خراسان: يک دل نه صد دل عاشق شده بودم و شب و روزم را نمي فهميدم. هر چه از خانواده ام مي خواستم که به خواستگاري دختر مورد علاقه ام بروند آن ها قبول نکردند. پدر و مادرم مي گفتند تا زماني که وضعيت شغلي ات مشخص نشود نبايد از ازدواج حرفي بزني.
پسر جوان در دايره اجتماعي کلانتري ۱۲ مشهد افزود: در اين شرايط سعي مي کردم دختر مورد علاقه ام را قانع کنم تا صبوري به خرج دهد ولي او هر روز مي گفت برايش خواستگار آمده است و بيشتر از اين نمي تواند براي خانواده اش بهانه جويي و دليل تراشي کند.
من با استرس و نگراني که داشتم دست به کار شدم و بالاخره موفق شدم در يک شرکت مشغول کار شوم. با اين خبر خوش به ديدن دختر مورد علاقه ام رفتم و گفتم که تا چند هفته ديگر به خواستگاري ات خواهم آمد اما او که به ظاهر از شنيدن اين حرف شاد شده بود گفت: عجله نکن چون حالا که ديگر اميدوار شده ايم بهتر است پول هايت را پس انداز کني تا بتوانيم براي آينده برنامه ريزي خوبي داشته باشيم.
يک سال گذشت و حدود ۳ ميليون و ۵۰۰ هزار تومان پول جمع کردم. لادن يک روز گفت: مادرش مي خواهد يک آپارتمان برايش بخرد. او به بهانه اين که بايد نظر موافق خانواده اش را جلب کنم از من خواست يک کادوي گران قيمت براي جشن تولد مادرش تهيه کنم.
من که به حرف هاي اين دختر خانم اعتماد داشتم همراه او به طلافروشي رفتم و يک گردنبند شيک به مبلغ ۳ ميليون و ۲۰۰ هزار تومان خريدم. سپس به ديدن مادر لادن رفتم و هديه تولد را دو دستي تقديم کردم.
حدود ۲ ماه از اين ماجرا گذشت و دختر مورد علاقه ام ۵۰۰ هزار تومان ديگر نيز به بهانه هاي مختلف از من گرفت. با اين وضعيت دوباره جيبم خالي شد و لادن مي گفت بايد چند ماه ديگر صبر کني.
موضوع را به پدر و مادرم اطلاع دادم و آن ها که ناراحت شده بودند گفتند براي مجلس خواستگاري آماده شويم. لادن موافقت نمي کرد که ما به خواستگاري اش برويم و مادرش نيز در تماس تلفني به مادرم جواب سر بالا داد. من و دختر مورد علاقه ام سر اين مسئله با هم اختلاف پيدا کرديم و حدود دو هفته هيچ خبري از هم نداشتيم.
پسر جوان افزود: ديگر کلافه شده بودم و براي گفت و گو با مادر لادن به خانه آن ها رفتم ولي فرد ديگري در خانه را به رويم باز کرد و گفت: اين منزل را به تازگي خريده است.من با تحقيقاتي که انجام دادم فهميدم پدر لادن بازنشسته شده است و آن ها براي هميشه به شهر خودشان نقل مکان کرده اند.
۴ ماه از اين ماجرا گذشت و بالاخره او تلفنم را جواب داد و گفت: با پسر عمويش ازدواج کرده است. باورم نمي شد چه مي شنوم و با عصبانيت گفتم پس پول هايي که از من گرفتي را برگردان ولي لادن با حالتي تمسخر آميز گفت: ما با هم حساب و کتابي نداريم. با شنيدن اين حرف اعصابم به هم ريخت و شماره تلفن او و مادرش را به چند نفر دادم تا برايشان ايجاد مزاحمت کنند.