سرویس دفاع مقدس ـ این روزها سالروز پیروزی غرور آفرین دیگری در کارنامه جان بر کفان سپاه اسلام در روزهای خون و حماسه است. روزهایی که با وجود همه سختی ها و کارشکنی های ضد انقلاب، بالاخره سوسنگرد قهرمان آزاد و دل امام و امت شاد شد.
به گزارش «تابناک»، در همین باره حضرت آيت الله خامنهاي، در برنامه «خاطرات جبهه» که در تاريخ سوم مهر ماه 1363 از سيماي جمهوري اسلامي ايران پخش شد، با اشاره به جريان آزادسازي سوسنگرد در سال 1359 به بيان خاطراتي در مورد جنگهاي نامنظم، آزادسازی سوسنگرد، کارشکنی های بنی صدر و همچنين دلاوری های شهيد دکتر مصطفي چمران پرداختند که گوشه هایی از آن به شرح زیر است:
يک نيمدايره از شمال و يکنيمدايره از جنوبسوسنگرد شهر آسيب ديدهاي است که دو بار محاصره شد. بار نخست که سوسنگر محاصره شد، عراقيها توانستند وارد شهر شوند و نيروهاي ما را از داخل شهر عقب بزنند، حتي براي سوسنگرد فرماندار هم معين کردند. بعد نيروهاي ما رفتند عراقيها را عقب زدند... .
مدتي بود عراقيها سوسنگرد را به تدريج محاصره ميکردند. ما سوسنگرد را گرفته بوديم اما کمي آن طرفتر، محور سوسنگرد ـ بستان، دست عراقي ها بود. البته اول عراقيها عقب نشيني کردند اما بعد دوباره آمدند سمت سوسنگرد و يک نيمدايره در قسمت شمال و شمال غرب سوسنگرد زدند و از طرف بستان، شهر را محاصره کردند. تدريجا از طرف جنوب هم، از قسمت دب هردان که در غرب اهواز است، تدريجا به سمت شمال کشيدند و خودشان را به کرخه کور رسانده و از آن عبور کردند و محور حميديه ـ سوسنگرد را قطع کردند. اين حميديه غير از حميد است. اين حميديه بين اهواز و سوسنگرد است که مورد تهاجم سخت عراقي ها هم قرار گرفت.
با يک نيم دايره از شمال و يک نيم دايره از جنوب، سوسنگرد کاملا محاصره شد. فقط از راه کرخه به داخل سوسنگرد راه داشتيم. تدريجا همين راه هم زير آتش قرار گرفت و چند قايق ما که به سمت سوسنگرد ميآمد در کرخه غرق شد.
داخل سوسنگرد تقريبا کسي را نداشتيم. به مردم که گفته بوديم تخليه کنيد، نيروهاي ارتش و سپاه هم کم بودند. به تازگی سرگرد نيروي هوايي را فرمانده نيروهاي مستقر در سوسنگرد کرده بوديم؛ يعني هم ارتش و هم سپاه و نيروهاي نامنظم ـ که تحت فرماندهي شهيد چمران بود ـ زير نظر فرماندهي او بودند. و البته تعدادي از بچه هاي افسر نيروي هوايي که با ميل و رغبت داوطلب جنگ در آنجا شده بودند. 13- 12 افسر که يکيشان هم شهيد شد.
مدافعين شهر سوسنگرد همين عده قليل بودند. تعدادي سپاهي، ارتشي و از نيروي زميني هم به گمانم کسي نبود. شايد از ژاندارمري و شهرباني هم شمار خيلي محدود و کمي بودند. گمان نميکنم تعداد نيروها به 200 نفر هم ميرسيد. يقين داشتيم اگر عراقي ها سوسنگرد را بگيرند همه بچهها قتل عام خواهند شد.
عصر بيست و سوم بود، خوب يادم است چون اين خاطره را دو سه روز بعد از حادثه کامل نوشتم. 23 آبان 1359 مصادف با دهه محرم بود. 23 آبان روز جمعه بود و ما در تهران جلسه شوراي عالي دفاع داشتيم. پیش از آنکه بروم جلسه از ستاد ما سرهنگ سليمي با من تماس گرفت. سرهنگ سليمي، رئيس ستاد جنگهاي نامنظم بود و چمران فرمانده اين ستاد. ايشان با اضطراب تماس گرفت که سوسنگرد به شدت در فشار و آتش فراوان است و بچهها استمداد ميکنند، کاري هم که قرار بود انجام بگيرد، نگرفته.
با لشکر 92 و سرهنگي که فرمانده لشکر بود توافق کرده بوديم حرکتي انجام بگيرد و به کمک بچهها بروند اما هيچ مقدماتي براي آن فراهم نشده بود. اندکي بعد جلسه شورا تشکيل شد، بني صدر سه ربع، نيم ساعتي دير آمد.
ماجراي سوپر مارکتهابچه هاي ما در سوسنگرد راه رفت و آمد نداشتند و آذوقه هم بهشان نرسيده بود. تلفن خوشبختانه بين سوسنگرد و اهواز وصل بود. تماس گرفتند آذوقه، چيزي نداريم، اما سوپر مارکت هاي خود شهر چيزهايي دارند. عدهاي ميگويند که ما از اينها نميخوريم ممکن است، صاحبانشان راضي نباشند. فهميدم چقدر اينها فرشتهاند... فرد سوپر مارکتش را گذاشته و فرار کرده و اگر بداند کسي دارد از شهرش دفاع ميکند.
حتي کمال ميل حاضر است، خودش غذا را در سيني بگذارد و تعارفشان کند اما اين جوان هاي پاک و فرشته صفت حاضر نبودند از غذاها استفاده کنند و از ما اجازه ميگرفتند. ما هم گفتيم برويد در مغازهها را باز کنيد و هر چه گيرتان آمد، بخوريد و هيچ اشکالي ندارد.
در جلسه شوراي دفاع مطرح کردم که اگر شهر را بگيرند اين بچهها شهيد خواهند شد. خسارت شهادت بچهها از خسارت گرفتن شهر بيشتر است. چون ما شهر را دوباره پس خواهيم گرفت، اما بچهها را به دست نميآوريم. بنيصدر گفت من دنبال اين قضيه هستم و ما هم زودتر جلسه را تعطيل کرديم که بني صدر برود دنبال اين کار و من ديگر خاطرم جمع شد.
روز شنبه ماندم و صبح يکشنبه رفتم اهواز. از آشفتگي و کلافگي سرهنگ سليمي و بچههايي که آنجا بودند، فهميديم که هيچ کاري انجام نشده، خيلي اوقاتم تلخ شد. گفتم بريم و کاري بکنيم. در اين بين بني صدر از دزفول با من تماس گرفت، شايد هم من تماس گرفتم، گفتم چنين وضعي است و بچهها هيچ کاري نکردند و تو دستوري بده! او به من گفت خوب است شما به ستاد لشکر برويد آنها را نوازشي بکنيد و مسئولان لشکر را تشويقشان کنيد، من هم از اين طرف دستور ميدهم، مشغول شوند و کار کنند.
... مرحوم چمران و آقاي غرضي رفته بودند منطقه را از نزديک بازديد کنند. ما رفتيم ستاد لشکر 92. حدود چهار بعد از ظهر بود که آنها برگشتند. البته چمران رفته بود ستاد خودمان، اما آقاي غرضي و برخی فرماندهاي نظامي بودند ما بعد از مباحثات و تبادل نظرات زياد، به طرحي رسيديم. مشکل عمده ما نيرو بود. لشکرهايمان محدود و به قول لشکريها منها بودند... هم تجهيزات کم داشت هم نيرو. تجهيزات را مي شد فراهم کرد اما نيرو را نه.
تيپ 2 لشکر 92 زرهیگروه رزمي 148 بود. گروه رزمي چيزي بين گردان و تيپ است؛ گرداني که نزديک به تيپ است (بهش) گروه رزمي ميگويند. گروه رزمي بود که در بلنديهاي فوليآباد، که مشرف بر شهر اهواز است، مستقر بود و از نظر ما نقطه مهم و استراتژيکي بود و سعي داشتيم به هر قيمتي است نگهش داريم.
گفتيم اين گروه بيايد با يک گروهاني از تيپ2 لشکر 92. تيپ 2 هم در منطقهاي بين اهواز و سوسنگرد مستقر بود، نزديک کوههاي الله اکبر و پادگان حميديه. اين لشکر در آنجا مواضع و خطوطي داشت که جايز نبود رهايش کند؛ اما يک گروهان را مي توانست رها کند. گفتيم آن گروهان با گروه 148 مرکز خراسان بيايند محور حميديه ـ سوسنگرد را تا خط تماس طي کنند و آنجا مستقر شوند. بعد تيپ 2 لشکر 92، که قبلا در دزفول بود و حالا مأمور شده بود به اهواز بيايد، از خط عبور کند؛ يعني بيايد و از لابلاي اينها حمله کند.
بنابراين تنها نيروي حملهورمان تيپ 2 لشکر 92 بود. تيپ خوبي بود و فرمانده خوبي هم داشت؛ فرماندهاي که معروف به شجاعت بود. البته نيروهاي سپاه، نيروهاي نامنظم که مال ستاد چمران بود هم بودند.
قرار شد نيروهاي سپاه برود به خورد ارتش. مثلا يک گردان ارتشي 100 تا سپاهي را بگيرد. اين بچه ها هم ميتوانستند بجنگند و هم روحيه بدهند، چون شجاع و فداکار و پيشرو بودند و کارايي بالاتري به اين واحدها ميدادند. فرمانده سپاه جواني به نام رستمي و اهل سبزه وار بود و شهيد شد. پسر بسيار خوبي بود و از چهرههاي فراموش نشدني من. از خصوصيات اين جوان اين بود که خيلي راحت با ارتشيها برخورد و کار ميکرد.
او زبان آنها را ميفهميد و آنها هم زبان او را. ارتشيها هم خيلي دوستش داشتند. تعدادي نيروهاي نامنظم هم در مشت چمران بود و قرار بود جلوتر از همه بروند و خط شکنهاي اول باشند. تعدادشان زياد نبود اما کارايي چمران ميتوانست کارايي زيادي به آنان بدهد. اين ترتيبي بود که ما داديم و خيالمان هم راحت شد.
همه چيز به هم خورد...ساعت حمله، در اصطلاح ساعت سين بود، علي الطلوع 26 آبان ماه بود. ما خوشحال به ستاد خودمان رفتيم و من فورا چمران را پيدا و توجيهش کردم، خيلي هم خوشحال شد. قرار شد سرهنگ قاسمي، که فرمانده لشکر بود، دستور را بنويسد و بفرستد براي ستاد ما...
ما آمديم آنجا و ساعتي را صحبت کرديم. آن شب، از شب هاي خاطرهانگيز من است. شب عجيبي بود. من بودم با چمران و سرهنگ سليمي و جوان ديگري به نام اکبر که از محافظان شهيد چمران بود. يک پسر شجاع، خوش روحيه، متدين و جوان برازندهاي که فرداي همان روز کنار چمران، شهيد شد. او هم ميآمد و ميرفت و من به چهره او نگاه ميکردم و ميديدم که او آن شب چهره عجيبي دارد و شايد واقعا نور شهادت بود که در چشم ما جلوه ميکرد. تا ساعت 12-11 صحبتها را کرديم و بعد رفتيم، بخوابيم و آماده شويم براي حرکت. تازه خوابم برده بود که چمران آمد پشت در اتاق و محکم در ميزد که فلاني بلند شو!
گفتم: چه شده؟
گفت: طرح به هم خورد. از دزفول خبر دادند که تيپ 2 لشکر 92 را نياز داريم و نميتوانيم بدهيم.
يعني نيروي حملهور اصلي. من خيلي برآشفته شدم که چرا اين کار را ميکنند اين به جز اذيت کردن و ضربه زدن کار ديگري نيست. تلفن کردم به فرمانده نيروهاي دزفول تيمسار ظهيرنژاد آنجا بود.
گفتم: چرا اين دستور را داديد؟
گفت: دستور آقاي بنيصدر است و علت هم اين است که اين تيپ را براي کار ديگري به اهواز آورديم و اگر بيايد آنجا منهدم ميشود. اين تيپ خوبي است و ما از ترس نابودی آن نميخواهيم آن را وارد عمليات کنيم؛ مگر به امر.
مگر به امر يعني اينکه دستور ويژهاي از طرف فرماندهي بيايد که برو. من گفتم اين نميشود. نخست اينکه چرا منهدم شود، کما اينکه فردا لشکر آمد و منهدم نشد. بعد هم اينکه چه کاري مهمتر از سوسنگرد؟ و اگر اين تيپ نيايد يعني تعطيل شدن اين عمليات و بايد بيايد. قرص و محکم گفتم شما به آقاي بنيصدر هم بگوييد که بايد بيايد و دستور را لغو کنيد.
موذيگريهاي بنيصدر...مرحوم چمران اصرار داشت با خود بنيصدر صحبت شود. راستش من ابا داشتم از اينکه با بنيصدر به مناقشه لفظي بيفتم. چون سرش نميشد و بيخودي پشت سر هم چيزي ميگفت. گفتم شما خودت صحبت کن! البته فايده ديگرش اين بود که مرحوم چمران وارد مشکلات ميشد. چمران در اين مشکلات حقا وارد نبود و سرش در اهواز گرم بود و از مشکلاتي که ما در شوراي دفاع با بنيصدر داشتيم خبر نداشت. موذيگريهاي بني صدر را نميدانست. کمتر هم در شوراي عالي دفاع شرکت ميکرد و اوايل هم که اصلا شرکت نميکرد. ضمنا نفس تازهاي هم بود که ممکن بود بنيصدر را تحت فشار قرار دهد.
چمران تماس گرفت و عين همين صحبتها که بايد تيپ 2 لشکر 92 بيايد را به بني صدر گفت. بني صدر هم قولکي داد. قول داد که دستور دهد تيپ بيايد.
دو نامه در نيمه شبچيزي که خيلي به کمک ما آمد، پيغام مرحوم اشراقي بود. يادم رفت بگويم؛ سر شب مرحوم اشراقي، داماد امام، از تهران با من تماس گرفت و خبرها را پرسيد. من گفتم قرار بر اين است که عمليات انجام شود و ظاهرا من اظهار ترديد کرده بودم که دغدغه دارم ممکن است عمليات انجام نشود و مگر اينکه امام دستور دهد. ايشان رفت با امام تماس گرفت، پيغام داد امام دستور دادند تا فردا سوسنگرد بايد آزاد شود و تيمسار فلاحي هم بايد مباشر عمليات باشد.
من اين را نگفته بودم چون ديروقت بود. شايد هم فکر ميکردم که صبح بگويم. وقتي که اين مسأله پيش آمد، گفتم حالا وقتش است که اين پيغام را بدهم. نشستم دو نامه نوشتم. يکي ساعت يک و نيم بعد از نصف شب و يکي ساعت دو.
ساعت يک و نيم به سرهنگ قاسمي، فرمانده لشکر 92، نوشتم که داماد حضرت امام، از قول امام، پيغام دادند که فردا بايد حصر سوسنگرد شکسته شود و اگر تيپ دو نباشد، اين کار انجام نميشود. به تمسار ظهيرنژاد گفتم و ايشان هم قول داده که با بني صدر صحبت کند، تيپ بيايد و شما هم آماده باشيد که تيپ را به کار بگيريد. مبادا به خاطر پيغامي که سر شب آمده، تيپ را از دور خارج کنيد.
نامه را دادم به دست يکي از برادرها و گفتم اين نامه را ميبري و اگر سرهنگ قاسمي خواب هم بود از خواب بيدارش ميکني و نامه را به دستش مي دهي.
يک نامه هم ساعت 2 براي سرتيپ فلاحي با همين مضمون نوشتم با اين اضافه که امام گفتند سرتيپ فلاحي هم بايد در جريان عمليات باشد و نظارت کنند. اين ماجرا را هم نوشم که ميخواستند تيپ را از ما بگيرند و گفتيم که بايد تيپ باشد و شما مسئول هستيد که اين را بگيريد و کار کنيد.
هر دو نامه را به شهيد چمران دادم و گفتم شما هم بنويس که نظر هر دويمان باشد. ايشان هم پاي هر کدام يک شرح دردمندانهاي نوشتند. ايشان هم که ميدانيد خيلي ذوقي و عارفانه مينوشتند. من خيلي قرص و محکم نوشتم او خيلي دردمندانه. گفتم هر کس بخواند دلش ميسوزد. ساعت 2 هم نامه دوم را براي سرتيپ فلاح فرستادم.
خيالم راحت بود که کار انجام ميشود، ولی باز هم دغدغه داشتيم. بارها شده بود که کار تا لحظات آخر رسيده بود و به دليلي تعطيل شده بود. صبح زود که از خواب براي نماز بلند شدم، ديدم اوضاع خوب است. ساعت 5 صبح تيپ 2 از خط عبور کرده بود. همان زمان که نامه را دريافت کردند، مشغول شدند و پس از دريافت نامه حرکت کرده بودند.
چنانچه بنا بر اين بود که «به امر» کار کنند، تا آن آقا از خواب بلند شود به او بگويند و «به امري» منتهي شود، دستور ساعت 9 صادر ميشد و ساعت 11 عمل. و عمليات ناموفقي انجام ميشد که قطعا شکست ميخورديم.
چمران مجروح شد...چمران هم بلند شد و رفت. من هم چند ملاقات داشتم که انجام دادم و رفتم به طرف جبهه و عمليات. البته وقتي رفتم ديدم شهيد فلاحي هم رفته. صبح زود چمران، فلاحي رفته و هم آقاي غرضي رفته بودند و اينها در خطوط مقدم و صحنه درگيري حضور داشتد. ما که رفتيم، جنگ دور گرفته بود و نيروهاي ما پيش رفته بودند و حدود ساعت 10.30 بود که ظهيرنژاد هم آمدند و رفتند جلو. ما ميرفتيم و در واحدهاي عقبه و درگير پياده ميشديم و با آنها صحبت ميکرديم. احوالشان را ميپرسيديم خبر ميگرفتيم. همیشه ميگفتند که خبرها خوب است و پيش بيني ميشد ساعت 2.30 ما وارد سوسنگرد شويم. حدود ساعت يک به اهواز برگشتم و ميخواستم بيايم تهران. اهواز که رسيدم خبر دادند که چمران مجروح شده و خيلي نگران شدم. چمران را آوردند.
قضيه از اين قرار بود که چمران و دو محافظش مشغول جنگيدن بودند که تنها ميمانند و عراقيها آنها را به رگبار ميبندند. چمران بعدا گفت که من آن روز مثل ماهي ميغلتيدم که رگبارها به من نخورد. آدم قوي بود، در جنگ انفرادي قوي بود. يکي از محافظان جاي امني پيدا کرده بود که رگبارها به او نخورد، اما اکبر جايي پيدا نکرده بود و شهيد شده بود. پاي چمران هم زخمي شده بود. يک کاميون عراقي از آنجا رد ميشود و چمران هم ميبيند که چيز خوبي است و کاميون را به رگبار ميبندد.
شوفر عراقي تير ميخورد و چمران به کمک محافظش وارد کاميون ميشود و ميافتد عقب کاميون. چمران مجروح را با يک کاميون عراقي از جنگ ميآورند اهواز. ساعت 2 بود که رفتم بيمارستان. ديدم که حالش خوب است اما جراحت رانش نسبتا کاري است و سی، چهل روزي هم او را انداخت. او را از اتاق عمل بيرون آورند و تمام سفارشش اين بود که نگذاريد حمله از دور بيفتد و هي به من و سرهنگ سليمي التماس ميکرد که نگذاريد حمله از دور بيفتد. همين طور هم بود و ساعت 2.30 بچه ها پيروز و مظفر وارد سوسنگرد شدند.
نخود سياه...از جمله کارهاي شيرين چمران در آن روز اين بود که وقتي ما در محور عمليات به سمت جلو ميرفتيم، پيرمرد مسني با همين لباسهاي جنگ هاي نامنظم آمد و کاغذي را به دست من داد و گفت اين را چمران نوشته. من نامه را باز کردم، ديدم سفارشي کرده به ايشان و چيزي نوشته که اين را بده فلاني که فلان کار را انجام دهد. فهميدم که او را دنبال نخود سياه فرستاده، فکر کرده که پيرمرد است و ممکن است شهيد شود، بعد هم هر چه کرده نرفته، نامه را نوشته که او برود. بعد خود پيرمرد هم گفت که چمران اصرار ميکند که من بيايم و گفتم، نميروم. گفت: پس اين پيغام را ببر. به اين وسيله پيرمرد را از مهلکه بيرون کشيده بود. بچه هاي جنگهاي نامنظم آن روز خيلي کار کردند و يکي دو کيلومتر جلو تر بودند؛ خود شهيد چمران هم که خودش جلو بود. اما آن روز ارتش انصافا دلاوري کرد. تيپ 2 لشکر 92 و گروهي که خط را داشتند، خيلي فداکاري کردند. بچههاي سپاه هم که در دل ارتش بودند و به حمد الله اين حادثه شيرين رخ داد.