سرويس دفاع مقدس «تابناك» ـ امیر سرلشکر خلبان لشکری جانباز 70 درصد نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که با تحمل هجده سال اسارت دشمن بعثی و مقاومت جانانه در برابر تهدید و تطمیع و شانتاژ رژیم بعث عراق، پیروزمندانه به میهن اسلامی بازگشت و در آغاز ورود در دیدار صمیمانه با فرماندهی معظم کل قوا ضمن تجدید بیعت با معظم له مفتخر به لقب «سید الاسرای ایران» از سوی رهبر معظم انقلاب شد، پس از سالها تحمل رنج و آلام ایام اسارت، بامداد روز دوشنبه، 19 /5/ 88 در بیمارستان لاله تهران به درجه رفیع شهادت رسید.
به همین مناسبت و به پاسداشت همه آن رشادت ها و دلاوری ها که بی شک، آسایش و آرامش امروز ما مدیون آن است، اشاره ای کوتاه می کنیم به زندگی آن اسطوره استقامت، به این امید که از سیره و منش خداگونه اش بیشتر بیاموزیم و رهرو راهش باشیم.
لحظه ورود به میهن اسلامی پس از سال ها اسارت
زندگينامه:امیر سرلشكر خلبان حسین لشکری در سال 1331 در یکی از شهرهای استان قزوین به دنیا آمد. در سال 1351 وارد نیروی هوایی شد و در سال 1356 با درجه ستواندومی فارغ التحصیل از دانشگاه خلبانی شد.
با آغاز جنگ تحمیلی به خیل مدافعان کشور پیوست و پس از انجام دوازده مأموریت هواپیمای وی مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و مجبور به ترک هواپیما شد که در پایان در خاک دشمن به اسارت نیروی بعث عراق درآمد. سه ماه نخست دوران اسارت در سلول انفرادی بود و پس از آن در مدت هشت سال با نزدیک شصت نفر دیگر از همرزمان در یک سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری شد. پس از پذیرش قطعنامه وی را از سایر دوستان جدا کردند و بخش دوم دوران اسارت ده سال به طول انجامید.
وی پس از شانزده سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در هفدهم فروردین 1377 به خاک مقدس وطن بازگشت. سرانجام وی پس از سالها تحمل رنج و آلام ایام اسارت روز دوشنبه 19 /5/ 88 در بیمارستان لاله تهران به درجه رفیع شهادت رسید.
امیر سرتیپ خلبان حسین لشکری در مصاحبه با رسانههای جمعی در سال 1387 (همزمان با سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی) گفت: اعتقادات مذهبی و مکتبی سربازان ایرانی، مهمترین عامل مقاومت آنها در برابر فشارهای روحی، روانی و جمسی بعثیها بود. الان هر یک از ما به عنوان نماینده جمهوری اسلامی در هر جای دنیا که باشیم، باید با نوع نگرش و رفتارمان، اذهان عمومی را نسبت به مسائل ایدئولوژیکی نظام روشن کنیم؛ بنابراین، وقتی به اسارت دشمن درآمدیم، با تأسی به سیره اهل بیت(ع) و به ویژه حضرت موسی بن جعفر (ع)، تمسک به دین و اهداف آن و بررسی و تفکر در آن خود را از گزند ترفندهای دشمن حفظ کردیم.
در حال دریافت درجه از فرمانده کل قوا
خاطراتي از زبان شهيد لشكري:1. نحوه اسارتيك هفته پیش از آن پرواز، من در مرخصي به تهران آمده بودم كه به پايگاه هوايي دزفول احضار شدم.
از اواسط مرداد، عملا تهاجم هوايي عراقيها آغاز شده بود و ما هم بايد آمادگي مان در دفاع را به دشمن ثابت ميكرديم.
از روز شنبه كه وارد پايگاه شدم تا روز پنجشنبه كه آن اتفاق افتاد، جمعا دوازده پرواز در قالب مأموريتهاي شناسايي آلرت و اسكرامبل و عملياتهاي آفندي به مواضع نيروهاي در مرز ارتش بعث عراق انجام داده بودم و در آن روز قرار بود، سيزدهمين پرواز را انجام دهم. به فاصله چند دقيقه پس از گروه دو فروندي ما يك گروه و بلافاصله پس از آن هم گروه ديگري مأموريت پروازي به نزديكيهاي همان منطقه داشتند.
با اين حال، جلسه بريفينگ ـ توجيه عملياتي ـ ما به دليل عدم آشنايي ليدر پروازي به منطقه چند دقيقه بيشتر به طول انجاميد و ما هم كه گروه يكم بوديم، پس از دو گروه ديگر پرواز را آغاز كرديم و اين يعني هشياري دشمن و كسب آمادگي لازم براي دفاع به محض رسيدن به منطقه هدف واقع در مندلي و زرباتيه عراق ديوار آتش عراقيها در آن لحظات صبحگاهي كه هنوز آفتاب كاملا طلوع نكرده بود به استقبالمان آمد و من كه در حال شيرجه به سمت هدف بودم مورد اصابت قرار گرفتم.
با وجود كنترل نشدن هدايت هواپيما و در حالي كه آماده گفتن شهادتين شده بودم، از فرصت محدودي كه داشتم، استفاده كردم و در همان شرايط هم راكتها و هم هواپيما را براي اصابت به هدف هدايت كردم. پس از آن هم اهرم اجكت را كشيدم. چشم كه باز كردم، عراقيها را بالاي سرم ديدم. يك افسر عراقي با برخوردي مودبانه به من نزديك شد و با زبان عربي گفت كه قصد دار،د دست هايم را ببندد. البته برخوردهاي ناشايست هم كم نبود. آرام آرام هشياري ام را به دست آوردم و شرايطم را بررسي كردم؛ لبم پاره شده بود دست چپم هم هنگام پرتاب شدن از هواپيما زخمي شده بود؛ اما تلفات سنگيني به دشمن وارد كرده بودم.
عراقيها نخستين اسيرشان را گرفته بودند و با تيراندازي هوايي و هلهله ابراز شادي ميكردند. باز بيهوش شدم و پس از مدتي در چادر بهداري چشم باز كردم، در حالي كه يك پزشك عراقي با درجه ژنرالي، مشغول مداوا و بخيه لب زخمي من است. سپس مرا به بيمارستان منتقل كردند و بعد هم مراحل بازجويي و بندهاي زندان.
اسارت من در روز 27 شهريور سال 1359 در سن بيست و هشت سالگي ام رخ داد و به عنوان نخستين خلبان ايراني گرفتار زندان رژيم بعث عراق شدم.
در میان استقبال مردم حین بازگشت از اسارت 2. دادن يك دندان و گرفتن يك شيشه شيريك بار يكي از همبندهایمان در اسارتگاه «ابوغريب»، دچار دندان درد شديد شد؛ بيچاره از درد به خودش مي پيچيد و محوطه اسارتگاه را گذاشته بود روي سرش. ما هم از آن جا كه دنبال بهانه اي براي ضربه زدن به روان دشمن بوديم، سر و صدا راه انداختيم. نگهبانها، اول توجهي نكردند، ولی سرانجام كم آوردند و آن دوست من را به درمانگاه برده تا دندان دردش را آرام كنند. مدتي چشم به راهش مانديم، نيامد؛ مدتي ديگر، باز هم نيامد و مدتي بيشتر؛ دل نگرانش شديم و سرانجام از درمانگاه، تحت الحفظ آوردندش؛ خوشحال و خندان بود؛ دندانش را كشيده بودند و دردش ساكت شده بود.
شب، هنگامي كه تعدادي از ما دور هم نشسته بوديم تا خوراك لوبيايي را كه از جيره ظهرمان پس انداز كرده بوديم به عنوان شام بخوريم، ديديم او هم به جمع ما پيوست و يك بطري شيري را كه به جاي شام به او داده بودند، وسط سفره گذاشت و گفت: «بسم الله».
ما هم كه مدتها بود، رنگ لبنيات را در آن اسارتگاه به چشم نديده بوديم، خوراك لوبيايي را كه دوست داشتيم و خوش مزهترين غذايي بود كه در آن دوران ميخورديم، فراموش كرديم و هر كدام، نيم جرعهاي از شير سهميه دوستمان را سر كشيديم.
فردا و پس فردا هم به همين منوال گذشت و از آن روز بعد به او همان غذايي را دادند كه به ما ميدادند و ديگر از شير خبري نشد.
مدتي بر همين منوال گذشت؛ دوباره همان غذاهاي آبكي بيرمق؛ دوباره همان آشهايي كه از توش كرم درميآورديم يا شمع اتومبيل كه ماجراي آن هم شنيدني است.
يك روز يكي از اسرا، كار عجيبي كرد. او كه يكي از دندانهايش پوسيدگي مختصري داشت، خودش را به دندان درد زد؛ آن قدر سر و صدا كرد كه بردندش به درمانگاه؛ سر ضرب، دندانش را كشيده بودند؛ موقعي كه برگشت، يك شيشه شير دستش بود. به جمع كه رسيد، تعارف كرد؛ هر كدام نيم جرعه خورديم؛ فردا و پس فردا هم به همين منوال گذشت و از روز بعدش، به او همان غذايي را دادند كه به ما ميدادند و ديگر از شير خبري نشد؛ ديگر راهش را ياد گرفته بوديم؛ هر وقت هوس شير مي كرديم، يكي كه دندان پوسيده اي داشت، خودش را به دندان درد ميزد.
از اين راه، من سه تا از دندانهايم را جمعاً براي 9 شيشه شير سرمايهگذاري كردم؛ سرمايهاي كه سودش علاوه بر خودم، به شصت، هفتاد نفر ديگر هم در اسارتگاه «ابوغريب» رسيد و از اين راه، دست كم بخشي از كلسيم بدن ما تأمين شد تا هوش و حواسمان از دست نرود.
3ـ سفره هفت سین ـ هفت سرباز اسیرعید یعنی «یا مقلب القلوب و الابصار»؛ عید یعنی رقص ماهی در تنگ بلور آب؛ عید یعنی چرخیدن سیب سرخ بر سطح صیقلی آینه سفره هفت سین؛ عید یعنی سیب و سنجد و سماق؛ عید یعنی سیر و سرکه و سمنو؛ عید یعنی سبزه، اما زندان «ابوغریب» که سبزه نداشت؛ اسارتگاهی بود در برهوت و زندانبانها، اسرایشان را که همگی رزمندگان ایرانی بودند، با تمام قوا زیر نظر داشتند تا مبادا بگریزند! به کجا؟ به هرجا که ابوغریب، نباشد.
نزدیک شش ماهی از اسارت من در اسارتگاه «ابوغریب» میگذشت که بوی بهار به مشامم خورد؛ به مشام من و سایر اسرایی که ایرانی بودند؛ تعدادمان هفتاد، هشتاد نفری میشد. تصمیم گرفتیم لحظه تحویل سال را سفره هفت سین بیندازیم و هفت سین بچینیم و فرا رسیدن سال نو را به هم دیگر تبریک بگوییم.
این خبر دهان به دهان به گوش تمام اسرای همبندمان رسید؛ همگی از آن استقبال کردند و برنامهریزیها، به دور از چشم زندانبانها انجام شد، اما ما که نمیدانستیم چه لحظهای از چه روزی سال نو آغاز میشود؛ از طرفی ما که هفت سین نداشتیم؛ مایی که غذاهامان جیرهبندی و ناسالم با بدترین کیفیت ممکن بود؛ مایی که لباسهای تنمان بدون حتی یک دکمه بود؛ مایی که در این چند ماه انگار سالها بود بوی سیب را و طعم سنجد را از یاد برده بودیم؛ چگونه میتوانستیم سفره هفت سین آغاز سال جدید را در اسارتگاهمان بچینیم؟
فکری به ذهنمان رسید؛ قرار گذاشتیم در یکی از روزها که فرقی نمیکرد چه روزی باشد و در یکی از ساعتها که فرقی نمیکرد چه ساعتی باشد، هنگامی که از سلولهایمان بیرونمان میآوردند تا به «بند» برویم و قدمی بزنیم که پایمان از کرختی در بیاید، فرا رسیدن سال نو را با لبخندهای امیدبخشی که بر چهرههامان میرویاندیم، به یکدیگر تبریک بگوییم؛ مبادا که زندانبانها از نشاط ما بهانهجویی کنند و بیش از پیش آزارمان بدهند؛ دیگر اینکه سینهای سفره هفت سینمان را هفت اسیر جنگی تشکیل بدهند که از افسران و درجهداران و سربازان دربند ارتش خودمان بودند؛ سرباز، ستوان سه، ستوان دو، ستوان یک، سروان، سرگرد، سرهنگ دو.
روزی که آغاز سال نو را با حضور این چنین سفره هفت سینی در اسارتگاه ابوغریب، جشن میگرفتیم، احساس کردیم دشمن بعثی حقیرتر از آن است که بتواند به اعتقادات ما، به ملیت ما و بهاندیشه ما، کوچکترین خدشه ای وارد کند و با این چنین سفرهای که هفت سینش، هفت رزمنده ایرانی بودند، پی بردیم که همدلی آدمهای یکرنگ است که به سفره هفت سینمان برکت میدهد، نه همراهی سیب، سنجد و سماق و نه حضور سیر، سرکه و سمنو یا سبزی روییده از جوانههای گندم مانده در آب کاسهای؛ با این اندیشه توانستیم دانه رویش و سرسبزی را در برهوت ابوغریب، برویانیم.
در حال تحویل به مقامات ایرانی در مرز دو کشور
4. ماجراي مارمولك شبي از شبهاي دوران اسارت، دلم گرفت؛ هشت سالي را در «ابوغريب» گذرانده بودم و شش سالي ميشد كه من را از جمع ايرانيان همبندم جدا كرده و در جايي ديگر، زندان امنيتي عراق، در يك سلول انفرادي نگهداري ميكردند. در آن شب به ياد كشورم افتادم؛ به ياد همسرم و به ياد تنها فرزندم كه پسر بود. در آغاز اسارتم، چهار ماهه بود و در آن شب نزدیک چهارده ساله! از ذهنم گذشت كه «اگر من را ببيند، ميشناسد؟».
به فكر افتادم «اگر من او را ببينم، چطور؟».
قلبم فشرد و رو به خدا كردم و آن گونه كه فقط او ميشنيد، گفتم «آيا به من اجازه ميدهي كه گلايه كنم؟» سكوت حاكم را به رضايت تعبير كردم و گلايههايم شروع شد؛ تا دير وقت، من ميگفتم و او ميشنيد و پس از آن، به خواب رفتم.
فردا و پس فردا و پس آن فردا، ديگر كلامي به زبان نياوردم و حتي به هيچ چيز فكر نكردم؛ در سومين روز كه نگهبان، غذاي ظهر مرا از دريچه مخصوص تحويل ميداد، به ناگهان، در تاريك، روشني سلول انفرادي، چشمهايم به مارمولكي افتاد كه از روزنه سقف، به من خيره شده بود؛ اتفاقي كه به نظرم كاملاً غريب آمد؛ نگهبان كه رفت، من و مارمولك، مدتها به يكديگر خيره نگاه كرديم و سرانجام او هم رفت؛ ديدن مارمولك مرا به فكر كردن واداشت و مانند معبري كه خوابي را تعبير كند، به كنكاش در مورد اين قضيه پرداختم تا ظهر روز بعد كه باز هم همان اتفاق افتاد.
هر دو به يكديگر خيره شديم و در چشمهاي هم نگريستيم، اما اين بار او نزديكتر آمد؛ تأثيري عميقتر بر ذهن من گذاشت و باز هم رفت. روز ديگر هم بر همين منوال گذشت و روزهاي ديگر هم. چيزي نزدیک دو ماه از همان روزنه و در همان ساعت ميآمد و ساعتي مرا به خود مشغول ميكرد و ميرفت و عجيب اين كه هر بار به من، نزديك و نزديكتر ميشد؛ تا جايي كه در روزهاي بعدتر، كل سقف سلول انفرادي مرا، با آزادي تمام طي ميكرد و پس از آن به من چشم ميدوخت.
هرچند پيام را، در دو، سه روز نخست حضور مارمولك، دريافت كرده بودم، چشمم به راه بود كه آخر اين بازي به كجا ميانجامد؟ من پيام روشنی را طلب ميكردم. ظهر روز بعد، مارمولك نيامد؛ به ديدن هر روزهاش عادت كرده بودم، ظهر روز بعد هم از او خبري نشد و فرداي آن روز هم، بر همين منوال اما نااميد نشدم. حس غريبي به من ميگفت كه خواهد آمد و سرانجام آمد، اما اين بار، نه به تنهايي، بلكه با دو مارمولك كوچكتر از خود؛ گويا كه فرزندانش بودند و اين بار، پيام كامل شد «در مقابل تهديدها و تطميعهاي دشمن، مقاومت كن. تو، با كارنامهاي پر بار، به آغوش ميهنت و به آغوش خانوادهات، بازخواهي گشت».
پيام كه دريافت شد و بر جانم نشست، ديگر مارمولكها را نديدم. انگار كه هر سه، دود شده بودند و رفته بودند هوا.
اين پيام، مرا كه شكننده شده بودم، در مقابل ناملايمات دوران اسارت بيش از پيش مقاوم كرد.
5. علت طولاني شدن اسارتآنها قصد بهره برداري تبليغاتي از من داشتند و تلاش ميكردند در موقعيت مناسب با معرفي من اعلام كنند كه ايران آغازگر جنگ بوده است. به همين دليل هم زنده نگه داشتنم از اهميت ويژهاي برخوردار بود و كوچكترين اتفاقات زندان من بايد به آگاهی صدام ميرسيد و از او كسب تكليف ميشد.
سرانجام با تسليم نشدنم به اجراي خواستههاي آنها و سپس معرفي عراق به عنوان تجاوزگر مقدمات آزادي من فراهم شد.
اين روند در زمان برگزاري اجلاس سران كشورهاي اسلامي در سال 76 و هنگامي كه يك هيأت نمايندگي از عراق به سرپرستي طه ياسين رمضان وارد ايران شده بود و مذاكره مفصلي كه درباره من انجام گرفت، به نتيجه رسيد.
در همان روزهاي پذيرش قطعنامه، آخرين اسير ايراني را ديدم و پس از آن به تنهايي به مدت ده سال در زندان مخابرات بودم تا اينكه يك روز از نگهباني اطلاع دادند كه ملاقاتي دارم. تعجب كردم. وقتي كه وارد اتاق ملاقات شدم، شخصي با زبان فارسي با من صحبت كرد؛ براي نخسين بار پس از ده سال. از لهجه اش مشخص بود كه عرب زبان است و فارسي را ياد گرفته؛ او معاون وزير امور خارجه عراق بود و به من اطلاع داد كه با توافق به دست آمده با كميسيون اسرا تا چند روز ديگر آزاد خواهم شد.
فرداي آن روز براي زيارت به كربلا و نجف و سامرا رفتيم و دوباره به زندان بازگشتيم. اين بار ديگر داخل زندان نشدم و وسایلم را كه از قبل آماده گذاشته بودم، برايم آوردند و به سمت ايران و مرز خسروي به راه افتاديم. آن روز با حضور نماينده صليب سرخ و مسئولان ايراني از مرز گذشتم و وارد خاك مقدسمان شدم. صحنه پرشوري بود و استقبال با شكوهي از من کردند. پس از آن هم زمينه ايجاد ارتباط تلفني براي من و خانواده ام فراهم كردند و موفق شدم پس از هجده سال با همسر و پسرم صحبت كنم.
----------------------------------منابع: خبرگزاري فارس/ سايت موسسه فرهگني پيام آزادگان/ سايت ساجد