«شمربن ذيالجوشن» فرمانده جناح چپ لشگر اشقيا در دشت كربلا بود. او فرمان سوزاندن خيمههاي امام حسين (ع) را صادر كرد تا براي هميشه مورد لعن امام قرار گيرد و سرانجام (به نقلي) خودش در روغن داغ بسوزد.
به گزارش فارس، با توجه به اين كه شب گذشته (جمعه شب) و در قسمت بيستوهشتم مجموعه تلويزيوني مختارنامه، «شمربن ذيالجوشن» يكي از شقيترين و بيرحمترين افراد حاضر در دشت كربلا به سزاي اعمال جنايتكارانهاش رسيد و به دست «كيان» ايراني قصاص شد.
از همين رو و براي بررسي صحت و سقم نحوه قصاص وي، به يكي از معتبرترين و كاملترين منابع موجود درباره قيام عاشورا و وقايع پس از آن يعني؛ «دانشنامه 14جلدي امام حسين(ع)» رجوع كرديم كه حاصل آن در پي ميآيد.
«شمر» كه بود و چه جناياتي مرتكب شد؟«ابو سابغه شمربن ذيالجوشن ضباببن كلاببن ربيعةبن عامربن صعصعةبن معاويةبن بكربن هوازنبن منصور» از نقشآفرينان اصلي جنايات كربلاست. او زشت رو و زشتكردار بود.
شمر در جنگ صفين، همراه امام علي (ع) با امويان جنگيد و حتي مجروح گشت؛ اما پس از آن، دچار سوء عاقبت شد و به هواداران آنان پيوست. گواهي وي بر ضد حجر بن عدي، موجب شهادت اين مرد بزرگ در مرج عذرا شد. او همچنين در پراكندن كوفيان از اطراف مسلم، نقشي مؤثر داشت و در واقعه كربلا موجب شد كه ابن زياد، پيشنهاد عمر بن سعد را نپذيرد و خود، مأموريت ابلاغ پيام تهديدآميز عبيدالله به عمربن سعد را ـكه دستور يورش همهجانبه به امام حسين (ع) و يارانش، يا واگذاري فرماندهي به شمر بودـ به عهده گرفت. البته پس از آن عمربن سعد، خود، فرماندهي جنگ با امام (ع) را پذيرفت و شمر، فرمانده جناح چپ سپاه شد.
شمر، هنگامي كه جنگ تن به تن امام حسين (ع) را در اوج تنهايي و بيياوري ديد و متوجه شد كه نميتوان امام را در جنگ تن به تن از پاي درآورد، فرمان داد كه پيادگان و تيراندازان و سواركاران، به يكباره بر ايشان يورش ببرند و پس از آن كه امام (ع) بر زمين افتاد و خولي از بريدن سر ايشان هراسيد، بنابر برخي از گزارشها، شمر بود كه از اسب به پايين آمد و سر مبارك امام (ع) را از پيكر، جدا كرد و آن را به وسيله خولي براي عمربن سعد فرستاد.
شمر همچنين به غلامش دستور داد تا همسر عبداللهبن عمير كلبي را به شهادت برساند. همچنين در حمله به خيمههاي زنان و بردن اسيران و سرهاي مطهر شهيدان از عراق به سوي دربار شام، نقش اصلي را به عهده داشت.
جنايات شمر به حدي بود كه امام حسين (ع)، او را نفرين كرد. چنانچه در كتاب «الملهوف» آمده است:شمر بن ذي الجوشن ـكه خدا لعنتش كندـ به خيمه امام حسين (ع) يورش برد و با نيزه به آن كوبيد و آنگاه گفت: آتش بياوريد تا خيمه را با ساكنانش آتش بزنم!
امام حسين (ع) به او فرمود: «اي پسر ذي الجوشن! تو آتش ميخواهي تا خانواده مرا بسوزاني؟! خدا به آتش بسوزاندت!»
3 روايت تاريخي از چگونگي به درك واصل شدن «شمربن ذيالجوشن»ـ در كتاب «تاريخ الطبري» به نقل از مسلم بن عبدالله ضبابي، درباره حوادث سال 66 هجري آمده است:
وقتي شمر بن ذي الجوشن بيرون آمد، من هم با او بودم، در آن هنگامي كه مختار، ما را شكست داد و يمنيها را در جَبّانةُ السَّبيع كشت و غلامش زربي را در پي شمر فرستاد و شمر ـچنان كه اتفاق افتادـ او را كشت.
شمر رفت تا به ساتيدَما [رودخانهاي در نزديكي ارزنالروم] رسيد. از آنجا هم گذشت تا به روستاي كلتانيه ـكه در ساحل رودخانه و در كنار تپهاي استـ رسيد. آنگاه [كسي را] به كلتانيه فرستاد و مردي عِلج [در عربي، به مرد تنومند كافر غير عرب گفته ميشود] را از آنجا گرفت و او را زد و به او گفت: راه رهاييات، اين است كه نامه مرا به مصعب بن زبير برساني. و در بالاي نامه نوشت: به امير مصعب بن زبير، از شمر بن ذي الجوشن.
مرد علج، رفت و وارد روستايي شد كه خانههايي داشت و خانه ابوعمره هم در ميان آنها بود. مختار، ابو عمره را در آن ايام به آن روستا فرستاده بود تا آنجا مركز اسلحه [و كمينگاه] ميان تداركات وي و بصريان باشد. آن مرد علج، علج ديگري را از آن روستا ديد و به او از آزارهاي شمر، شكوه كرد. آن دو ايستاده بودند و حرف ميزدند كه يكي از دوستان ابوعمره از كنار آنها گذشت و در دست آن علج، نامهاي را ديد كه شمر، خطاب به مصعب نوشته بود. از مرد علجي درباره محل اقامت شمر پرسيدند. او جواب داد و معلوم شد كه فاصله ميان آنها با شمر، تنها سه فرسخ است. پس به سمت او حركت كردند.
به خدا سوگند، من آن شب با شمر بودم. گفتيم: اي كاش تو امشب، ما را از اينجا ببري! ما در اينجا ميترسيم.
گفت: آيا همه اين نگرانيها براي اين دروغگو (مختار) است؟ به خدا سوگند، من تا سه روز از اينجا حركت نخواهم كرد. خدا دلتان را از وحشت، آكنده سازد!
در آنجايي كه ما بوديم، ملخهاي بيبال كوچك، زياد بودند. به خدا سوگند، من بين خواب و بيداري بودم كه صداي سم اسب شنيدم و با خود گفتم:اين، صداي ملخ است. سپس صداي همهمه شديدتري شنيدم و به هوش آمدم و چشمانم را ماليدم و گفتم: نه! به خدا، اين، صداي ملخ نيست.
تا آمدم بلند شوم، آنها از بالاي تپه بر ما مشرف شده بودند و تكبير گفتند و خانههاي ما را محاصره نمودند. ما از خانهها درآمديم و اسبهايمان را رها كرديم و با پاي پياده ميدويديم. من از كنار شمر ميگذشتم و او بُردِ محكمبافت سپيدي به تن داشت. او پيسي داشت و من از روي بُردش، سفيدي پهلويش را ميديدم. او آنها را با نيزه ميزد. آنها او را واداشتند كه با شتاب، سلاح و لباسهايش را بپوشد. ما گذشتيم و او را رها كرديم.
ساعتي نگذشت كه شنديم كسي ميگويد: الله اكبر! خدا آن پليد را كشت!
مِشرَقي از ابو كَنود عبدالرحمان بن عبيد، نقل كرد كه: به خدا سوگند، من بودم كه آن نامه را با علج ديدم و او را پيش ابو عَمره آوردم و من بودم كه شمر را كشتم.
گفتم: آيا آن شب شنيدي كه چيزي بگويد؟
گفت: آري. او با ما درگير شد و ما را ساعتي با نيزهاش زد و بعد، نيزهاش را كناري انداخت و وارد خانهاش شد. سپس شمشير برداشت و پيش ما آمد، در حالي كه ميگفت:
آنان را از نعره بلند شير، خبردار كردم / كه ريختي خشن دارد و پشت را به خاك ميمالد / در هيچ روزي ديده نشد كه از دشمن فرار كند / مگر دشمني كه چنين جنگجو و يا كشنده است / آنان را سخت ميزند و عامل را سيراب ميكند.
ـ در كتاب «الاخبار الطوال» آمده است:
احمر بن سَليط، با سپاه، حركت كرد تا به مَذار رسيد. شمر بن ذي الجوشن هم به خاطر سرزنش بصريان، به جاي فرار به بصره، به سمت مذار آمد. احمر بن سليط، به جايي كه شمر، در آن سنگر گرفته بود، پنجاه سوار فرستاد و پيشاپيش آنها نيز مردي نبطي بود كه بلدچي آنها بود و اين، در شبي مهتابي بود.
شمر، همين كه فهميد آنهايند، اسبش را خواست و سوار شد و هر كس هم كه همراهش بود، سوار شد تا بگريزند. سپاهيان احمر به آنها رسيدند و با آنان جنگيدند و شمر و همراهانش را كشتند و سرهايشان را جدا كردند و پيش احمر بن سليط بردند. او نيز سرها را براي مختار فرستاد و مختار، سر شمر را به مدينه براي محمد بن حنيفه فرستاد.
ـ در كتاب «الأمالي» شيخ طوسي به نقل از مدائني، از روايانش آمده است:
مختار، شمربن ذيالجوشن را خواست. شمر به بيابان گريخت. خبر فرار او را به ابو عمره رساندند. ابو عمره با تعدادي از يارانش در پي شمر روان شد و او با آنها جنگ سختي كرد و زخمي شد و همين باعث ناتواني او گرديد. تا اين كه ابو عمره او را دستگير كرد و براي مختار فرستاد.
مختار، گردن او را زد و روغني را در ديگي به جوش آورد و شمر را در آن انداخت و بدنش آش و لاش شد و از هم وا رفت.
يكي از وابستگان خاندان حارثة بن مُضَرِّب، سر و صورت او را زير پا انداخت و لگد كرد.