خواهم داشت که چگونه در دل ترس، این جمعیت شجاعانه ایستاد و پیامی روشن به دشمنان رساند: ما در برابر فشار‌ها و تهدید‌ها هرگز تسلیم نمی‌شویم.

توقف در میانه اندوه

از خستگی پیاده‌روی در جمعیت، به یکی از کوچه‌های نزدیک به محل تشییع رفتیم؛ در پی جایی برای استراحت. رستوران یا کافه‌ای که بتوانیم چند دقیقه‌ای نفس چاق کنیم. کافه‌ای به چشم می‌خورد، باز بودنش را جویا شدیم؛ گفتند تعطیل است. 
در همین لحظه، صاحب کافه با لبخند و سیگاری بر لب، تعارف کرد که در حیاط خانه‌اش که رو به روی کافه بود، استراحت کنیم. 

همراهانم مردد بودند. سگ خسته داخل محوطه حیاط و موی عریان زنی در خانه، یکی از همراهان را مخالف این همنشینی کرد. در نهایت، راضی‌اش کردیم. من، رسم مهمان‌نوازی لبنانی‌ها را چشیده‌ام.

حال، در منطقه برج البراجنه ضاحیه جنوبی، بودیم. خیابان، مملو از مردمی بود که با پرچم‌های زرد و سبز حزب‌الله و الامل از خیابان می‌گذشتند. روی صندلی‌های قدیمی حیاط نشستیم. انگار رسم مهمان نوازی عراقی‌ها در پیاده‌روی اربعین، جهانی شده باشد. مهمان شدیم. برای‌مان قهوه ترک اعلی در فنجان‌های سفید و قلیان آوردند؛ ترکیب مسحورکننده عطر قهوه و قلیان، خستگی راه می‌شست. 

کمی سرمان گرم حرف زدن و اینترنت بود. بچه‌ها می‌خواستند فیلم و عکس‌های مراسم را زودتر برای دوستانشان بفرستند. همان بدو ورود به خانه، پسورد اینترنت را گرفتیم. در همین حین، پسری جوان به جمع ما پیوست و شروع به صحبت کرد. 
متوجه شدیم آن زن بی‌حجاب که در حیاط نشسته بود، برادرش از اعضای نیرو‌های ویژه رضوان در جنگ اخیر با اسراییل شهید شده است. غم جای خالی برادر در چشمانش پیدا بود. جوان، فیلم‌ها و تصاویر زیادی از رخداد‌های اخیر، در گوشی تلفن همراهش داشت. 

مثلا فیلم‌هایی از حملات موشکی و پهپادی نزدیک به همین خانه را نشانمان داد. یادم آمد در بحبوحه جنگ وقتی به ضاحیه می‌آمدم، همیشه دودی سیاه از جایی بلند بود. حالا خبری از آن دود‌ها نبود.

یکی از دوستانم تحت تاثیر فضا، انگشترش که مزین به نگینی از سنگ داخل ضریح امام حسین (ع) روی آن بود را به خواهر شهید هدیه کرد و آنها هم شالی سبز به او تقدیم کردند.

در قلب ما ببین که ویتنام دیگری است!

گرم صحبت بودیم که صدای اذان پیچید. سجاده آوردند و همان جا به نماز ایستادیم.

هر چند همان دوستی که اول مخالف مهمان شدن به این خانه بود، گفت که باید به جای دیگری برویم، چون خانه سگ دارد. 
بعد از نماز، مرد خانواده، که سیگارش را محکم در دست داشت، پیشنهاد کرد که برای شام برگردیم. از او تشکر کردم و گفتم که همین لطف، یادگار از این روز می‌ماند. 

مهمانی خاطره‌انگیزی بود در میانه جمعیتی که هنوز منتظر تشییع بودند؛ قطعا در یادم خواهد ماند. جوانِ خانه چند تایی از دوستانش را هم دعوت کرده بود که به جمع مان اضافه شدند.


تجلی عشق و وفاداری؛ بدرقه‌ای تاریخی 

دوستم سید علی سال‌ها پیش پدرش را در جنگ از دست داده است و مادر و مادربزرگش نیز قربانیان همین جنگ بودند. هرچه به مراسم خاکسپاری نزدیک‌تر می‌شدیم، او بیشتر دچار اضطراب و التهاب می‌شد. به من می‌گفت: «برای شهادت آنها اینقدر ناراحت نشدم، اما دلم نمی‌خواهد در مراسم ترحیم شرکت کنم. قلبم توان بدرقه سید را ندارد، او پدر واقعی همه ما بود.»

دوستم، سیدعلی، کسی که به نظر باید می‌آمد، خودش را برای تشییع نرساند! البته تعدادی از رزمندگان حزب‌الله نیز مجبور بودند در این روز به جای شرکت در مراسم، در مرز با اسرائیل بمانند تا در صورت بروز تهدیدی از سوی اسرائیل، آماده مقاومت باشند.

در این ماجرا هر کس، قصه‌ای جداگانه از آرمان مقاومت و تعلق خاطر به آن دارد؛ چه آنهایی که به مراسم آمده‌اند و چه آنهایی که دلتنگی خود را از دور تماشا کردند.

دوستی ایرانی که برای اولین بار به لبنان آمده بود، گفت: «فکر می‌کردم که شیعیان بی‌حجاب ندارند و بی‌حجاب‌های حامی مقاومت همه مسیحی هستند. اما در مراسم سید فهمیدم که این‌گونه نیست.» شاید بسیاری از ما، تضاد موجود بین حجاب و بی‌حجاب حامیان مقاومت را متوجه نشویم و آن را جذاب بدانیم، اما حقیقت این است که سید حسن نصرالله در قلب بسیاری از مردم لبنان جایی ویژه دارد. او سال‌ها تلاش کرد که هیچ تفاوتی میان مردم لبنان قرار ندهد و حزب‌الله را نه به عنوان یک گروه فرقه‌ای، بلکه به عنوان حرکتی که برای سربلندی لبنان تلاش می‌کند، معرفی کند. 

در قلب ما ببین که ویتنام دیگری است!

این موضوع شاید برای بسیاری از ایرانی‌ها عجیب باشد. به ویژه در ماجرای اخیری که مربوط به ممنوعیت ورود هواپیما‌های لبنانی به ایران در پی شورش‌های خیابانی بود. ایرانی‌ها فکر می‌کردند باید در این اختلافات بدمند، در حالی که حزب‌الله سعی کرد از این موقعیت به نفع خود استفاده نکند.


 غم از دست دادن؛ شاهدی بر آخرین وداع 

من هیچ‌گاه سید حسن نصرالله را از نزدیک ندیدم و مانند تعدادی از ایرانی‌ها، از فرصت ملاقات VIP با او بی‌بهره ماندم. حال در سرمای زمستانی بیروت، گوشه‌ای از خیابان اصلی، در یک خروجی از اتوبان انتظار پیکر بی‌جان اش را می‌کشیدم. به لطف کارت خبرنگاری، جای خوبی برای ایستادن پیدا کرده بودم. عکاسان مشغول عکاسی و فیلم‌برداری بودند. فکر می‌کردم، چقدر ابزار‌ها در انتقال عظمت و عواطفی ژرف، ناتوانند. بی شک نمی‌توان حال مردم را در قاب عکس‌ها منتقل کرد.

غمی محجوب و عمیق در هوا حس می‌شد. در حالی که جنگی تمام شده بود، می‌دانستم جنگی دیگر در دل مردم ادامه دارد. زندگی در این نقطه از دنیا رنگ و بوی متفاوتی دارد؛ مردم با جنگ به دنیا می‌آیند و با جنگ می‌میرند.

به هر سو که نگاه می‌کردم، جمعیت در خیابان موج می‌زد. باران زمستانی بیروت هر لحظه تندتر می‌شد و باد سردی از میان لباس‌ها به من نفوذ می‌کرد. 

در خیابان، بسیاری از دوستانم را دیدم که در دوران جنگ با هم همراه بودیم. آنها نیز برای سکانس پایانی جنگ خود را به اینجا رسانده بودند.  به دیوار‌های بتونی کنار اتوبان تکیه داده بودیم، در انتظار خودروی انتقال شهدا. محافظان با سختی جمعیت را می‌شکافتند و سرانجام ماشین به ما رسید.

باران تندی شروع به باریدن کرد. جمعیت بیکار نشسته بود. اشک‌ها به بارش افزوده شد. مردم پشت تابوت‌ها می‌گریستند. گرمی آخرین امیدشان بر گونه می‌نشست. آخرین امید‌ها برای کسی که برای همیشه می‌رفت؛ شخصی که حرفش عین حقیقت بود و کیمیایی که در هیچ عطاری یافت نمی‌شود. 
وقتی تابوت از جلوی چشمانم رد می‌شد، با خودم فکر می‌کردم چه قدر حیف شد. این حس «حیف‌شدن» را در چشمان بسیاری از مردم می‌دیدم؛ آنهایی که با زحمت خود را به ماشین می‌رساندند و برخی چفیه‌ای به سمت تابوت پرتاب می‌کردند تا دوباره به آنها برگردانده شود. به رسم تبرک؛ رسم شیرین شیعی. میان جمعیت، زن میانسالی با چشمان اشک آلود به سمت تابوت می‌نگریست و زمزمه می‌کرد: «سید، پدر همه ما بود»

این عشق به یک سیاستمدار در دنیای امروز شگفت‌انگیز است. مردم دیگر طرفداران یک تیم فوتبال نبودند که با پیروزی یا باخت آن غمگین شوند. این ثمره غم نجیبی بود، عمیق‌تر از بازی با کلمات. 

 حامل پیکر‌ها که عبور کرد، گویی همه چیز به پایان رسید. پنج ماه پیش در دفترم نوشته بودم که برای چیز‌های زیادی به لبنان می‌روم، اما مهم‌ترینش بی‌شک برای تشییع پیکر مردی است که آرمان فلسطین، مقاومت و بخش عظیمی از تاریخ معاصر را در سینه دفن کرد. مردی که به خاطر آرمانی که یقین داشت هزینه گرانی دارد، جان خود و یارانش را فدا کرد. شاید به همین دلیل است که چنین سی مرغ وار به بدرقه سیمرغ آمدند. 


قصه‌ای پر از امید در ملتی جنگ‌زده

مقاومت، مفهومی عجیبی در لبنان و فلسطین است که ما فقط به وصف آن پرداخته‌ایم. در روز‌های پایانی جنگ، در شهر صور در جنوب لبنان بودم؛ شهری جنگ‌زده که اکثر ساکنانش آن جا را ترک کرده بودند. 

روز‌ها به سختی می‌گذشت و هر روز جنگنده‌ها خانه‌ای را ویران می‌کردند. بعد از آتش‌بس، دوباره به شهر برگشتم و با اینکه بسیاری از مردم زندگی‌شان را از دست داده بودند، به نظر می‌رسید که ذکرشان، «انگار نه انگار» است. این بی‌خیالی، البته بی‌خیالی خیالی نبود. مردم سال‌هاست که در این وضعیت آخرالزمانی زندگی کرده‌اند و به قول خودشان شرافت‌شان بالاتر از هر چیز دیگر است.

با وجودی که من، که در دوران جنگ آن فضا را درک کرده بودم، احساس می‌کردم همه چیز به پایان رسیده است، ولی آنها امیدوار بودند و می‌دانستند که این اوضاع موقتی است. در همان روز‌ها در شهر صور با زنی مصاحبه کردم که خانه‌اش را از دست داده بود، اما مهم‌ترین دغدغه‌اش گرفتن دوباره خانه‌اش نبود. چند دقیقه بعد با زن جوانی برخورد کردم که همسر و پدرش را در جنگ از دست داده بود؛ او نیز جوری صحبت می‌کرد که گویی بخشی ساده از زندگی‌اش را گذرانده است.

در پایان، جلوی نوجوانی را گرفتم که با هم مصاحبه کنیم. با دوچرخه از کنارمان می‌گذشت. خیلی عادی گفت خانه‌شان ویران شده و این دوچرخه تنها چیزی است که سالم مانده است. با این حال، با همه این داستان‌ها، تنها موضوعی که به نظر می‌رسد برای مردم غیرقابل جبران بود، فقدان سید حسن نصرالله بود.

سید حسن نصرالله نه تنها یک رهبر، بلکه نماد امید و شرافت برای مردم لبنان بود. در روز‌های پایانی جنگ، قدرت کلام او در قلب مردم عمیقاً جای گرفته بود و حالا همه احساس می‌کردند که بخشی از وجودشان را از دست داده‌اند. فقدان او متأسفانه فقط یک فقدان شخصی نبود، بلکه فقدانی بود فرهنگی، اجتماعی و تاریخی که در برابر چشمان افرادی که هنوز هم در تلاش برای زندگی هستند، نمایان شد.

سید حسن نصرالله نه تنها یک رهبر، بلکه نماد امید و شرافت برای مردم لبنان بود. در روز‌های پایانی جنگ، قدرت کلام او در قلب مردم عمیقاً جای گرفته بود و حالا همه احساس می‌کردند که بخشی از وجودشان را از دست داده‌اند. فقدان او متأسفانه فقط یک فقدان شخصی نبود، بلکه فقدانی بود فرهنگی، اجتماعی و تاریخی که در برابر چشمان افرادی که هنوز هم در تلاش برای زندگی هستند، نمایان شد.

احساس غریبی در جمع: گرامیداشت یک قهرمان تاریخ

در میان جمعیت، هر کس پرچمی در دست داشت و شعار‌هایی را فریاد می‌زد. در میان همهمه‌ها، ناگهان پرچم عجیبی به چشمم خورد؛ تصویری از «چه‌گوارا» که در بین جمعیت جا گرفته بود. حس غریبی تمام وجودم را فراگرفت، گویا او هم در این مراسم شرکت داشته است. 
به یاد شعری از «سیاوش کسرایی» درباره مرگ چه‌گوارا افتادم که گویی زبان حال همین روز‌ها بود. شب به فضای نت سر زدم و اصل شعر را پیدا کردم. شعر به گونه‌ای است که گویا برای تمام سیدحسن‌ها و چه‌گوارا‌های تاریخ سروده شده باشد:

با آنهمه سلاح 
با آنهمه ستوه 
با آنهمه گلوله که بر پیکر تو ریخت 
ارنستو! 
این بار هم دروغ درآمد هلاکت تو! 
آنان که تند تند ترا خاک می‌کنند 
آنان که زهرخند به لب دست خویش را 
با گوشه‌های پرچم تو پاک می‌کنند 
که: دیگر تمام شد 
دنیا به کام شد. 
تاریک طالعان تبه‌کار بی‌دلند 
خامان غفلتند

تو زنده‌ای هنوز که بیداد زنده است 
تو زنده‌ای هنوز که باروت زنده است 
تو در درون هلهله‌های دلاوران 
تو در میان زمزمه دختران کوه 
در شعر در شراب و شبیخون تو زنده‌ای!

آوازه‌خوان گذشت و لیکن ترانه‌اش 
گل می‌کند به دامنه کوهپایه‌ها 
خورشید‌های شب زنده‌دار بیدار می‌شوند 
یک روز از کمینگه تاریک سایه‌ها

مردی و یک تفنگ 
مردی و کوله‌باری از نان و غرور 
آزاده‌ای گشاده جبین، قامت استوار 
یک روز بر وزارت کوبا نشسته تند 
روز دگر به خون 
در سنگر بولیوی، دور از دیار و یار

آه‌ای پلنگ قله، آه‌ای عقاب اوج! 
گر آفرین خلقی شایسته تو بود 
مرگی بدین بلندی بایسته تو بود

آه‌ای بزرگ امید! 
اینکه که مرگ می‌بردنت بر سمند خویش 
اینگونه کامیاب 
اینگونه با شتاب

گر آرزوی دیررست را سراغ نیست 
در قلب ما بجوی 
آتش 
آهن 
ویرانگری و خشم 
در قلب ما ببین که ویتنام دیگری است

شعری از سیاوش کسرایی در مراسم تشییع سید حسن نصرالله، گویی زبان حال همه ما بود. این شعر به یاد او و هر کسی است که برای آرمان‌هایش جان خود را فدا کرد، و به یادمان آورد که حتی در غم‌ها، امید و شرفی در کار است.

عواطف و ویرانی؛ روز‌های پس از جنگ در جنوب لبنان

چند ماه پیش، اگر خودمان را می‌کشتیم هم محال بود که اجازه دهند به جنوب لبنان برویم؛ جایی که تا چندی پیش زیر بمباران‌های وحشتناک توپ، موشک و بمب‌های فسفری قرار داشت. جایی که جان‌های شریفی از آنجا عروج کردند.
حالا با ماشین از سربالایی‌ها و جاده‌های شخم‌خورده گذر می‌کردیم و به آنجا می‌رفتیم. هوا سرد بود و سفر ما از بیروت تا «مارون راس»، جایی نزدیک مرز اسراییل، سه ساعت طول کشید. در مارون راس، روستای مرزی وجود داشت که به وضوح زمین‌های کشاورزی اسراییل از آنجا قابل رؤیت بود، در آنجا هیچ خانه سالمی در افق دیده نمی‌شد.

 این مکان زمانی محل ساخت پارکی به نام «حدیقه ایرانی» با حمایت ایران بود، اما حالا چیزی از آن خانه‌ها و پارک باقی نمانده بود. حتی مجسمه حاج قاسم هم روی زمین به تیر نشسته بود.

پس از پیاده شدن از ماشین، وارد اولین خانه‌ای شدیم که هنوز وسایل اسراییلی‌ها در آن باقی مانده بود. رد حضورشان تازه بود. همین چند روز پیش، به خاطر آتش‌بس، آنها از اینجا عقب‌نشینی کرده بودند.

قوطی کنسرو ماهی تولید اسرائیل و چند روزنامه با خط عبری، یادگار‌های آن روز‌ها بودند. چشم‌انداز، تنها ویرانی بود. قبل از جنگ، ایرانی‌ها به این باغ بسیار سر می‌زدند، اما حالا پس از جنگ و آتش‌بس نیز به این نقطه می‌آمدند تا اشغالگری اسراییل را از نزدیک تجربه کنند.

یک روز پس از تشییع سید حسن نصرالله، تصمیم گرفتیم به این نقطه سر بزنیم. در یکی از خانه‌ها، دو زن را دیدیم که در حال جمع‌آوری وسایل زندگی‌شان بودند. پس از ماه‌ها، حالا فرصتی برای بازگشت به اینجا برایشان فراهم شده بود. دل در دلشان نبود؛ حتی اگر یکی از فنجان‌هایشان را سالم می‌دیدند، خوشحال می‌شدند. 

از هم می‌پرسیدیم که این خانه‌ها چگونه خراب شدند و یکی از دوستان گفت که خانه‌ها به سبک غزه بمب‌گذاری شده‌اند، به گونه‌ای که کسی نتواند به راحتی در آنها زندگی کند و جریان زندگی تا سال‌ها متوقف شود!

میان این همه خرابی، یک درخت نارنج و انار هنوز‌تر و تازه به چشم می‌خورد، درختانی که گویا روی مرگ را سیاه کردند. 

این درخت، در برابر ماشین ویرانگر جنگ، ایستاده بود. نابودی درختان جنایتی بزرگ‌تر از خانه‌های مردم است. درخت چه گناهی دارد که باید در دنیای انسان‌ها قربانی شود؟ به دوستی پیام دادم و گفتم: «همه خرابی‌ها و جنایت‌های اسراییل را می‌فهمم، اما یکی را نمی‌فهمم. این اسراییلی‌ها حتی درخت‌ها را هم از ریشه می‌کنند...»

جواب داد: «لعنت به آنها. حالم بهم می‌خورد از دولت و مردم آنها. اینها کل حیات را می‌گیرند.»

راست می‌گفت با حیات مشکل دارند. کنار یک «کاج» از ریشه درآمده ایستادم، یکی از آنها در دستانم آرام گرفت. در همین حال یک کوادکوپتر اسراییلی در بالای سرمان پرواز می‌کرد و ما را زیر نظر داشت که چه کار می‌کنیم. در دلم تکرار کردم: «این‌ها دشمن حیات هستند.»

حامد هادیان

*مصرعی از شعر سیاوش کسرایی

اشتراک گذاری
برچسب ها
محک پایین متن خبر
تور پاییز ۱۴۰۳ صفحه خبر
بلیط هواپیما
مطالب مرتبط
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۱۰
انتشار یافته: ۲
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۴:۱۵ - ۱۴۰۳/۱۲/۱۱
روحش شاد..انشالله با جد بزرگوارشان مشحور شوند.
مریم
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۴:۴۸ - ۱۴۰۳/۱۲/۱۱
جایش خالی است

روحش در آرامش باشه الهی
نظر شما

سایت تابناک از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.

برچسب منتخب
# قیمت دلار # فیلترینگ # ترامپ # ایران و آمریکا # قیمت طلا # تعطیلی مدارس # کالابرگ # مهدی تاج # سید حسن نصرالله
الی گشت
نظرسنجی
در جنگ سه ساله اوکراین-روسیه کدام طرف پیروز میدان است؟