هوا، مرطوب و سنگین است. در دل خلیج فارس، وسط شهر ــ سکوی نفتی سلمان ــ ایستادهایم؛ همان سکوی عظیمی که روزی برای رساندن نفت ایران به جهان ساخته شد، دقیقا همان که عراقیها در سال ۶۵ و دوران جنگ بمبارانش کردند و همانی که آمریکاییها در سال ۶۷ و در پس از جنگ نفتکشها به آن حمله کردند. حالا پس از چند بار بازسازی در دوران جنگ و تحریمها هنوز نفس میکشد.
حامد هادیان: هیچکس وضعیت فعلی نفت را در ایران دوست ندارد؛ نفتی که ستون فقرات اقتصاد کشور است، اکنون کام روزهایش را زخم جنگ، تحریم و بیتدبیری ادواری تلخ کرده است. حتی با چشم غیرمسلح هم میتوان از روی سکوی ایرانی، سکوی نفتی اماراتیها را دید. اما این سکوها روی دیگری هم دارند. کسانی که روی آنها کار میکنند. با همان اینترنت کند و وصلهپینهشده روی دکل ...
گزارشهای خارجی درباره سکوهای نفتی را میخواندم. یاسمین عبدالمجید، نویسنده استرالیایی- سودانی، پس از تجربهای کوتاه از زندگی روی یک سکوی نفتی، در یادداشتی برای گاردین نوشته بود:
«وقتی مردم میپرسند کار کردن روی یک سکوی نفتی چطور است، من به درون خودم رجوع میکنم و زمزمهکنان «داستانهای جنگ» خودم را تعریف میکنم. با این حال، حقیقت این است که درست مانند زندگی واقعی است.»
انگار داشت از اینجا، از سکوی نفتی سلمان حرف میزد.
افسانههای مجازی و واقعیت سخت سکوها
چندی پیش، هنگام جستوجو درباره سکوی نفتی سلمان، فیلم عجیبی در فضای مجازی دیدم: شیرهای دریایی، بیخیال و شاد، روی یک سکوی نفتی مشغول بازی بودند. تیترش هم این بود که «شیرهای دریایی روی سکوی نفتی سلمان». عجیب اینکه بسیاری این تصویر را باور کردند.
وقتی از رئیس سکوی سلمان درباره حضور شیرهای دریایی روی این سازه سؤال میکنم، میخندد و میگوید: «اینجا نه شیر دریایی داریم و نه حتی چنین چیزی امکانپذیر است. این بیشتر حاصل تخیل یا فناوری هوش مصنوعی است تا واقعیت ما!» انگار مردم سکوهای نفتی را کمتر از آنچه واقعیت دارد، میشناسند.
میدان سلمان؛ فصل مشترک ثروت و سیاست
میدان نفتی سلمان در ۱۴۴ کیلومتری جنوب جزیره لاوان و ۱۸۰ کیلومتری ساحل ایران، روی مرز مشترک با امارات متحده عربی واقع شده است؛ فاصلهای بهاندازه یک سفر زمینی از تهران تا آمل. در این نقطه، بخشی از ثروت زیرزمینی ایران با میدان ابوالبوخوش امارات هممرز میشود.
کشف این میدان در سال ۱۹۶۰ م. اتفاق افتاد و نام آن ابتدا ساسان بود، اما بعدها به سلمان تغییر یافت. میدان سلمان با ابعادی معادل ۱۱ در ۱۴ کیلومتر، سه تاقدیس (برآمدگی) نفتی و یک مخزن گازی عظیم را در خود جای داده است.
زیر سایه سیاست و شتاب توسعه
یکی از نقاط عطف این منطقه، احداث سکوی گازی جدید در کنار سکوی نفتی بود؛ سکویی که بعدتر با قرارداد صادرات گاز به شرکت جنجالی «کرسنت» پیوند خورد. با این حال، این پروژه به دلایل مختلف ناکام ماند و هرگز به نتیجه نرسید.
در این میان، حتی مهندسان نیز از سرنوشت سکوی گازی سلمان دلخورند و معتقدند جدای از مناقشه با شرکت کرسنت، میتوانستیم خودمان از گاز این میدان برای بخش داخلی استفاده کنیم و خط لوله برای انتقال آن احداث کنیم، اما این اتفاق نیفتاد.
زندگی و کار زیر تیغ خورشید و شرجی
سکوی نفتی سلمان تنها یک سازه صنعتی نیست؛ شهری کوچک در میانه آب است. کارکنان این سکوها در دورافتادهترین نقطه نقشه ایران، زیر تابش آفتاب سوزان و شرجی طاقتفرسا، زندگی و کار را با هم تجربه میکنند. برق و آب شیرین خود را از دریا تأمین میکنند و همانجا مصرف میکنند.
به قول رئیس سکو، زندگی در سلمان یک «دانشگاه واقعی صنعت نفت» است. هر کس حتی چند سال اینجا باشد، مهارت و تجربهای کسب میکند که در جای دیگری به آسانی به دست نمیآورد. رقابت میدان نفتی-گازی سلمان با میدان ابوالبوخوش امارات رقابتی جدی و حساس است.
ابراهیم پاکسیما، رئیس مجتمع نفتی سلمان، میگوید: «در گرمای طاقتفرسای اینجا، در خط مقدم میدان مشغول به کاریم تا ایران از سهم خود عقب نماند. تولید حتی لحظهای متوقف نمیشود؛ ایستادهایم تا حقمان را حفظ کنیم.»
امروزه بیش از ۸۰۰ چاه نفت و گاز در آبهای خلیج فارس وجود دارد که نه تنها بازیگران اصلی اقتصاد ایران هستند، بلکه بخش مهمی از زیرساختهای دریایی و زیستی منطقه را نیز تشکیل میدهند.
پرواز دریایی به شهر نفتی
بهانه ما برای رفتن به سکوی نفتی سلمان، سالگرد حمله آمریکا در ۲۹ فروردین ۱۳۶۷ است؛ در حالی که نشانههای تنش با آمریکا همچنان دیده میشود و دیپلماتهای ایرانی در عمان با آمریکاییها مذاکره میکنند.
برای رسیدن به لاوان و سپس سکوی نفتی دو راه وجود دارد: مسیر اول، سفر دریایی از سواحل هرمزگان است و مسیر دوم، پرواز به جزیره لاوان؛ پروازی که فقط ویژه کارکنان شرکت نفت فلات قاره و پالایشگاه لاوان است. نفتیبودن فقط یک شغل نیست؛ نسلهایی از مردمان را شکل داده که دیسیپلینشان در ایران ضربالمثل بوده است.
ساعت پنج صبح شنبه ۲۳ فروردین است. روشنایی روز هنوز کامل نشده و جمعی ساکت در سالن فرودگاه مهرآباد در حرکتاند. کارمند شرکت نفت فلات قاره با فهرستی در دست، اسمها را تیک میزند.
پرواز به لاوان کوتاه، اما خاص است. بلیت این پروازها را در سایتهای فروش نمیبینید. هواپیمای فوکر ۱۰۰ کوچک و جمعوجوری است؛ جایی میان خوابآلودگی و اضطراب. دو ساعت بعد در فرودگاهی مینشینیم که انگار اندازه یک ایستگاه مترو است.
شرجی هوای خلیج فارس حتی از پشت شیشهها هم احساس میشود؛ بوی نمک، عرق و آفتاب دیررس جزیره به عمق نفس آدم نفوذ میکند.
قرار بود سفر دوم از جزیره به سکو نیز هوایی و با هلیکوپتر باشد، اما انگار شانس با ما یار نبود و همه صندلیهای پرواز اشغال شده بود. سرانجام، همراه دیگر کارکنان باید ۶ ساعت راه را روی آب طی کنیم. اضطراب دریازدگی وسط گرما و رطوبت خودش را نشان میدهد. کارمند روابط عمومی با لحن مطمئن همیشگیاش میگوید: «دریا امروز آرامه، نگران نباشید.»، اما من قرص ضد تهوعم را میخورم و در دل نگرانیهایم کمی آرام میگیرم.
پیش از حرکت، حراست شرکت نفت فلات قاره فرمهایی به ما میدهد تا پر کنیم و یادآور میشود این روزها به خاطر تحریمها باید بیشتر مراقب باشیم. مجوزهایمان را هم بررسی میکنند و تأکید دارند: «هرکسی اینجا نمیآید و هرکسی هم نمیماند.»
جزیره لاوان از آن جزیرههای گمنام است که چند سالی است لقبی برای خود پیدا کرده و در اینترنت به آن «مالدیو ایران» میگویند. بچههای روابط عمومی نفت میگفتند مدتی است که تعدادی تهرانی و اصفهانی به اینجا آمدهاند و فضای جدیدی در دهکده مسکونی – که جدا از مناطق اقتصادی، پالایشگاهی و نفتی است – ایجاد کردهاند. این جزیره حالا یکی از گرانترین مقاصد گردشگری سال شده است.
در کنار لاوان هم جزیرهای غیرمسکونی «مارو» وجود دارد که در اختیار نیروهای حفاظت محیط زیست است و مارها و لاکپشتهای پوزهکوتاه میتوانند در آن زندگی کنند. آهویهای جزیره هم، مانند گربهها در تهران، آزادانه در این زیستگاه رفتوآمد دارند.
رسیدن به غول زرد؛ روایت یک عبور دریایی
کشتی، در مقایسه با قایقهای شلوغ جنوب، آرام و خلوت است. چند نفر روی صندلیها در کابین کوچک، خستگی سفر را به موجهای ملایم سپردهاند. من هم چشمهایم را میبندم و میخوابم؛ بعد متوجه میشوم قرصی که خوردم، خوابآور هم بوده است.
چند ساعت بعد که بیدار میشوم، فقط صدای ضعیف موتور و گاهی همهمه مسافران به گوش میرسد. افق، دریایی بیانتهاست. جلبکهای سرگردان اینجا و آنجا بالا آمدهاند؛ آب، آبیِ مایل به نیلگون است، جایی میان خیال و واقعیت. ملوانی به موج آرامی در دوردست اشاره میکند و میگوید: «این موج مُردهست؛ نتیجه طوفانی چند کیلومتر آنطرفتر.» به موج خیره میشوم، مثل ردی از حادثهای که ما را با خودش نیاورده، اما نشانهاش تا اینجا آمده است.
ناخدای کشتی مردی با رگههای خاکستری در مو و لبخندی گرم از بندر انزلی است که حالا به خلیج فارس رسیده. صدایم میکند؛ از لیست فهمیده خبرنگار و شمالیام. کمی درباره ماهیهای خاویاری خزر، سختیهای سالهای دور و تفاوت دریای شمال و جنوب گپ میزنیم. میگوید: «دریاچه خزر در بعضی جاها تا هزار متر عمق دارد، اما اینجا نهایتاً صد متر.»
ناخدا با لحن کشیده میگوید: «دریا مثل رفاقت میمونه؛ بعضی روزهاش آرومه، بعضی روزها طوفانی!» روی عرشه، صدای موتور با وزش باد آمیخته است.
کمی بعد، به جمعِ کوچک کارگران روی عرشه میپیوندم. روایت همه یکی است: گاهی دریا چنان آرام میشود که کشتی همچون گهوارهای نرم تکان میخورد. اما کافی است باد بوزد، تا همهچیز به یک مبارزه واقعی بدل شود. یکیشان میگوید: «تا ۱۵ ساعت هم توی دریا گیر افتادهایم. بیرون، خیس تا استخوان؛ داخل کابین هم نفس کم میآری.»
برای نفتیها، دریا فقط راه رسیدن به محل کار یا بازگشت به خانه نیست؛ مرزِ دلتنگی و امید است. حتی خانوادههایشان هم این سفر را درست درک نمیکنند. بعضی روزها اگر باد و طوفان بپیچد و از پرواز لاوان جا بمانی، معلوم نیست چه زمانی دوباره به ساحل و خانه میرسی.
اینجاست که معنای «امنیت» برای مردان نفت، فقط سلامت رسیدن به ساحل نیست؛ گاهی آرامش یک روزِ بیموج، همه چیزی است که آرزویش را دارند. خاطرات زیادی دارند از روزی که فرزندشان مریض شده و دستشان به هیچ جا بند نبوده، تا جوانی که باید سر عروسیاش حاضر میشده و دو ساعت قبل مراسم خودش را رسانده است.
حرفهایمان با ناخدای کشتی گرم شده است. در دور دست، سایه سکوی نفتی سلمان آرام آرام پدیدار میشود – انگار میان آبهای خلیج فارس نیستی، حسی مثل قطب جنوب، جایی که جز عظمت و تنهایی چیزی نمیبینی.
کشتی، مثل حیوانی اهلی، بیصدا و نرم به جلو میخزد. سکو از نزدیک شبیه غولی زرد و فولادی است، معلق در میانه آبی بیانتها، محصور در آب و باد.
ناخدا، همان ابتدا با لحنی جدی، اما آرام، تذکر میدهد: «موقع پیاده شدن حواست باشه. سکو اسکله امن نداره. باید موقع موج، درست قدم بذاری.»
کشتی در مجاورت سکو، پهلو میگیرد، اما آخرین فاصله را باید هماهنگ با حرکت موج طی کرد. هر بار که موج، کشتی را بالا و پایین میبرد، لبه آهنی سکو و تخته فلزی کشتی لحظهای به هم میرسند و بعد دوباره فاصله میگیرند.
به آرامی به سکو میرسیم. در حالی که فیلمبرداری میکنم، یکی از مأمورهای ایمنی، چند نفر از کارگران را کمک میکند؛ عرق اضطراب را میتوان بر پیشانیاش دید. دلشوره در بین همه پراکنده است.
حالا نوبت من است. اگر بیفتم، افتادم! فکرش مورمورم میکند، هرچند بیشتر بابت موبایل و دوربینم نگرانم؛ تجهیزاتی که این خاطره را ثبت میکنند. بالاخره، با کمی شانس، رد میشوم؛ دوربین هنوز در دستم است و بیاختیار تصویربرداری میکنم. هیجان و اضطراب شیرینی دارند. به موقع رسیدهایم. هنوز هوا روشن است؛ برای ورود به قلمرویی ناشناخته آمادهایم.
شهروندان نفت؛ از خاطره جنگ تا بحرانهای امروز
همین که پایت را روی پلههای فلزی سکو میگذاری، بوی تند گاز و جلبک در بینیات میپیچد. مردها، یکییکی از راهروهای تنگ و فلزی عبور میکنند؛ همه با لباس کار آبی یا سفید و کلاه ایمنی، شبیه به اعضای قبیلهای قدیمی در دل امواج دریا.
پلههای طبقه اول توخالی و کمی لقاند. مأمور ایمنی با صدای آرام، اما جدی هشدار میدهد: «خیلی به نردهها تکیه نکن. مطمئن به نظر میاد، اما بارها دیدیم که کسی پایین افتاده…»
میپرسم: «واقعاً کسی افتاده؟»
با خندهای سریع جواب میدهد: «آره، ولی معمولاً آب هست و زود نجاتش میدیم… مگر وقت خواب که هر کسی باید خودش را نجات بده!»
اینجا همه با لباس کار هستند و انگار هر کدام جزئی از سازوکار بیامان زندگی سکو شدهاند.
«هر کسی اینجا پا نمیگذارد، هر کسی هم نمیماند.»
خیلی زود به اتاق مدیریت اصلی سکو میرسیم. تنها کمی آموزش ایمنی – بیشتر تشریفاتی تا عملی – میبینیم و بعد به اتاق سرپرست هدایت میشویم؛ جایی که مهندس پاکسیما ـ رئیس این شهر نفتی ـ با جدیت میزبان ماست.
اتاق معمولی است؛ روی میز میوه و شیرینی قرار دادهاند و دور تا دور اتاق زونکنهایی با نشان شرکت ملی نفت ایران، چشمک میزند. روی تخته سفید اتاق هم اطلاعات فنی و برنامهها نوشته شده است.
هشتاد نفر نیروی سکو، چهارده روز بیوقفه و زیر نظر او باید ۵۴ حلقه چاه نفت را مدیریت کنند.
کار او فقط نظارت بر استخراج نفت نیست؛ مسئول رفاه و ایمنی کارگران هم هست. حتی اگر ماهیگیری اطراف سکو گرفتار شود، او باید کمک کند ـ عملاً مثل شهردار یک شهر معلق. با شوخی میگوید اگر دو نفر در یک اتاق اختلاف پیدا کنند، مثلاً یکی سرمایی باشد و دیگری گرمایی، حل این مشکل هم به عهده اوست!
مهندس از ما درباره کارمان میپرسد و بحث به حمله آمریکا میکشد.
میگوید: «نسلی که آن عملیات را دید بازنشسته شده. ما فقط خاطراتشان را شنیدیم؛ خیلی با غیرت بودند. در خاطرهها هست که آمریکاییها در همان روز اول تماس گرفتند و تهدید کردند. اما وقتی دیدند هیچکس سکو را ترک نمیکند، یک موشک شلیک کردند. بعضی از بچهها خودشان را انداختند توی آب و در نهایت همه را سوار کشتی کردند و فرستادند. آمریکاییها هم آمدند روی سکو و آن را بمبگذاری و عکسهایش را منتشر کردند. چند هفته بعد، اما مهندسان برگشتند؛ دلشان آرام و قرار نداشت. استخراج دوباره شروع شد ـ البته با کمترین امکانات. چند سال بعد ژاپنیها سکو را بازسازی کردند.»
حالا، اما تحریمهای اقتصادی کار را سختتر کرده است. به کمبود نیروی متخصص، مشکلات مالی و فرسودگی سکو اشاره میکند و میگوید این ها آینده سکو را تهدید میکنند.
«اینجا کار سختی داریم؛ چهارده روز دور از خانواده با مشکلات آنتندهی و تلویزیون. حتی چند سال قبل مشکل غذا هم داشتیم که تازه حل شده.»
میپرسم: این زندگی روحیه آدم را نمیگیرد؟
میگوید: «هر کسی نمیتواند اینجا دوام بیاورد. بعضیها یکی دو ساله میروند. آدمهای خاصی میمانند؛ مثل یک خانواده شدهایم. حتی بیشتر از خانواده واقعیمان هم را میبینیم.»
قرار میشود فردا مصاحبه تصویری مفصلتری داشته باشیم. پس از خروج از اتاق رئیس سکو، مسئول ایمنی ما را به جایی روی سکو میبرد و قایق نجات را نشان میدهد. توضیح میدهد که اگر حادثهای رخ دهد، همه اینجا جمع میشوند و این قایق ۷۰ نفره، نیروها را نجات میدهد.
تابلویی کنار قایق است که نام همه روی آن نوشته شده و هرکس باید حضورش را در روز حادثه تأیید کند تا مسئول ایمنی بداند چه کسانی آمدهاند.
بعد ما را به رستوران میبرند. پاکسیما، رئیس سکو، با لبخند خاطرهای تعریف میکند: «حدود سال ۱۳۷۰، بحران غذایی داشتیم. کارگرها فقط میتوانستند از دریا ماهی صید کنند؛ بعد از مدتی حالشان از ماهی به هم خورد. در نهایت اعتراض کردند و مسئول منطقه لاوان را تهدید کردند: «یا امشب کباب میدهید یا سکو خاموش!» همین باعث شد که دیگ بزرگی از کباب با هلیکوپتر به سکو برسد.
اتفاقاً اولین وعده غذایی ما در این رستوران هم کباب است. شب که میشود، ماه کامل در آسمان می درخشد. خوشبختانه اطراف سکو آنقدر تمیز است که کمی خیالم راحت میشود، گرچه هیچکس مسئولیت خطا را گردن نمیگیرد. ماهیگیران محلی مثل شبح در نورهای اطراف سکو پیدایند. رئیس سکو میگوید: « نور سکو ماهی را جذب میکند… این نور، روزی آنهاست!»
شب، به اتاق کوچک مهمانان سکو میروم. راهروی بین سکوی اصلی و اتاقها با گل و درختچههایی که بهطور عجیب و شگفتانگیزی جان گرفتهاند، رنگی شده ـ حضوری غیرمنتظره در این دنیای مردانه و آهنین. در رستوران از بوفهدار میپرسم: «دلت تنگ نمیشود این همه وقت دوری؟»
با خنده جواب میدهد: «از روز اول میشمرم تا روز آخر!»
مانور بحران در سپیدهدم
ساعت هنوز ۶ نشده که طلوع آفتاب بهیکباره رنگ سکو را میبرد. همه چیز در نور نارنجی غرق شده است. هنوز لقمه نان و پنیرم در رستوران تمام نشده که آژیر هشدار کشیده میشود؛ صدایی تیز و بیرحم. همه میدوند؛ یکی حوله را تاب میدهد، دیگری لباس کارش را جا میگذارد.
مسئول ایمنی با صدای بلند میگوید: «هرکس کارت دارد، ردیف اول! جلیقهها یادتان نرود!»
در چشم برهمزدنی همه منظم و ردیف میایستیم. انفجاری خیالی؛ تمرینی برای مواقع بحران که کسی آن را چندان جدی نمیگیرد.
بعدازظهر، هوای شرجی و صدا، آنقدر زیاد است که هدفونهای صنعتی جز لوازم ضروری کار شدهاند. کنار عرشه، ماهیگیرانی جمع شدهاند. ماهیهای دور سکو حتی با چشم غیرمسلح هم دیده میشوند؛ از کوسه و عروس دریایی تا سفرهماهی، هر ماهیای اینجا پیدا میشود.
قصه قناد؛ عطر شیرینی در تلخی غربت
روز دوم با قناد سکو قرار گذاشتم. احمد محبزاده. دیشب او را در رستوران پیدا کردم. هنوز در اتاقم بودم که تماس گرفتند: «احمد قناد میخواهد برای شما شیرینی دانمارکی درست کند.»
با ذوق خودم را به آشپزخانه رساندم. مردی با قد بلند، سراپا سفیدپوش ـ از کلاه تا کفش ـ با لبخند آرامی که روی لب دارد.
همان اول گفت: «لکنت دارم، اذیت نشوید!»، اما برای من مهم نبود؛ باورم نمیشد در دل یک سکوی آهنی، وسط دریا، قناد واقعیای چنین آرام و باحوصله مشغول درستکردن شیرینی باشد.
اتاق کوچک قناد بوی وانیل و روغن میدهد. وسایلش ابتدایی است: یک وردنه ساده، میز کوتاه استیل، یک فر قدیمی و ظرفهای پلاستیکی که با وسواس چیده شدهاند. برنامه غذایی هفتگی دارند، اما امروز دانمارکی مخصوص فقط برای ما میپزد. البته خودش میگوید: «کلوچه فومنی را بیشتر دوست دارم»، اما دانمارکی محبوب سکوست.
از زندگیاش که میپرسم، با لحنی بیتکلف تعریف میکند: «یتیم شدم. از سیزده سالگی در شیراز کار قنادی یاد گرفتم.» وقتی از گذشته میگوید، غمی آرام در چشمهایش پنهان است. حالا ۱۰ سال است قناد سکوی نفتی سلمان است.
میگوید: «خیلی از سکوها را دیدهام. بسیاری از شبهای عید و شادی را همینجا، در آشپزخانه سکو، گذراندهام. قنادی را دوست ندارم، اما زندگی همین است.»
تا حالا از این فاصله نزدیک درستکردن شیرینی دانمارکی را ندیده بودم؛ ورز دادن و شکلدادن آن صبر و وسواسی میخواست که کمتر جایی دیدهام. همه کارگران با حسرت، حرف خانه و خانواده را تکرار میکنند؛ حتی قناد سکو هم قصه غربت خودش را دارد.
وقتی احمد مشغول درستکردن شیرینی است، صدای بقیه درمیآید: «بیایید، باید برویم از لولهها عکس بگیرید!»، اما هیچکس دلش نمیخواهد زود از کنار بوی شیرینی رد شود.
در آخر خودش میگوید: «ما فقط ۱۴ روز اینجا نیستیم. همه عید و مراسم همینجا میمانیم و کار میکنیم. وقتی هم به خانه برمیگردیم، معمولاً باید دوباره قنادی کنیم.»
سکوهای نفتی، انگار همیشه یک قناد یا نانوا دارند؛ با همان صبر و دقت که کارشان را پیش میبرند. گاهی برای مهمانها یا مناسبتها کیک تولد هم میپزد.
با احمد و یکی از آشپزها درباره حقوق کارگران صحبت میکنیم. صدایشان خالی از گلایه نیست. یکیشان میگوید: «اینجا حتی مهندسها و کارگرها همه شاکیاند. حقوقها پایین است و کار روی سکو جزو مشاغل سخت حساب نمیشود. غواصهای ما هر روز هشت ساعت در عمق چهلمتری کار میکنند و بعد باید ساعتها زیر اکسیژن بمانند، اما باز هم سختی کار شامل حالشان نمیشود… سقف حقوق خیلی از مدیران هم همینقدر است. به همین دلیل کسی برای پول اینجا نمیآید.» البته به نظر میرسید بخشی از این حرفها غیرواقعی است.
در نهایت به جرات می توان گفت، کار در صنعت نفت آن شأن و درآمد سابق را ندارد. خیلیها فقط به امید تجربه یا برای چند سال کار میکنند و بعد یا به تهران یا به خارج از کشور مهاجرت میکنند؛ جایی که شاید سختی کمتری داشته باشد، حتی اگر دلتنگی سکو و آدمهایش همیشه با آنها بماند.
سکوی نفتی سلمان، با قنادهایش، با بوی نان داغ وسط دریا و در میان امواج، جایی است پر از تلخی و شیرینی؛ درست مثل خود زندگی.
قدمزدن در بزرگترین سکوی نفتی خاورمیانه
بعد از مصاحبه با آشپز، گشت و گذارمان روی سکو شروع میشود؛ به قول خودشان، «بزرگترین سکوی نفتی خاورمیانه.» تصورش را بکنید، دهها راهپله آهنی که باید بالا و پایین بروی تا گوشهگوشه این شهر معلق میان دریا را ببینی. آفتاب تازه سر زده، نورش سایههای بلند از سازههای عظیم فولادی ساخته، و هوا با شرجی سنگین و چسبناک، همه را به نفسنفسزدن انداخته است.
همان اول صبح، بعد از چند دقیقه پیاده روی، روی سکو، سراغ یک مخزن عظیم میرویم که قرار است جایگزین شود. کارگران، بیتوجه به ارتعاشات داغ آهن و شرجی هوا، در سکوتی پر اضطراب، عرق میریزند و کارشان را انجام میدهند. حتی ما که فقط نزدیک ایستادهایم، پیراهنهایمان به تنمان چسبیده.
پس از آن سری به کارگاه تراشکاری سکو میزنیم؛ جایی که صدای تراش خوردن قطعات فلزی و بوی روغن سوخته فضای بسته را پر کرده. اینجا خیلی از قطعات پیچیدهای را که امکان آوردنشان از خشکی نیست، خودشان میسازند. یکی از مهندسان با غرور میگوید: «خیلی از قطعههای راهبردی را خودمان اینجا طراحی و تولید میکنیم؛ مجبوریم به خودمان تکیه کنیم.»
اما از همه جالبتر، رسیدن به همان افسانه قدیمیِ «شیر نفت» است؛ موضوعی که همیشه در ضربالمثلها شنیدهایم و حالا آن را از نزدیک میبینیم. شیر بزرگی که از آن نفت خام و رفیقش – گاز و آب و نمک – که هنوز مخلوط است و جداسازی نشده، بیرون میزند. یکی از کارگران با شیطنت شیر را باز میکند؛ اول فقط صدای غرش گاز و بعد رییس سکو با لبخندی کنجکاو میخواهد دستمان را زیر آن بگیریم: گرمایش شبیه حمام بخار است. برای اولینبار لمس میکنم چیزی را که همیشه فقط از دور دربارهاش شنیده بودم. تجهیزات مختلف را نشانمان میدهند.
بالاخره نوبت بازدید از اتاق کنترل میرسد؛ حساسترین جای سکو که مهندسین در آن چشم از حسگرها و نرم افزارهای ایرانی، فرانسوی و آمریکایی چشم از سلامت سکو برنمیدارند. مهندسها در شیفتهای ۲۴ ساعته باید شب تا صبح بیدار و محتاط، حواسشان به کوچکترین هشدار بماند–ثانیهای غفلت یعنی فاجعه. همه سکوها و چاهها در لحظه چک میشوند.
عصر، تصمیم میگیریم بهجای برگشتن با کشتی به سمت لاوان فردا صبح با هلی کوپتر برگردیم. بعد از بازدید پیگیر بودم کمی از نفت اینجا را یادگاری ببرم.
دوری، بیماری و شعلهها؛ روایت صادقانه یک پزشک
بعدازظهر با پزشک سکو گفتوگو میکنم؛ مردی آرام با صدایی خسته و نگاهی که گویی سالها بر دوشش سنگینی کرده است. بیست سالی است اینجاست و میگوید حاضر نیست جلوی دوربین بیاید. صریح است: «هیچوقت به این کار افتخار نکردم. اگر راه دیگری بود، شاید مدتها پیش رها میکردم. اما زندگی هر کسی داستان خودش را دارد؛ گاهی آدم ناچار است بیست سال از دنیا و مردمش دور بماند و باز هم لبخند بزند.» برخلاف بسیاری، اهل تعارف نیست.
پزشک سکو، داستان زندگیاش را تعریف میکند؛ از درمانگاهی که به یاد پدرش با زحمت در بندر لاوان ساخت: «همه فکر کردند دنبال پولم؛ حتی شایع کردند کاشیهای اسپانیایی آوردم…، اما با هر سختی که بود، کار خودم را کردم. بیمهری آدمهای مدعی را جدی نگرفتم.»
در مورد مشکلات درمانی رایج کارکنان میپرسم؛ میگوید: «فرسودگی… سکو فقط تجهیزاتش نیست که کهنه و فرسوده شده، آدمهایش هم همیناند. بیماریهای قلبی، فرسودگی جسمی و فشار روحی بزرگترین مشکل ماست، اینجا فرسودگی همهگیر است.»
اما بهگفته او، بزرگترین درد این کار نه موج و باد و رطوبت، بلکه دوری از خانواده است: «خیلی وقتها خانوادهها نمیدانند این شغل چه فشار و ترسی دارد. اینکه مردی هفت ساعت با قایق در طوفان بیاید تا تنها دو هفته روی سکو بماند، از دور ساده به نظر میرسد، اما برای هر دو طرف، جهنم است. نه فقط کارگران، خانوادهها هم این دوری را تحمل میکنند.»
پزشک به مشکلات شنوایی هم اشاره میکند – صدای بلند و بیوقفه ماشینآلات. «بعضیها بعد از چند سال کمشنوا شدهاند، بعضی حتی تقریباً شنواییشان را از دست دادهاند. اینجا حتی سکوت هم گوشخراش است. فرسودگی، چه در تجهیزات و چه در انسانها، سرنوشت گریزناپذیر این نوع زندگی است.»
با این حال، معتقد است در سکو باید فعالیت حرفهای در اولویت باشد، اما برخی مسائل بیاهمیت را بهانه میکنند. سختترین روزها، روزهای بحران کرونا بود – روزی که یکباره ۱۰ نفر مبتلا شدند و باقی هم در همین سکو قرنطینه شدند.
روز دوم، زندگی در عدم
روز دوم سری به گوگلمپ زدم تا سکو را پیدا کنم؛ جالب اینکه چند روز است روی آب لوکیشن ما ثبت میشود و هیچ اثری از خود سکو نیست.
آخرین گفتوگو را با پیرمردی از کارکنان سکو انجام میدهیم؛ مردی اهل اصفهان که حالا در سالهای پایانی خدمتش با چهرهای آفتابسوخته، یکی از نزدیکترین شاهدان این سه دهه حضور بر سکو است. اوایل دهه هفتاد به اینجا آمده و از همان روز اول همیشه شیفت شب بوده است. صدایی آرام دارد و چهرهای خندان؛ با همان صفای خاص میگوید: «وقتی بعد از چهارده روز تعطیلی به خانه میرسم، دو شب کامل باید بخوابم تا دوباره بتوانم به زندگی عادی برگردم.»
آدمهای اینجا، از هر گوشه ایران – از اصفهان و مشهد گرفته تا گیلان، شیراز، کرمانشاه و حتی ایرانشهر – خودشان را با سفرهای سخت و گاه ۲۴ ساعته به این نقطه دورافتاده میرسانند تا سهمی از این ماجرای دشوار و ناشناخته داشته باشند. مهم نیست جیبشان چقدر پر یا خالی باشد؛ هر کدام به شکلی، در دل فولادهای زنگزده، مه و شرجی و دریای بیانتها، کار بزرگی انجام میدهند – کارهایی که اگر خودت از نزدیک نبینی، معنایش را درک نمیکنی و سختیاش را لمس نخواهی کرد.
روزگار تعلیق؛ روز سوم در مه و غبار سکو
صبح روز سوم، آخرین روز سفر است و مصاحبهها به سرانجام رسیدهاند. نظم برنامه غذایی اینجا تغییرناپذیر و سرسخت است؛ صبحانه ساعت ۶، ناهار رأس دوازده، شام هم طبق جدول. هنوز هوا گرگومیش است که برای صبحانه بیدار میشوم و نخستین پیام گوشی، خبر تازهای میدهد: «کل منطقه را گرد و غبار گرفته.» به محض اینکه از کانکس و راهروی سکو بیرون میآیم، مه غلیظ صبحگاهی و موجی از گرد و غبار خاکستری در هم آمیخته و هوای مه آلود سنگین و گرم ناسالمی ساختهاند.
سر میز صبحانه میشنوم که این گرد و غبار از عراق و بعد اهواز رسیده – گرد و خاکی که حالا از خوزستان تا قلب خلیج فارس پیش آمده است. میان لقمه نان و پنیر، کارگران آرام شانه به شانه نشستهاند و بیخیالِ آنچه بیرون میگذرد، داستان زندگی بیرون از این اتاق صبحانه را دنبال میکنند: «امروز هلیکوپتر نمیآید… امروز هیچ پروازی نیست.»
قرار بود ساعت ۱۰ امروز از سکو برویم، اما حالا حتی خبری از کشتی هم نیست؛ دید دریا صفر است، آب آرام مانده و همه منتظر. روی دیوار، عکس یادبود یک خلبان قد کشیده؛ پاکسیما تعریف میکند: «کاپیتان هر بار میآمد، یک سیگار میکشید، قهوهاش را میخورد و دو دقیقه بعد دوباره پرواز میکرد.»، اما امروز، نه از پروازی خبری است و نه از رفتوآمد؛ ما هم در این تعلیق به انتظار نشستهایم.
دستم به گوشی میرود. ویدیوها و پیامهای اهواز یکییکی میآیند: «برق نداریم، آب نداریم، حالا هوا هم نداریم!» حالا گرد و غبار نه فقط قصهای دور، بلکه تجربه مشترک من هم شده است. همین مه و خاک باعث لغو برنامه بازگشت به لاوان میشود و برای لحظاتی همه چیز در تعلیق میماند.
ظهر که میشود، جز مشاغل حیاتی، باقی کارها تعطیل است و برای کارگران، کلاس ایمنی برگزار میکنند. سه روز قبل، این آدمها برایمان غریبه بودند، اما حالا انگار همه را دیدهایم و میشناسیم.
ناهار اینجا خودش مراسمی ویژه است؛ روز اول و دوم پرشور و جذاب بود، اما امروز دیگر اشتیاقی باقی نمانده – شاید به خاطر کمبود تنوع یا شاید بر اثر تکرار. با این حال همین ناهار ساده هنوز برای من و احتمالا بقیه جذابترین بخش روز است؛ حس کسی را دارم که پشت هر بشقاب منتظر کشف تازهای است.
توفیق اجباری است که باید باز هم بمانیم. از رئیس سکو درباره سرگرمیها میپرسم. با خنده میگوید: «داشتیم؛ تا وقتی تلویزیون نیامده بود! حالا همه پای تلویزیوناند، البته آنتنش هم نصفهنیمه کار میکند…» حتی موبایلها هر چند دقیقه ضعیف یا قطع میشوند. درباره تفریحات بیشتر که پرسیدم، فقط یک جواب ماند: میز بیلیارد.
با هم میرویم سمت خوابگاه: اتاقکی کوچک، چند نفر دور میز، یکی دو نفر ایستاده، بقیه هم با حضور ما آمدهاند تا مسابقه کوتاهی بدهند و فیلمبرداری کنیم. «کاملاً حرفهای انگلیسی بازی کنیم!» میخندند و بازی میکنند؛ و تلویزیون گوشه اتاق درباره گرد و غبار خبر میدهد.
گشتوگذار بعدی ما را به «بوفه آقای احمدی» میکشاند. فروشگاهی کوچک، اما پر و پیمان که هرچیزی از شیر مرغ تا جوراب و تخمه و دستمال پیدا میشود. خودش با لبخند میگوید، چون کاسب بوده و این مسئولیت را به او سپردهاند. روزی چند قفسه کوچک داشت و امروز اتاقی مخصوص خودش. کنار فروش لباس کار و خوراکی، آرام دربارهی لباسفروشیاش در پارسیان عسلویه حرف میزند و وعده میدهد: «هر چی خواستید، خبر بدهید!»
روز چهارم خیلی سریع و بیحاشیه میگذرد. هر کس دلبسته اینجا نباشد، سکو را شبیه یک زندان میبیند؛ جایی میان آب که دیوارهایش نه از فولاد بلکه از بیکرانگی دریاست. اما برای آنهایی که اینجا خانه دومشان شده، معنای دیگری دارد. رئیس سکو میخندد و میگوید: «ما مثل یک خانوادهایم؛ ۱۶۰ نفر در ماه، هر چهارده روز یک تیم تازه میآید و این زندگی همچنان ادامه دارد.»
اینجا آدمها برای آینده، برای روزهای پس از بازنشستگی، بیشتر رؤیا میبافند تا کسانی که روی خشکیاند؛ انگار بعد از سالها چرخیدن میان آهن و دریا، هنوز هم دلشان برای فرداها تنگ میشود. ولی کاملا مشخص است روزها را میشمرند.
روی سکو، یک جامعه بسته، کوچک و متنوع شکل گرفته. آزمایشگاه زندهای از سراسر ایران. اگر جامعهشناسان از این ترکیب با خبر بودند، قطعاً آزمایشهای خود را همین جا انجام میدادند. یکی از مهندسان غروب با لحن شیرین میگوید: «شانس آوردید؛ اگر باد نمیآمد گرد و غبار تا یکشنبه میماند!» بالاخره امید بازگشت زنده میشود؛ جزیره لاوان انتظارمان را میکشد.
بازگشت بر فراز آبی وسیع
صبح، غبار فروکش کرده است. بعد از صبحانه، در اتاق مشغول جمع و جور وسایل هستم که تماس میگیرند: باید به دفتر مدیر برویم و خود و وسایلمان را وزن کنیم؛ قانون پرواز همین است. ساکنین سکو عادت دارند همهچیز را وزن کنند تا پروازی ایمن رقم بخورد. دو گروه از کارگران و مهندسان که شیفتشان تمام شده بود، قرار است با ما همسفر لاوان شوند.
ساعتها در راهروهای باریک سکو قدم میزنیم و منتظر میمانیم. چشمم به کسی میافتد که مشغول آبیاری گلدانهای کوچک روی سکوست.
در جایی که آهن، نفت و باد فرمانروایی میکنند. اسم گلها را میپرسم؛ چندتایی را معرفی میکند و دست آخر نخل کوچکی را نشانم میدهد. میپرسم: « این را از جزیره آوردید؟» با لبخند میگوید: «نه، از همان خرماهایی که میخوریم، هستهاش را اینجا کاشتم.» چه سرنوشت عجیبی؛ نخل کوچکی حالا روی سکو، ۱۸۰ کیلومتر وسط آبهای جنوب، در یک سطل بزرگ آبی، ریشه دوانده است.
در دفتر سکو منتظر هلیکوپتر هستیم. دفتر یادگاری را میآورند. دفتری که دستخطها و خاطرات چند مهمان پیش از ما، حتی بازیگرانی شناختهشده، در آن ثبت شده است؛ یکی درباره حس عجیبِ پرواز با هلیکوپتر نوشته بود.
سرتاسر آسمان را رصد میکنیم تا ناگهان صدای آشنای تیغههای هلیکوپتر فضا را پر کند. با نشستن هلیکوپتر، کارگران با نظمی دقیق و سرعت سوار میشوند؛ در راهروی فلزی عرشه، یک آتشنشان مراقب است حادثهای رخ ندهد. گوشگیرها را میگذاریم و سوار میشویم. هشت نفر، آرام و بیکلام، به آسمان برمیگردیم. حسی میان آزادی و اضطراب. در مسیر، در سکوهای دیگر هم توقف کوتاهی داریم و چند نفر دیگر سوار میشوند.
یکی از کارگران لباسی نارنجی و درخشان پوشیده شبیه فضانوردهای ناسا. با نگاه به پهنه دریا، این سؤال در ذهنم نقش میبندد: «آیا چاه نفت هم میتواند تنها بماند؟» سکوها هرقدر بزرگ و مهم در این وسعت بیانتها، کوچک و تنها ظاهر میشوند.
نیم ساعت بعد، در میان دریای آرام، در فرودگاه جزیره لاوان فرود میآییم؛ همان فرودگاهی که کارگران و مهندسانِ پرامید، با چهرههایی شاد، آمادهاند به شهر و دیارشان بازگردند، به آغوش عزیزان شان. خوششانس بودیم که از بازرسی فرودگاه، یک بطری نفت را رد کردیم؛ عجیبترین سوغاتی از قلب خلیج فارس.
خیلی زود تهران بودیم. هوای پایتخت نسبت به جزیره خنکتر است. چمدانهایمان را برمیداریم و با مترو به خانه برمیگردیم. کنارم پیرمردی نشسته قیافه اش شبیه جلال آل احمد بود. فکر میکردم. اگر جلال میخواست این متن را تمام کند، اینگونه مینوشت:
«چه میدانم رفیق، شاید اگر خودش بود، مینشست گوشه سکو، سیگار روشن میکرد، نگاهی به آن نخلک بیرمق توی سطل میانداخت، و زیر لب غر میزد: کاش روزی همین نخل بیپناه هم سرش را بالا بگیرد، سبز شود، سایه بیندازد… عاقبت مگر این سکوها، این تیرۀ آهنیها، روزی قدی بکشند، جانی بگیرند… شاید ما هم آن وقت سهمی از امید پیدا کنیم، مثل سایه همین نخل… که نه فقط خاک و سیمان، که دلها را هم دوباره سبز کند و بس…»
سایت تابناک از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.