ملت ما: زن اشكهايش را به آرامي پاك كرد. دوست نداشت در اينجا و در اين وضع پسرش را ببيند. چند ماهي ميشد كه از پسر و عروساش خبري نداشت. زن به آرامي در را باز كرد و با اجازه قاضي روي صندلي نشست. با ديدن پروندههاي قطور روي ميز سرش به دوران افتاد. صداي قاضي او را از حال و هواي خودش بيرون آورد. - من از هيچ چيز خبري ندارم. حتي نميدانم اصلا براي چه بايد اينجا ميآمدم. فقط خبر دارم كه چند نفر از همسايهها از آنها شكايت كردهاند.
يكي از همسايهها در حالي كه بشدت ناراحت بود گفت:
- آقاي قاضي از زن بخواهيد كه خودش برايتان تعريف كند و داستان زندگياش را بگويد آن وقت دليل شكايت ما روشن ميشود.
به دستور قاضي پيرزن به خاطرات سالهاي گذشتهاش برگشت.
- عباس چند ماه بيشتر نداشت كه پدرش در يك تصادف مرد. وقتي تنها شدم و ديدم كه بعد از مرگ آن خدا بيامرز هيچكس به من و عباس كه تنها يادگار زندگيمان بود، توجهي ندارد كمر همت بستم و تمام عشق و جوانيام را براي بزرگ كردن او به پايش ريختم. سالها به صورت شبانهروز در خانهها كار كردم. لقمه از دهانم گرفتم و به دهان او گذاشتم، هرطور بود بايد پسرم موفق ميشد و در آينده براي خودش كسي ميشد. عباس هم پسر خوبي بود. ميفهميد كه چقدر رنج ميبرم. با درس خواندن و تلاش زحمات مرا به دور نميريخت و بالاخره بعد از 18 سال روزي كه با شادي روزنامه به دست جلويم ايستاد و گفت كه دانشگاه قبول شده به من جان و نيرویي دوباره داد.
براي اينكه پسرم مهندسياش را براحتي تمام كند، بيشتر كار ميكردم. او هم چهارساله درساش را خواند و در يك شركت شروع به كار كرد. از آن به بعد او به من گفت: مادر ديگر كار نكن و از اين به بعد تمام هزينههاي زندگي به دوش من است. بعد از 22سال سختي و تلاش بالاخره خانهنشين شدم و پسرم چرخ زندگيمان را ميچرخاند ولي 6 ماه نشده بود كه پسرم به من گفت عاشق دختري شده كه در شركتشان كار ميكند. به خواستگاري كه رفتيم از ديدن آن دختر خوشحال شدم و به او دل بستم. عروسم را خيلي زود به خانه آورديم.
دوتايي صبح با هم سركار ميرفتند و غروب هم خسته بر ميگشتند. من هم در اين فاصله كارهاي خانه را انجام ميدادم و غذا ميپختم. ولي هربار سرسفره شام متوجه ميشدم كه عروسم لب به غذا نميزند و پسرم از اين كار عصبي ميشد، تا اينكه بعد از چند هفته پسرم به من گفت ديگر لازم نيست غذا درست كني، دليلش را پرسيدم ولي از دادن جواب طفره ميرفت تا اينكه بالاخره گفت مونس از دستپخت شما راضي نيست.
براي راحتي پسرم به دل نگرفتم و حرفي نزدم. از آن به بعد عروسم براي خودشان شام درست ميكرد و به من هم گفته بود بهتر است شبها شام خودم را درست كنم و زودتر بخورم و بخوابم چون آنها تا ديروقت بيرون هستند، باز هم حرفي نزدم. با اينكه ناراحت شده بودم ولي باز فكر ميكردم كه اگر آنها اينطور راحت هستند، چرا مزاحمشان شوم و زندگيشان را تلخ كنم.
پيرزن اشكهايش را پاك كرد و بعد از دقايقي سكوت گفت: تا اينكه بعد از مدتي متوجه شدم پسرم خيلي ناراحت است. هر وقت مرا ميديد سعي ميكرد از جلوي من فرار كند. يك روز او را به روح پدرش قسم دادم كه از من چيزي را پنهان نكند و او هم گفت زنش گفته دوست ندارد من با آنها زندگي كنم. ميدانستم پسرم هيچ سرمايهيي ندارد تا بتواند با آن خانهيي اجاره كند و ميدانستم بايد كاري كنم تا به اين اختلاف ميان آنها پايان بدهم، براي همين چادرم را سر كردم و بيآنكه حرفي بزنم از خانه بيرون رفتم. فكر ميكردم عروس و پسرم دنبالم ميآيند ولي اينطور نشد و بعد از چند روز همسايهها متوجه قضيه شدند.
هر روز از صبح در محله ديگري كار ميكردم و شبها به خانه يكي از همسايگان قديمي پناه ميبردم. همسايهها اميدوار بودند پسر و عروسم متوجه اشتباهشان بشوند ولي بعد از چندماه به دادگاه آمده و شكايت كردند اما من هيچ شكايتي از آنها ندارم و الان هم حتي اگر آنها بخواهند نزدشان نخواهم رفت. اگر پسرم تمام عشقهايي را كه به پاي او ريختهام فراموش كرده است و اگر عروسم دوست ندارد مرا در كنار خود ببيند چرخش روزگار به او خواهد فهماند چه اشتباهي كرده است. آنها وقتي صاحب فرزند شوند، همهچيز را درك خواهند كرد.
با دستور قاضي پسرجوان كه ابراز شرمندگي ميكرد، موظف شد تا نفقه مادرش را بپردازد.