دستمزد خون دل خوردن‌های یک مادر

عباس چند ماه بيشتر نداشت كه پدرش در يك تصادف مرد. وقتي تنها شدم و ديدم كه بعد از مرگ آن خدا بيامرز هيچ‌كس به من و عباس كه تنها يادگار زندگي‌مان بود، توجهي ندارد كمر همت بستم و تمام عشق و جواني‌ام را براي بزرگ كردن او به پايش ريختم. سال‌ها به صورت شبانه‌روز در خانه‌ها كار كردم. لقمه از دهانم گرفتم و به دهان او گذاشتم، هرطور بود بايد پسرم موفق مي‌شد و در آينده براي خودش كسي مي‌شد.
کد خبر: ۱۵۳۱۲۷
|
۲۱ اسفند ۱۳۸۹ - ۰۸:۲۰ 12 March 2011
|
4713 بازدید
|
۸
ملت ما: زن اشك‌هايش را به آرامي پاك كرد. دوست نداشت در اينجا و در اين وضع پسرش را ببيند. چند ماهي مي‌شد كه از پسر و عروس‌اش خبري نداشت. زن به آرامي در را باز كرد و با اجازه قاضي روي صندلي نشست. با ديدن پرونده‌هاي قطور روي ميز سرش به دوران افتاد. صداي قاضي او را از حال و هواي خودش بيرون آورد. - من از هيچ چيز خبري ندارم. حتي نمي‌دانم اصلا براي چه بايد اينجا مي‌آمدم. فقط خبر دارم كه چند نفر از همسايه‌ها از آنها شكايت كرده‌اند.

يكي از همسايه‌ها در حالي كه بشدت ناراحت بود گفت:

- آقاي قاضي از زن بخواهيد كه خودش برايتان تعريف كند و داستان زندگي‌اش را بگويد آن وقت دليل شكايت ما روشن مي‌شود.

به دستور قاضي پيرزن به خاطرات سال‌هاي گذشته‌اش برگشت.

- عباس چند ماه بيشتر نداشت كه پدرش در يك تصادف مرد. وقتي تنها شدم و ديدم كه بعد از مرگ آن خدا بيامرز هيچ‌كس به من و عباس كه تنها يادگار زندگي‌مان بود، توجهي ندارد كمر همت بستم و تمام عشق و جواني‌ام را براي بزرگ كردن او به پايش ريختم. سال‌ها به صورت شبانه‌روز در خانه‌ها كار كردم. لقمه از دهانم گرفتم و به دهان او گذاشتم، هرطور بود بايد پسرم موفق مي‌شد و در آينده براي خودش كسي مي‌شد. عباس هم پسر خوبي بود. مي‌فهميد كه چقدر رنج مي‌برم. با درس خواندن و تلاش زحمات مرا به دور نمي‌ريخت و بالاخره بعد از 18 سال روزي كه با شادي روزنامه به دست جلويم ايستاد و گفت كه دانشگاه قبول شده به من جان و نيرویي دوباره‌ داد.

براي اينكه پسرم مهندسي‌اش را براحتي تمام كند، بيشتر كار مي‌كردم. او هم چهارساله درس‌اش را خواند و در يك شركت شروع به كار كرد. از آن به بعد او به من گفت: مادر ديگر كار نكن و از اين به بعد تمام هزينه‌هاي زندگي به دوش من است. بعد از 22سال سختي و تلاش بالاخره خانه‌نشين شدم و پسرم چرخ زندگي‌مان را مي‌چرخاند ولي 6‌ ماه نشده بود كه پسرم به من گفت عاشق دختري شده كه در شركتشان كار مي‌كند. به خواستگاري كه رفتيم از ديدن آن دختر خوشحال شدم و به او دل بستم. عروسم را خيلي زود به خانه آورديم.

دوتايي صبح با هم سركار مي‌رفتند و غروب هم خسته بر مي‌گشتند. من هم در اين فاصله كارهاي خانه را انجام مي‌دادم و غذا مي‌پختم. ولي هربار سرسفره شام متوجه مي‌شدم كه عروسم لب به غذا نمي‌زند و پسرم از اين كار عصبي مي‌شد، تا اينكه بعد از چند هفته پسرم به من گفت ديگر لازم نيست غذا درست كني، دليلش را پرسيدم ولي از دادن جواب طفره مي‌رفت تا اينكه بالاخره گفت مونس از دستپخت شما راضي نيست.

براي راحتي پسرم به دل نگرفتم و حرفي نزدم. از آن به بعد عروسم براي خودشان شام درست مي‌كرد و به من هم گفته بود بهتر است شب‌ها شام خودم را درست كنم و زودتر بخورم و بخوابم چون آنها تا ديروقت بيرون هستند، باز هم حرفي نزدم. با اينكه ناراحت شده بودم ولي باز فكر مي‌كردم كه اگر آنها اينطور راحت هستند، چرا مزاحمشان شوم و زندگي‌شان را تلخ كنم.

پيرزن اشك‌هايش را پاك كرد و بعد از دقايقي سكوت گفت: تا اينكه بعد از مدتي متوجه شدم پسرم خيلي ناراحت است. هر وقت مرا مي‌ديد سعي مي‌كرد از جلوي من فرار كند. يك روز او را به روح پدرش قسم دادم كه از من چيزي را پنهان نكند و او هم گفت زنش گفته دوست ندارد من با آنها زندگي كنم. مي‌دانستم پسرم هيچ سرمايه‌يي ندارد تا بتواند با آن خانه‌يي اجاره كند و مي‌دانستم بايد كاري كنم تا به اين اختلاف ميان آنها پايان بدهم، براي همين چادرم را سر كردم و بي‌آنكه حرفي بزنم از خانه بيرون رفتم. فكر مي‌كردم عروس و پسرم دنبالم مي‌آيند ولي اينطور نشد و بعد از چند روز همسايه‌ها متوجه قضيه شدند.

هر روز از صبح در محله ديگري كار مي‌كردم و شب‌ها به خانه يكي از همسايگان قديمي پناه مي‌بردم. همسايه‌ها اميدوار بودند پسر و عروسم متوجه اشتباهشان بشوند ولي بعد از چندماه به دادگاه آمده و شكايت كردند اما من هيچ شكايتي از آنها ندارم و الان هم حتي اگر آنها بخواهند نزدشان نخواهم رفت. اگر پسرم تمام عشق‌هايي را كه به پاي او ريخته‌ام فراموش كرده است و اگر عروسم دوست ندارد مرا در كنار خود ببيند چرخش روزگار به او خواهد فهماند چه اشتباهي كرده است. آنها وقتي صاحب فرزند شوند، همه‌چيز را درك خواهند كرد.

با دستور قاضي پسرجوان كه ابراز شرمندگي مي‌كرد، موظف شد تا نفقه مادرش را بپردازد.
اشتراک گذاری
تور تابستان ۱۴۰۳
بلیط هواپیما
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۸
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۸:۳۰ - ۱۳۸۹/۱۲/۲۱
سلام
دروغ نیست بگم اشکم در اومد
خدا به مادر صبر بده.یاد اون شعر ابرج میرزا افتادم:
داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پيغام‌
كه‌ كند مادر تو با من‌ جنگ‌
هركجا بيندم‌ از دور كند
چهره‌ پرچين‌ و جبين‌ پر آژنگ‌
_
با نگاه‌ غضب‌ آلود زند
بر دل‌ نازك‌ من‌ تيري‌ خدنگ‌
مادر سنگدلت‌ تا زنده‌ است‌
شهد در كام‌ من‌ و تست‌ شرنگ‌
نشوم‌ يكدل‌ و يكرنگ‌ ترا
تا نسازي‌ دل‌ او از خون‌ رنگ‌
گر تو خواهي‌ به‌ وصالم‌ برسي‌
بايد اين‌ ساعت‌ بي‌ خوف‌ و درنگ‌
روي‌ و سينه‌ تنگش‌ بدري‌
دل‌ برون‌ آري‌ از آن‌ سينه‌ تنگ‌
گرم‌ و خونين‌ به‌ منش‌ باز آري‌
تا برد زاينه‌ قلبم‌ زنگ‌
عاشق‌ بي‌ خرد ناهنجار
نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بي‌ عصمت‌ و ننگ‌
حرمت‌ مادري‌ از ياد ببرد
خيره‌ از باده‌ و ديوانه‌ زبنگ‌
رفت‌ و مادر را افكند به‌ خاك‌
سينه‌ بدريد و دل‌ آورد به‌ چنگ‌
قصد سرمنزل‌ معشوق‌ نمود
دل‌ مادر به‌ كفش‌ چون‌ نارنگ‌
از قضا خورد دم‌ در به‌ زمين‌
و اندكي‌ سوده‌ شد او را آرنگ‌
وان‌ دل‌ گرم‌ كه‌ جان‌ داشت‌ هنوز
اوفتاد از كف‌ آن‌ بي‌ فرهنگ‌
از زمين‌ باز چو برخاست‌ نمود
پي‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌
ديد كز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌
آيد آهسته‌ برون‌ اين‌ آهنگ‌:
آه‌ دست‌ پسرم‌ يافت‌ خراش‌
آه‌ پاي‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ‌
ای وای مادرم...با تمام جون و دل دعات میکنم...
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۸:۴۵ - ۱۳۸۹/۱۲/۲۱
بمان مادر
بمان در خانه آباد خود مادر
که باران بلا میباردت از آسمان بر سر
شيرين
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۸:۴۷ - ۱۳۸۹/۱۲/۲۱
با خواندن اين مطلب اشك از چشمام جاري شد. آخه تا كي ظلم به زنها و مخصوصا اين مادر مهربان و مظلوم ادامه دارد؟ البته عروس خانم حق دارند ..اما حتما از اول شرايط ايشونو ميدونستند ... روا نبود با اين مظلومه اينطور رفتار بشه
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۸:۵۲ - ۱۳۸۹/۱۲/۲۱
روزگار غريبي است...
برچسب منتخب
# دولت چهاردهم # اسماعیل هنیه # مسعود پزشکیان
الی گشت
قیمت امروز آهن آلات
نظرسنجی
پاسخ های رئیس جمهور پزشکیان در اولین نشست خبری را چطور ارزیابی می کنید؟