حلقه حلقه اشک در چشمانت گره می خورد و از گونه هایت سرازیر می شود. نگاهت می کنم، هیچ نمی گویی. در این چند روز که کنج مسجد نشسته و چشم به دستان یاری کننده دوخته ایم، هیچ گاه تو را این گونه ملتهب و گر گرفته ندیده بودم. حتی هنگامی که برادر جوانت روی دستانت، چشم بر این دنیا فرو بست و به جهان آخرت پرواز کرد.
می خواهم سخن بگویم، به سکوتم می خوانی و من هیچ نمی گویم... به دانه های باران نگاه می کنم. صورتم خیس می شود؛ پیرامونم را می کاوم. آب همه جا را گرفته است. فریاد می زنم. اما صدا در دهانم می ماسد و بیرون نمی آید. احساس خفقان می کنم. حس غریبی هشدارم می دهد که قرار است اتفاقی رخ دهد. ترس برم می دارد. دستی بر شانه ام می خورد، سر بلند می کنم. تو بالای سرم ایستاده ای، با چشمانی همچنان پراشک، می گویی: بیا برویم.
می پرسم: کجا؟ می گویی: باید یادگاری برداریم تا بغضمان روز به روز بیشتر شود. بدون آنکه منظورت را دریابم، همراهت راه می افتم. از کوچه ای می پیچی و درست جلوی تیررس عراقی ها قرار می گیری. سوت خمپاره ای مرا روی زمین می اندازد، ولی تو بی هیچ حرکتی، به اطراف چشم می چرخانی. بعد درون خانه ای می شوی. خنده ام می گیرد. و به فاصله میان تو و خودم می اندیشم. حسودی ام می شود. می خزم داخل خانه. زیر خاک ها دنبال چیزی می گردی. دوباره سوت خمپاره ای مرا روی زمین می اندازد. نگاهم می کنی و می خندی. می گویی: برای کینه و بغض، یادگاری نمی خواهی؟ هنوز گیج و گنگ هستم...
.
این تاریکی غلیظ چیست که اطرافم را گرفته است؟ خورشید را بادهای سیاه در میان گرفته، می برند. نور هیچ ستاره ای هم بر مخمل آسمان خط نمی اندازد. دوباره تلاش می کنم فریاد بزنم. تکه های بزرگی از دوده از دهانم خارج می شود، ولی هیچ صدایی از درونم بیرون نمی تراود. می گویی: حواست کجاست؟ من یادگاری خودم را پیدا کردم. عکسی را نشانم می دهی. دختری چهارساله در قاب عکس می خندد. گریه ام می گیرد. دختر خودم است.
از جیب لباسم همان عکس ـ اما کوچکش ـ را بیرون می آورم و می گویم: اگر منظورت از یادگاری برای بغض بیشتر، این عکس است که خودم دارم. می پرسی: از کجا آورده ای؟ می گویم: من پیشتر اینجا آمده ام. می گویی: برویم. می پرسم: دیگر کجا؟ می گویی: گفته اند باید شهر را خالی کنیم، بچه ها در مسجد جامع چشم به راهند.
دخترم پایم را می گیرد و با گریه می گوید: بابا زود برگرد، من و مامان خیلی تنهاییم. می نشینم اشک هایش را پاک می کنم. او را می بوسم و می گویم: چشم دختر گلم. خیلی زود بر می گردم. زنم همان طور که از پشت شیشه نگاهم می کند، گریه می کند. برایش دست تکان می دهم و او دستان خون آلودش را از زیر آوار خاک های خانه بیرون می آورد و به نشانه خداحافظی تکان می دهد... .
بارش باران شدیدتر شده است و من میان سیل، دست و پا می زنم. دستی برایم چوب بلندی می اندازد. چوب را می گیرم و خودم را از سیل خروشان آب بیرون می کشم. همان دست، قمقمه ای آب به دستم می دهد. نگاهش می کنم. برادرم است. چفیه ای خونین دور گردنش حلقه زده است؛ همان چفیه ای که خودم برای بند آمدن خون گردنش بستم و او گفت: احمد جان! بی فایده است. آمده اند مرا ببرند. خداحافظ... خدا...
می گویی: پس چرا معطلی؟ گفتم که بچه ها در مسجد جامع چشم به راهند. راه می افتم. تو در حالی که چشم به عکس دختر دوخته ای و گریه می کنی، جلوتر از من می روی. پشت نخستین سنگر که می رسیم، بی سیم چی می گوید: دیگر تمام شد. بالاخره برگشتیم و تو در حالی که عکس دختر را از جیب بیرون می آوردی، می گویی: آری تمام شد، ولی چقدر دیر.
این بغض داشت خفه ام می کرد. من هم از جیبم عکس ده ها دختر و پسر کوچک خرمشهری بیرون می آورم و سنگر را با آنها آذین می بندم. به مسجد جامع می رسیم و تو یکراست گوشه مسجد می روی و بر روی خاک، تیمم می کنی و به نماز می ایستی.
رادیوی کوچکم را روشن می کنم. امام آزادی خرمشهر را تبریک می گوید. گوشه ای می نشینم و دوباره دل به بارش باران می سپارم؛ بارانی که این بار سیل راه نمی اندازد، بلکه دانه های زیر خاک را توان رستن می بخشد و خاک و دود گلوله ها را از سر و روی نخل ها می شوید.
دخترم با دستان کوچکش چتری بر سرم می گیرد. زنم می گوید: «خوش آمدی» و همزمان، بغضش می ترکد. هزار نوحه خوان عاشق هم در حرم دل من دم می گیرند و بر سینه می زنند. شاخه گلی بر قبر زن و دخترم می گذارم و راه می افتم.
در خیابان، دیگر کسی ما را نمی شناسد. برج ها نور خورشید را سد کرده اند. ماشین یکی از «از ما بهتران» که با سرعت از کنارم رد می شود، آبِ گل آلود بر سر و رویم می پاشد. دستی لباسم را پاک می کند. نگاه می کنم. محمد است. محمد جهان آرا.