به مناسبت سالگرد شهادت دکتر مسعود علیمحمدی
.....................................................
صدای زنجیرتکیه میان ده کن، خانه شاطر تقی (دایی کنی)، جمع شدن فامیل، پاک کردن لپه، قربانی کردن گوسفند، گونی های برنج، آن همه سیب زمینی که خانم ها در حال پوست کندن آن بودند، حاجیه خانم، زن دایی جان در حال رتق و فتق امور، لباس های سیاه و لعن و نفرین بر یزید، ذکر صلوات، حاجت ها، نذرها، اشک هایی که از گوشه لب پایین می آمد یا با پشت دست و یواشکی پاک می شد. آب خوردن با ذکر حسین، دیگ های بزرگ مسی، درست کردن اجاق و آوردن هیزم ها توسط مردان ... و همه و همه تک فریم های خاطرات ما بود از مراسم محرم که نقش بسزایی در آن نداشتیم.
مراسم عزاداری من کمی زودتر آغاز می شود. چند روزی مانده به محرم، جنب و جوش خرید علم، بیرق سیاه، طبل، زنجیر و شرکت در دسته های عزاداری، من را به خانه مسعود می کشاند. دسته های عزاداری میدان خراسان و خیابان های جهان پناه، بسیار پرشور بود. بچه های ده، دوازده ساله، آخر دسته ها، زنجیر و سینه می زدند.
هیجان خرید زنجیر و پرچم سیاه، آنقدر زیاد بود که با گذشت بیش از چهل سال، هنوز در من غوغا می کند. تلاش در خرید زنجیر بزرگتر بود با دانه های درشت تر، شاید به این طریق، می توانستیم به جلوی دسته نزدیکتر شویم. می خواستیم زود بزرگ شویم.
گهگاه در حیاط خانه سینه می زدیم، نوحه می خواندیم، زنجیر می زدیم و دور حوض آب می گشتیم؛ حوض آب، فرات ما بود و صحن حیاط، صحرای کربلا. یک دسته عزاداری دو نفره. همیشه علم مسعود بزرگتر بود. صدای زنجیر در حیاط می پیچید و فریاد «یا حسین، مظلوم حسین، وای وای حسین وای، حسین چه شد؟» و ... ذکر این نوحه عزاداری دو نفره بود. نه! جدی بود. بزرگترها فکر می کردند ما بازی می کنیم، ولی ما عزاداران بزرگی بودیم که قامت کوچک داشتیم.
مرکز اصلی عزاداری و دیدن علم و خوردن پلوی امام حسین توی آن دوره های روحی چهار، پنج نفره توی تکیه کن بود. کوچه باغ های خاکی و باریک، دسته های سینه زنی که به تکیه می آمدند. مردم عزادار، پرچم های سبز و سیاه، ناله ها، بارش اشک ها در مظلومیت امام حسین، شهیدان کربلا، فداکاری، آزادگی آزادگان در بند، دفاع از اسلام راستین، روضه خوانی و همه و همه یادگار محرم های من و مسعود بود و هر چه بزرگتر می شدیم، عمق فهم موضوعات برایمان بیشتر می شد.
از محرم سال 47 به محرم سال 88 رسیدیم. مسعود سال هاست با علّم عِلم در خط اول دسته دفاع از امام حسین، انقلاب اسلامی و اسلام ناب محمدی به پیش می رود. زنجیرهای تعلق و تملق را وانهاده و پنجه در پنجه دشمنان اسلام و انقلاب انداخته است.
محرم 88، محرمی در زمستان است. تکیه کن، سیاه پوش شده است. دکتر مسعود نیز سیاه پوش و عزادار است. تاسوعا و عاشورا به سوگ می نشیند. بر مظلومیت امام حسین (ع) و اهل بیتش می گرید. غوغای در شهر، محرم را غمبارتر کرده است.
روزهای محرم به کندی می گذرد. دشمنان یزیدیان زمان، ابوموسی اشعری ها، امیری و سرداری لشکران علم را برنمی تابند. در تاریکخانه های خود، نوری را نشانه می گیرند، توطئه و دسیسه می کنند و خفاش صفت در خفا کمین کرده اند.
بیست و ششمین روز محرم است. دکتر مسعود، مصمم تر و عاشق تر از هر زمان به یاری امام خود برخاسته است. بیست و دو روز از زمستان گذشته است. پیش از طلوع خورشید برای نیایش با خدا به پا می خیزد. صدای الله اکبر او در فضای ساختمان می پیچد. سایه قامت او در آغوش سجاده نمازش محو می شود. او ساجد است. اطاقش مسجد و او در محراب عبادت ایستاده است. خدا را به بزرگی و غیر خدا را کوچک می شمارد. ستایش را مخصوص او می داند، استعانت و یاری، هدایت و راه مستقیم را از او می خواهد.
این عزادار حسین، با خدای خود چه نجوا کرد که اینچنین پذیرفته شد؟!عرشیان نظاره گر آخرین نماز او هستند. فرشتگان مشغول آذین بندی حیاط منزل اویند. سرزمین کربلا را بازآفرینی می کنند. گل های یاس را بر سنگ فرش حیاط می ریزند. برخی از آنان او را بدرقه می کنند. او لحظاتی دیگر در کنار امام خود به سوگ محرم خواهد نشست.
مسعود از اهل بیت خود سه بار خداحافظی می کند. این آخرین وداع است. چرا سه بار؟ این راز سر به مهری است که همسرش را شگفت زده می کند. این خداحافظی غیرعادی است؛ گویی، او می داند به جبهه نبرد با دشمنان امام حسین (ع) می رود. او چنین خداحافظی را نیز در سال 61 کرد؛ قصد قربت کرده و به جبهه جنگ آمده است.
چند روزی است که می دانم به جبهه آمده ای. نمی دانم در کدام خط و کدام منطقه هستی! دلم می خواست تو را ببینم. شاید این آخرین دیدار من با تو باشد؛ این جملات چندین بار در روز به ذهنم راه می یافت.
بعدازظهر گرم یک روز تابستان سال 61 وارد قرارگاه ما شد. آفتاب، صورتش را سوزانده بود. رنجور و بیمار بود. خسته و ناتوان. بیماری امانش را بریده بود. او هم دلتنگ من بود. کمی کنار هم بودیم. حالش را جویا شدم. به حد مقدورات از او پذیرایی کردم و از وی خواستم ساعتی استراحت کند. او خوابید و من در کنارش نشستم.
عمر آفتاب، کمتر از آن است که بتواند از سردی یک روز دی ماه بکاهد. در حیاط را باز می کند. نه! در حجله را باز می کند. لباس شهادت بر تن دارد. فرشتگان آماده اند مهمان خود را به نزد خدا ببرند. گرگ صفتان جسمش را دریدند. عرشیان روحش را با خود بردند.
حیاط خانه جان پناه است«وای وای حسین وای، حسین چه شد، کشته شد»... ولی دسته زنی من علمدار ندارد. علمدار در قتلگاه افتاده و خون صورتش را گلگون کرده است. در کنارش نشستم. بر پایش بوسه زدم. صدای ناله و نوحه همچون باران می بارد. کم کم جمع می شود. سیل می شود و به راه می افتد. یک امت بزرگ عزادار می شود. پیر و جوان، زن و مرد، دوست و آشنا، مسلمان و نامسلمان، داخلی و خارجی نمی شناسد. هر آن کس که فطرت او اسیر شیطان نشده، غمگین است. هر کس به گونه ای از این مصیبت می نالد. خانه سیاه پوش می شود.
خانه دکتر مسعود، تکیه قیطریه شد. جمع شدن اقوام و دوستان، قربانی کردن گوسفند، مردان و زنان عزادار، لباس های سیاه، لعن و نفرین بر یزیدیان زمان، ذکر صلوات، اهدای نذورات توسط مردم، حاجت ها، اشک های ریزی که غل می خورد گوشه لب، آب خوردن با ذکر سلام بر شهید مظلوم، رفت و آمد غمبار دانشجویان دکتر، شمع های روشن در حیاط، گل های پرپر شده در کنار قاب عکس شهید، تلاوت قرآن، بغض های در گلو فشرده همرزمان شهید، بهت و افسوس از دست دادن دکتر، حضور زینب وار همسر شهید، سوز و گداز مادر بیمار دکتر، برپایی حجله، پیام های تسلیت و همدردی، دوربین های کنجکاو، تحلیل های گوناگون، برچسب های سیاسی، مال خود کردن شهید، عکس های یادگاری با خانواده شهید! امامزاده علی اکبر چیذر و آن پرچم که نماد عزت یک کشور است، ردای خاک مزار او شد... همه و همه تک فریم های خاطرات من از مراسم محرم سال 88 است که دکتر مسعود علی محمدی، علمدار به خون خفته این مراسم است.