خراسان: با ديدن بهروز قلبم به تپش مي افتاد و عقل از سرم مي پريد. اعتراف مي کنم با اين که ۱۳ سال بيشتر نداشتم يک دل نه صد دل عاشق شده بودم و متاسفانه درک نمي کردم چرا پدر و مادرم به خواستگاري پسر مورد علاقه ام جواب رد داده اند.
بهروز و خانواده اش ۲ بار به خواستگاري ام آمدند ولي والدينم با ترش رويي مي گفتند دخترمان خيلي کوچک است و بايد درس بخواند.
زن جوان آهي کشيد و افزود: من احساس مي کردم پدر و مادرم سد راه خوشبختي ام هستند و براي همين هم با آن ها سر لج بازي گذاشتم. متاسفانه بعد از مدتي تحت تاثير حرف هاي عاطفي که بهروز مي زد همراه او از خانه فرار کردم و ما يک هفته، خودمان را در منزل پسر عموي او مخفي کرديم.
با اين اشتباه بزرگ و آبروريزي که به بار آورده بوديم پدر و مادرم به ناچار با ازدواج من و بهروز موافقت کردند و مراسم عقدکنان خيلي سريع و با عجله برگزار شد.ما با اين تصور که قله هاي عشق را فتح کرده ايم زندگي مشترک خود را آغاز کرديم اما والدينم از آن به بعد مرا طرد کردند و اجازه ندادند به خانه شان بروم.
هنوز چند ماه نگذشته بود که فهميدم بهروز به مواد مخدر اعتياد دارد. او اهل کار نبود و تمام وقتش را با دوستان معتاد خود بالاي پشت بام و در کنار کفترهايش سپري مي کرد.من مجبور بودم براي تامين خرج و مخارج زندگي مان در کارگاه توليدي شوهر خواهرم مشغول کار شوم و ۱۷ سال از بهترين ايام عمرم را با کارگري و زحمت شبانه روزي سوزاندم و از دست دادم.
متاسفانه اين مرد بي مسئوليت تنها دخترمان را از سن ۳ سالگي به مواد مخدر آلوده کرد و مهسا که الان ۱۵ ساله است به کريستال اعتياد شديد دارد.چند ماه قبل بهروز دخترمان را با بهانه ازدواج موقت به مردي ۶۱ ساله داد و آن مرد حيوان صفت نيز پس از رسيدن به خواسته هاي پليدش بچه ام را رها کرد. بعد از اين موضوع دخترم به فساد اخلاقي کشيده شده است و ...!
من در اين مدت نمي توانستم حرفي بزنم چون تا مي خواستم چيزي بگويم بهروز با چاقو تهديدم مي کرد و حتي تهمت هاي زشت و ناروايي مي زد. با اين وضعيت روزگار سختي را پشت سر مي گذاشتم و با تاسف بايد بگويم خانواده ام نيز حاضر نيستند مرا ببينند و هيچ گونه ارتباطي با آن ها ندارم تا دست کم با آن ها درد دل کنم و راهنمايي بگيرم.
ولي بالاخره عقده هاي دلتنگي ام ترکيد چرا که شوهرم و دخترم براي تامين مواد مخدر دست به زورگيري و سرقت زده اند و امروز توسط پليس دستگير شده اند. من در اين سال ها به طور تمام وقت درگير کارگري بوده ام تا بتوانم خرج زندگي را در بياورم و نمي توانستم فرزندم را سرپرستي کنم تا او به اين سرنوشت شوم دچار نشود.