خرمشهر را به لطف خدای متعال آزاد کرده بودیم و برای حمله به بصره آماده می شدیم که اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرد. نمی توانستیم در مقابل حمله اسرائیل بی توجه باشیم. هم از این جهت که حمله ما به بصره، همزمان با حمله اسرائیل به بیروت ما را در کنار اسرائیل در افکار مردم عرب قرار می داد و هم اینکه از سوی دیگر، سکوت در برابر آنها با افکار و عقاید ما سازگاری نداشت.
موضوع در شورای عالی دفاع طرح و قرار شد تیمی به سوریه رفته، چاره اندیشی کنیم. فرماندهان لشکرها را زیر نظر گرفتم، مناسب ترین فرمانده را احمد متوسلیان دیدم؛ چهره ای آرام و خونسرد داشت. وقتی یک سال قبل به مریوان رفتم و به او گفتم خودش را برای تشکیل یک تیپ رزمی آماده کند، با نگاهی باور نکردنی و ذوق زده به من گفت: یک تیپ. گفتم آره. خیلی خوشحال شد؛ آن موقع سپاه، سازمان رزمی خاصی جز چند گردان نداشت.
تشکیل تیپ کار بزرگ و خارق العاده ای بود. به هر کسی نمی توانستم بگویم که تیپ درست کند. در این باره هم با کسی مشورت نکردم. البته آن موقع فرماندهان اصلی جنگ که عمدتا در جنوب مستقر بودند، ایشان را نمی شناختند و نمی توانستند درباره توانایی هایش به من مشورت بدهند.
سرانجام تصمیم گرفتم ایشان با کمک حاج همت و آقای شهبازی بیایند به جنوب و یکی از تیپ های سپاه را سازمان بدهند. هر سه به جنوب آمدند و با کمک یکدیگر تیپ محمد رسول الله را از استان تهران تشکیل دادند و در عملیات های فتح المبین و بیت المقدس شرکت کردند و از بهترین نیروهای ما شدند و کمتر از یک سال یک تیپ رزمی بسیار قدرتمند را شکل دادند.
حالا پس از یک سال، دوباره او را صدا زده بودم. گفتم: احمد آماده ای به جنوب لبنان بروی؟ گفت: واقعا؟ گفتم: آری. گفت: یعنی واقعا برویم و با صهیونیست ها بجنگیم؟ سال ها آرزو می کردم که چنین فرصتی برایم حاصل شود.
وقتی که آمادگی او را دیدم، بیشتر راغب شدم که خود او را به لبنان بفرستیم؛ برای همین، احمد متوسلیان برای رفتن به جنوب لبنان انتخاب شد. پیش از رفتن به دمشق قراری با رهبر انقلاب که آن موقع رئیس جمهور و رئیس شورای عالی دفاع بودند داشتم. احمد را هم با خودم بردم. پس از صحبت هایی که با معظم له داشتم، گفتم: تصمیم گرفته ایم که آقای احمد متوسلیان فرمانده آن تیپی باشد که برای دفاع از مردم لبنان به سوریه و بعد هم بیروت برود.
وقتی رهبر انقلاب برای ایشان دعا کرد و احمد متوجه شد که ابلاغی که به او شد، واقعی است، دست هایش را بالا برد و خدا را شکر کرد. بیرون که آمدیم می گفت: تا لحظاتی قبل هنوز فکر می کردم اعزام من به بیروت جدی نیست.