ناگفته‌های خواندنی همسر شهید شاه آبادی ‌

یك بار از همین مسأله كه به بچه‌ها سفارش ساكت بودن، می‌كردند استفاده كردم و گفتم آقا شما كه این قدر دیر به منزل می‌آیید، من اعصابم ناراحت می‌شود.
کد خبر: ۱۶۱۳۵۷
|
۰۷ ارديبهشت ۱۳۹۰ - ۱۱:۵۷ 27 April 2011
|
19155 بازدید
یك بار از همین مسأله كه به بچه ها سفارش ساكت بودن می كردند استفاده كردم و گفتم آقا شما كه این قدر دیر به منزل می‌آیید، من اعصابم ناراحت می شود و صدای ماشین،‌ در خانه می پیچد و بیدارم می‌كند و دیگر خوابم نمی برد؛ بنابراین، هر كجا كه تا ساعت 2 و 3 شب هستید، همان جا بمانید چون صبح هم حتما می‌خواهید زود بروید، پس دیگر آمدن و این همه سر و صدا برای چیست؟ ایشان گفتند: پس من كی بیایم كه شما راضی باشید؟ گفتم: اگر تا ساعت 12 آمدید كه آمدید، اگر نیامدید همان جا بمانید. ایشان دوباره پرسیدند: یعنی شما راضی می شوید ساعت 12 بیایم؟ گفتم: بله. 12 هم خوب است.

شب بعد درست سر ساعت 12 آمدند و من خیلی خوشحال شدم. پیش خودم فكر كردم چه خوب كه حرفم را گوش دادند. اگر می دانستم ساعت زودتری را می گفتم. اما شب بعد به جبهه رفتند و دیگر هیچ وقت، هیچ ساعتی برنگشتند.

به گزارش برنا، شهید شاه آبادی برخلاف بسیاری از روحانیون خیلی زود ازدواج نكردند. درگیری های سیاسی ایشان باعث شد وقتی كه حتی خیلی جوان بودند، زندان را نیز تجربه كنند و همین سبب شد تا سن 27 سالگی ازدواج نكنند و بیش از هر چیز بخوانند و مبارزه كنند.

ایشان برای ازدواج، دختری را برگزیدند كه خون انقلابیگری را از اجدادش به ارث برده بود. دختری از نوادگان میرزای شیرازی، فرزند حجت الاسلام سیدعبدالمطلب شیرازی. «صفیه» که در جمع خانوادگی، او را عزت السادات صدا می‌کردند، متولد نجف است، اما پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و آموزش علوم قرآنی، همراه خانواده اش به ایران مهاجرت كرد. خودش می‌گوید: «پدرم نسبت به ازدواج من وسواس خاصی داشتند، ولی به محض این كه صحبت از خانوادۀ مرحوم آیت الله العظمی شاه آبادی شد و با شناختی كه از اخلاقیات و روحیات این خانواده داشتند، بدون كمترین وسواس و تردیدی راضی به ازدواج ما شدند». صفیه نخستین كلمات همسر آینده را این طور به خاطر می‌آ‌ورد: «من خاطرم می آید كه اولین حرفشان به من این بود كه می‌خواهم شما درس بخوانید و كوشا باشید در درس خواندن».

دختری كه از همان ابتدا نشان داد همراه خوبی برای مردش خواهد بود: «ایشان به هنگام ازدواج، به من گفتند كه من مادری دارم غمدیده، ستم‌كشیده و رنج دیده و با این كه فرزندان بزرگتر از من هم دارد و آنها هم روحانی هستند، ولی مایل است كه با من زندگی كند و من هم مایلم كه در خدمت او باشم. لذا مایلم كه شما هم همین طور باشید و البته من هم با كمال میل و رغبت پذیرفتم» و به این شكل، زندگی مشترك «صفیه و مهدی» در قم آغاز شد.

با خانم صفیه آیت‌الله زاده شیرازی، در محیطی صمیمی به گفت‌وگو نشستیم. كسی كه زندگی پر فراز و نشیبش با شهید شاه‌آبادی، 27 سال ادامه پیدا كرد (تا ششم اردیبهشت 1363)؛ 14 سال در قم و 13 سال در تهران.

آشنایی شما با شهید شاه‌آبادی چگونه بود؟ اولین مرتبه چه زمانی ایشان را دیدید؟

سالی كه از نجف آمدیم. تا سه چهار سال هركسی به بنده پیشنهاد ازدواج می‌داد پدرم موافقت نمی‌كردند، تا زمانی كه آقای شاه‌آبادی برای خواستگاری به منزل ما تشریف آورند، پدر بنده جواب مثبت دادند و برای خودم بسیار جای سؤال بود كه چه‌طور پدرم با آن همه سخت‌گیری، به این زودی موافقت كردند، اما زمانی كه برای اولین بار ایشان را دیدم، دلیل پدرم را متوجه شدم، چرا كه خلوص ایشان واقعا مرا جذب كرد.

بعد هم عقد كردید؟

پس از مراسم خواستگاری و مراحلی كه برای همه پیش می‌آید،‌ با گذشت یك ماه از خواستگاری با ایشان عقد كردم. در ابتدای زندگی وضع اقتصادی و مالی خوبی نداشتند به طوری كه حتی خرید هم نكردیم و به همین دلیل حتی مهریه را هم سبك انتخاب كردیم. به گفته خود ایشان، مهریه هفت ‌هزار تومان تعیین شد و بحثی هم نشد. مراسم عقد بدون تشریفات برگزار شد و دو سه هفته بعد هم در منزل اجاره‌ای در قم ساكن شدیم. با این‌كه از لحاظ امكانات مالی در سطح پایینی بودیم اما به خاطر لطف و صفای ایشان این مسایل به چشم نمی‌آمد. با این حال ایشان اصلا سهم امام را مصرف نمی‌كردند و خرج زندگی‌مان از اجاره‌ای كه بابت منزل مادری‌شان دریافت می‌كردند می‌گذشت. زندگی ما با این‌كه در سطح پایینی بود اما باصفا و محبت بود و انگار كه در باغ زندگی می‌كردیم.

از خصوصیات اخلاقی ایشان در منزل و با بچه ها بفرمایید.

ایشان همیشه با نشاط بودند. خصوصیت دیگر ایشان این بود که به اسراف نكردن بسیار مقید و از تشریفات گریزان بودند. دلیل ایشان برای اسراف نکردن، صرفا مسایل مالی نبود، بلکه اصولا از اسراف و هدر دادن امکانات و تجمل گرایی گریزان بودند. برای ما هم این‌گونه جا می‌انداختند كه وظیفه ما این است كه با كم‌ترین امكانات باید زندگی كرد تا مبادا آن‌ها که تمکن ندارند، ببینند و غبطه بخورند و همین حسرت خوردن آنها برای عاقبت ما بد باشد
 
به همین جهت ایشان حاضر نبودند كوچك‌ترین امكانات اضافه‌ای در منزل ما باشد. خانه ما پر رفت ‌و آمد بود و هر بار كه ایشان از زندان آزاد می‌شدند مریدان ایشان از همه شهرها به دیدن ایشان می‌آمدند و درِ منزل هم به روی همه به گرمی باز بود، حتی برخی مواقع ساعت 12 شب برای ما مهمان می‌آمد، با وجود این همه مهمان، نه تنها هیچ‌گاه برای من ناراحتی ایجاد نمی‌كردند بلكه خودشان كمك هم می‌كردند. به بچه‌ها هم از نظر تربیت و هم از لحاظ تفریح و ورزش رسیدگی ‌می‌كردند. به صراحت می‌توان بگویم بهتر از بنده بچه‌ها را از نظر روحی تأمین می‌كردند.
 
رشد همه جانبه را به بچه‌ها یاد می‌دادند و به آنها می‌گفتند سعی کنید در کنار درس، در امور منزل و دیگر فعالیت‌های جانبی نیز مشارکت داشته باشید و آگاهی خود را افزایش دهید. رفتارشان با بچه‌ها بسیار دوستانه بود و تذکراتشان همواره با دلیل و برهان همراه بود. از قدرت تشخیص بالایی برخوردار بودند و همین امر سبب شده بود که دوستان و اقوام برای مشورت در امور مختلف به ایشان مراجعه می‌کردند و ایشان نیز با کمال میل و صادقانه آن‌چه به نظرشان می‌رسید را به طرف مقابل می‌گفتند و دلسوزانه به راهنمایی می‌پرداختند. همین ویژگی ایشان باعث شده بود که دوستان و اقوام، پس از شهادتشان به من می‌گفتند تنها بچه‌های شما یتیم نشدند، بلکه همه ما یتیم شدیم و کسی را نداریم که ما را راهنمایی کند.

گویا خیلی به صرفه جویی اهمیت می دادند؟

بله، مقتصد بودند. اعتقاد داشتند از هر چیز باید به بهترین وجه استفاده شود و از اسراف به شدت پرهیز شود. در مصرف غذا، کاغذ، آب و.... به شدت هم خودشان صرفه‌جو بودند و هم دیگران را به صرفه جویی و پرهیز از اسراف توصیه می‌کردند. معتقد بودند گردش و تفریح باید باشد و ما را هم خیلی به مسافرت می‌بردند اما در همین زمینه نیز اعتدال را رعایت می‌کردند. اگر از غذای قبل چیزی باقی مانده بود، هرگز حاضر نبودند غذای جدیدی بخورند.

سر سفره و به ویژه در مهمانی‌ها خودشان برای همه غذا می‌کشیدند و از همه پذیرایی می‌کردند. ایشان به گونه‌ای پس از خوردن غذا ظرف غذایشان را با نان تمیز می کردند که گاهی شک می‌كردیم که آن ظرف شسته شده است یا نه! به رعایت نظافت فوق‌العاده اهمیت می‌دادند. بیشتر با عمل و نوع رفتارشان امر به معروف و نهی از منکر می‌کردند و اتفاقا این شیوه ایشان تاثیر گذاری فراوانی داشت. تحرک ایشان به گونه‌ای بود که جوان‌ها متحیر می‌شدند! وقتی می‌دیدند بچه‌ها بی‌حوصله هستند، سه چهار تا بالانس می‌زدند و همه را شارژ می‌کردند. با این که این اواخر ضعیف شده بودند و کم غذا، اما همچنان تحرک و پویایی خود را حفظ کرده بودند.

ایشان خیلی ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم داشتند. شما می‌دانید علت چه بود؟

بله همینطور است. با وجود مشغله فراوان چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچگاه ایشان مسجد را رها نکردند و معتقد بودند ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم را تحت هر شرایطی باید حفظ کرد. در مسجد پای صحبت و درد دل مردم می‌نشستند و اگر احساس می‌کردند می‌توانند از مشکلی گره گشایی کنند، از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کردند. حتی اگر صحبت طولانی می‌شد و وقت‌شان اقتضا نمی‌کرد، آدرس منزل را به افراد می‌دادند و می‌گفتند برای ادامه صحبت و طرح مسایل و مشکلات به منزل بیایند.نهایت اهمیت را برای رفع مشکلات و دغدغه‌های مردم قائل بودند. یادم نمی‌رود یک روز ایشان آمدند و گفتند: «سقف منزل یک پیرزن دچار مشکل شده اما متاسفانه من الان امکان حل مشکل او را ندارم. شما هدیه‌ای برای او بخرید که او بداند من به فکر او هستم».



از دوران دستگیری و زندانی شدن ایشان و سختی‌هایی که قطعاً کم هم نبوده است بفرمایید.

در آن زمان علاوه بر خودم، باید جور بی‌تابی بچه‌ها و همچنین مادر همسرم را نیز می‌کشیدم. گریه‌ها و دلتنگی‌های بچه‌ها مرا خیلی کلافه کرده بود. وقتی هم که بچه‌ها را برای دیدن پدرشان به زندان می‌بردم تا قدری آرام شوند، تازه آن‌جا اذیت و آزار مأموران زندان شروع می شد. حتی به بچه‌ها اجازه آب خوردن نمی‌دادند.

خیلی از مواقع تا مدت‌ها پس از دستگیری ایشان، ما نمی‌دانستیم که ایشان کجا هستند و وقتی سراغشان را می‌گرفتیم می‌گفتند: «بروید از خمینی‌تان بپرسید که شاه‌آبادی کجاست؟!».

ایشان پس از آزادی، چیزی از خاطرات زندان تعریف می‌کردند؟

بله، اما خاطرات تلخ و ناراحت کننده را نمی‌گفتند. بیشتر به گفتن فعالیت‌های خود و دیگر زندانیان اکتفا می‌کردند و برای این‌که ما ناراحت نشویم، چیزی از شکنجه‌ها نمی‌گفتند. البته در جای دیگری گفته بودند و من از آن‌ها شنیدم که چه‌طور ایشان را شلاق می‌زدند به گونه‌ای که یک بار اصابت شلاق به صورتشان باعث شده بود از ناحیه فک آسیب ببینند و حتی نتوانند غذا بخورند.

درباره سخت‌كوشی و فعالیت زیاد شهید شاه آبادی بسیار سخن گفته شده، در منزل هم همین‌طور بود؟ یعنی در خانه هم این ویژگی ، بارز بود یا آرامتر بودند؟

بله، همین طور بود. شاید عجیب باشد، ولی ایشان در شبانه روز دو - سه ساعت بیشتر نمی خوابیدند و در منزل همیشه تلفن می‌بایست وصل باشد تا هر وقت كارشان داشتند، اطلاع پیدا كنند. مثلا می خواستیم با هم غذا بخوریم، اما تلفن اجازه نمی‌داد، یك بند زنگ می‌زد. یك بار شیطنتی كردم كه كمی راحت باشند، اما خیلی زود متوجه شدند. یكی از پشتیها را جلوی پریز تلفن گذاشتم كه دیده نشود و به بچه ها گفتم بروید كنار آقا جان بنشینید و آرام، طوری كه متوجه نشوند دوشاخه تلفن را بكشید تا آقاجان دو لقمه غذا بخورند. اما تا بچه ها این كار را كردند و به محض این كه تلفن قطع شد، ایشان متعجب شدند كه چرا تلفن دیگر زنگ نمی زند. اول فكر كردند خراب شده، اما بعد خیلی زود متوجه شدند قضیه از چه قرار است!

به شما چیزی نگفتند؟ اعتراضی نكردند كه چرا تلفن را قطع كردهاید، آن هم پنهانی؟

نه. از آنجایی كه ایشان خیلی برای من احترام قائل بودند و همیشه به بچه ها سفارش می‌كردند مواظب مادر باشید و سر و صدا نكنید، من هم سوء استفاده می‌كردم! البته خودشان هم می‌دانستند كه من می خواستم كاری كنم ایشان فعالیت‌شان را كمتر كنند و كمی استراحت كنند.

مثلا یك بار از همین مساله كه به بچه ها سفارش ساكت بودن می كردند استفاده كردم و گفتم آقا شما كه این قدر دیر به منزل می‌آیید، من اعصابم ناراحت می شود و صدای ماشین،‌ در خانه می پیچد و بیدارم می‌كند و دیگر خوابم نمی برد. بنابراین هر كجا كه تا ساعت 2 و 3 شب هستید، همان جا بمانید چون صبح هم حتما می‌خواهید زود بروید، پس دیگر آمدن و این همه سر و صدا برای چیست؟ ایشان گفتند: پس من كی بیایم كه شما راضی باشید؟ گفتم: اگر تا ساعت 12 آمدید كه آمدید، اگر نیامدید همان جا بمانید. ایشان دوباره پرسیدند: یعنی شما راضی می شوید ساعت 12 بیایم؟ گفتم: بله. 12 هم خوب است.

شب بعد درست سر ساعت 12 آمدند و من خیلی خوشحال شدم. پیش خودم فكر كردم چه خوب كه حرفم را گوش دادند. اگر می دانستم ساعت زودتری را می گفتم. اما شب بعد به جبهه رفتند و دیگر هیچ وقت، هیچ ساعتی برنگشتند.

آخرین ساعاتی را كه قصد سفر داشتند، به خاطر دارید؟ حرف‌هایی كه بین شما رد و بدل شد و حالت ایشان و احیاناً سفارش و...

اتفاقا آن روز را خوب به خاطر دارم. زیرا پیش از رفتن كاملا بی مقدمه و ناگهانی گفتند: «یقین دارم این دفعه می‌خواهم شهید شوم». قرار بود سر ساعت مشخصی در فرودگاه باشند، اما زنگ زدند كه پرواز جلو افتاده است و همین باعث شد كارها كمی به هم بخورد و شتابزده شوند. پاسدارشان هم كه از جلو افتادن ساعت پرواز ایشان بی‌خبر بود نیامده بود و من دور و برشان راه می‌رفتم تا كمك كنم وسایل لازم را جمع كنند كه یك دفعه گفتند: «یقین دارم این دفعه می‌خواهم شهید شوم. شما احترام خاصی به من می‌گذاری و یك طور خاصی مواظب من هستی». گفتم: «نه این طور نیست، از كجا معلوم كه این طور شود؟ شهادت خیلی خوب است و خدا قسمت ما هم بكند. ما خودمان هم می‌خواهیم شهید شویم».

دیگر چیزی نگفتند و بدون این‌كه منتظر پاسدارشان بمانند، رفتند ماشین را روشن كردند. من هم قرآن را برداشتم و رفتم به حیاط. ایشان از ماشین پیاده شدند و قرآن را بوسیدند و آماده شدند كه بروند. اما من با حالت خاصی گفتم: «شما گاهی وقت‌ها ما را به جاهایی می بردید، اما حالا خودتان به تنهایی می روید، خوب ما را هم ببرید». گفتند: «شما اگر این مسافرت‌ها را دوست داری، از این به بعد هر جا خواستم بروم، برنامه ریزی می‌كنم شما هم باشی». گفتم: «بله، خیلی دوست دارم».

برنامه‌ سفر 48 ساعته بود، اما وقتی پایشان به جبهه رسید، زنگ زدند كه در جبهه كمبود روحانی است و من خیلی دوست دارم چند روزی بیشتر اینجا باشم. اگر می توانید كار من را طوری تنظیم كنید كه من بتوانم چند روز بیشتر بمانم.

منظورشان از كار، كلاس فقه ایشان در الغدیر بود كه من هم جزو شاگردان ایشان بودم. این در واقع آخرین گفت‌وگوی ما بود. گفتم: عیب ندارد، ولی این كلاس برای خودمان است و خیلی دوست داشتم كه خودتان را برای روز شنبه به كلاس الغدیر برسانید. گفتند: اگر بشود می آیم، ولی خیلی دوست دارم بیشتر در جبهه باشم و فكر می كنم به این زودی نمی توانم بیایم.

خبر شهادت را چه زمانی شنیدید؟

شب شهادت ایشان كه شب جمعه بود، من خوابشان را دیدم و چون می‌خواستم به قم بروم، بلند شدم و سحری خوردم تا فردا روزه بگیرم، چون روز شهادت امام موسی بن جعفر (ع) بود. بچه ها همه به كوه رفته بودند و نبودند. من عین جریانی كه اتفاق افتاده بود را در خواب دیدم كه ایشان زمان رفتن دیرشان شده بود و من به ایشان رسیدگی می‌كردم و بعد رفتند و بعد هم خبر شهادت را آوردند.

در خواب خیلی بی تابی می‌كردم، اما برعكس در بیداری این حالت را نداشتم. من قبل از شهادت ایشان مصیبت‌های زیادی دیده بودم و خدا صبورم كرده بود. پدرم 4 ماه پیش از آن، مرحوم شده بود. برادرها و بچه‌ام – مجید - سال قبلش فوت كرده بودند و خلاصه خیلی ناراحت بودم و حاج آقا خیلی رعایتم می‌كردند و خوب، طبیعی است كه علاقه من به ایشان هم بیشتر می‌شد، طوری كه از خدا می‌خواستم كمكم كند. قلب آدم گنجایش دو عشق را ندارد و محبت ایشان تمام قلب مرا گرفته بود. می‌گفتم دیگر جایی برای محبت خدا نمانده است و خیلی ناراحت بودم كه چرا این قدر علاقه‌ام به ایشان زیاد شده است.

فردای شبی كه این خواب را دیدم، وقتی تلفن زنگ زد، اصلا نمی‌توانستم بلند شوم و گوشی را بردارم. همین طور خزیدم تا نزدیك تلفن. مهندس چمران پشت خط بودند. البته آن موقع، مستقیم خبر شهادت را ندادند و سراغ بچه ها را گرفتند، اما همین كه خودشان پشت خط تلفن نبودند، فهمیدم كه مساله‌ای پیش آمده است. نمی توانستم شهادت ایشان را قبول كنم و می‌گفتم لابد مجروح شده‌اند.

هر چه اصرار كردم مهندس چمران چیزی نگفتند. می‌گفتند: ایشان برای خط رفته اند و طوری نشده، اما من احساس كردم اتفاقی افتاده است. با این حال به آن شكل بیتابی نكردم و تنها از خدا خواستم به من و بچه‌هایم كه كوچك بودند، كمك كند تا بتوانم وظیفه‌ام را درست انجام دهم. الحمدلله خدا هم كمك كرد و بچه هایم حتی یك بار هم مرا گریان ندیدند. در واقع نگذاشتم گریه مرا ببینند.

منبع: برنا
اشتراک گذاری
داریک موبایل صفحه خبر
تور پاییز ۱۴۰۳ صفحه خبر
بلیط هواپیما
نظر شما

سایت تابناک از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.

برچسب منتخب
# ترامپ # قیمت طلا # مذاکره ایران و آمریکا # قیمت سکه # سلاح پلاسمایی # سریال پایتخت
الی گشت
نظرسنجی
رشد قیمت دلار با مذاکره با آمریکا متوقف می شود؟