سرویس دفاع مقدس ـ شهيد و جاویدالاثر بزرگوار «احمد حلمي» در سال 1346 ديده به جهان گشود و پدر و مادر او با توجه به عشق به خاندان نبوت و نام او را احمد نهادند.
به گزارش «تابناک»، وی از کودکی با مسجد و عبادات آشنا و شور و علاقه او به مسجد و مسائل شرعيه باعث تعجب اطرافيان و ديگران شده بود. مطلب زیر روایتی است کوتاه از زندگی سراسر عشق و حماسه این فرزند ایران اسلامی.
اول:براي اولين بار كه ميخواست به جبهه برود، چون سن او كم بود، اعزامش نميكردند. اصرار و خواهش فراوان كرد. ميگفت: «هركس بايد جوابگوي اعمال خودش باشد. نميتوانم در قيامت عذز بياورم كه چرا به جبهه نرفتم.» عاقبت هم گريه و التماسهايش دل مسئولان اعزام را نرم كرد و راهي شد. او در آن اعزام در عمليات فتح المبين شركت كرد و اين افتخار را نصيب خود ساخت كه بازويش بوسهگاه رهبرش حضرت روح ا... باشد.
از آنجا بود كه كارش شد همراهی بر و بچههاي رزمنده.
دشت عباس، تپههاي عين خوش و پاسگاه شرهاني در عمليات محرم و فتح المبين، در زير گامهاي كوچك و استوار او احساس غرور كردند.
رمل هاي جنوب و جنگل امقر در حماسه والفجر مقدماتي شاهد صبوري او بودند.
نيزارهاي مجنون در نبرد خيبر و بدر استقامت او را آزمودند.
نخلستانهاي جنوب در پيروزي والفجر 8 لبخندهاي او را ديدند.
دوم:احمد بيسيمچي، اهل نماز و تهجد و گريه بود و در اثر تهجدها بود كه صاحب روحي بزرگ شد تا آنجا كه در سختترين شرايط جنگ با لحني آرام و اطمينان قلب در بيسيم پيام ميداد و ردههاي بالا را از اوضاع مطلع ميكرد و براستي او كار يك فرمانده را در عمليات انجام ميداد.
آنهايي كه احمد را از نزديك شناختهاند و با او آشنايي داشتهاند، آن چهره خندان و قيافه مظلوم و بيرياي او را به ياد دارند. از بس نحيف و لاغر بود، هر بار كه لباس غواصي را تحويل ميگرفت، به شوخي ميگفت: اگر بخواهم هر شلوار را درست كنم برايم دو شلوار ميشود.
سوم:در عمليات پيچ انگيزه كه از ناحيه پا به شدت زخمي شده بود، فرمانده به او گفت: به عقب برگرد تا تو را به اورژانس ببرند. با اصرار به عقب رفت اما چندين بار ميخواست دوباره به خط برگردد كه همراهان او مانعش شدند و گفتند، خونريزي پايت شديد است و اگر به خط بروي نميتواني كاري انجام دهي.
احمد در حالي در عمليات كربلاي 4 شركت ميكرد كه هنوز هم از ناحيه پا و كمر، درد داشت كه ناگهان به آهستگي و بدون كمترين احساس ترس و ناراحتي به برادر كنار دست خود گفت: «من تير خوردم اما به كسي نگو.» و ادامه داد: «تير به دست راست من خورده است». وقتي به او پيشنهاد برگشت دادند، پاسخ داد: «من نميروم، برگشت من باعث تزلزل روحيه بچهها ميشود.»
او در همان جا ماند و... ماند.
چهارم:سالها از عمليات كربلاي 4 ميگذرد و بارها شاهد تشييع شهدايي بوديم كه شهرها را به عطر شهادت خوشبو ميكردند. بارها براي ديدن احمد به استقبال شهدا رفتيم؛ حتي يكبار گفتند احمد در بين اين كاروان است. مادرش قبول نكرد. گفت: اين استخوانهاي عزيزي از عزيزان من است. اينهم فرزند من است اما احمد من نيست. احمد من بوي ديگري ميدهد. من بوي احمدم را ميشناسم.
احمد گمنام ماند همانگونه كه خود ميخواست. آنگونه كه در وصيتنامهاش كه دو روز پیش از شهادت در مقر گردان عمار در ساختمان فرودگاه آبادان نوشت كه:
خدايا! بارالها! درخواستم از تو اين است كه شهيدم كني و ديگر به خانه بازنگردم.
او بر سر پيمان خود ماند و ما هر روز بايد از خود بپرسيم كه آيا بر سر پيمانمان با شهيدان ماندهايم؟