خراسان: با استفاده از حواس پرتي اطرافيان از روي صندلي بلند شدم و با عجله از آزمايشگاه بيرون آمدم و در حالي که مي دويدم از محل فاصله گرفتم.نمي دانستم کجا بروم و چه خاکي بر سرم بريزم تا اين که متوجه شدم جواني موتور سوار تعقيبم مي کند. او با الفاظي زشت و رکيک اصرار داشت سوار موتور سيکلتش شوم.
من با ديدن ماموران انتظامي به پليس پناهنده شدم و تقاضاي کمک کردم. عروس ۱۵ ساله در دايره اجتماعي کلانتري شهيد نواب صفوي مشهد افزود: چند سال قبل پدرم در حادثه رانندگي جان خود را از دست داد و مادرم نيز که پس از اين مصيبت، مسئوليت خانه را برعهده گرفته بود هنگام انجام کار دچار برق گرفتگي شد و فوت کرد. من ۱۰ ساله بودم که همراه برادرم به خانه عمويم رفتيم.
روزهاي اول عمو حيدر و همسرش مي گفتند مثل فرزند خودمان هستيد و اصلا نگران نباشيد اما طولي نکشيد که آن ها در عمل چيز ديگري نشان دادند. متاسفانه من و برادرم براي يک لقمه نان، زير بار منت خانواده عمويم رفتيم و مسئوليت کارگري خانه عمو حيدر را برعهده گرفتيم.
دو روز قبل، خسته و کوفته از مدرسه به خانه برگشتم که متوجه شدم ميهمان آمده است. در اين لحظه همسر عمويم با عجله يک دست لباس آورد و گفت: فوري خودت را آماده کن که ميهمان ها منتظرت هستند. او سپس يک سيني چاي به دستم داد و مرا به داخل اتاق پذيرايي فرستاد.
من با ديدن چند زن و مرد غريبه سلام کردم و در حالي که سيني چاي در دستم بود ناگهان ميهمان ها گفتند عروس خانم چايي را زود تعارف کن و در گوشه اي بنشين که خيلي کار داريم.
عمويم و همسرش ريش و قيچي را به دست گرفتند و با گفت وگو در مورد مهريه و شرايط عروسي از طرف من جواب بله گفتند و قرار شد با مردي که ۳۵ ساله، بي سواد که حرکات و رفتارش نشان مي دهد مشکل ذهني هم دارد ازدواج کنم.
آن شب با چشماني گريان از عمويم گلايه کردم و گفتم چرا هيچ نظري درباره فردي که قرار است همسر آينده ام شود از من نخواستيد.
عموحيدر با خشم نگاهي کرد و جواب داد: حرف اضافي موقوف، بايد خدايت را شکر کني که خواستگار برايت آمده است و اين را بدان که بايد هر چه زودتر ازدواج کني و ... !
او و همسرش امروز صبح با توسل به زور مرا همراه آن پسر جوان به آزمايشگاه آوردند و قرار بود امشب عقد کنان بگيريم که من از آزمايشگاه فرار کردم.