خراسان: تمام هوش و حواسم پيش کاظم بود و روياهاي قشنگي را براي آينده در سر داشتم اما پسر عمه ام پس از آن که ۲ سال احساساتم را به بازي گرفت دنبال سرنوشت خودش رفت و با دختر ديگري ازدواج کرد. اين شکست عاطفي برايم خيلي گران تمام شد و با توجه به اين که خانواده ام از علاقه مندي من به کاظم مطلع بودند احساس سرشکستگي و شرمندگي مي کردم.
دختر جوان با چشماني گريان در دايره اجتماعي کلانتري شهيد آستانه پرست مشهد افزود: پسر عمه ام که مي ترسيد مبادا همسرش بويي از ارتباط قبلي ما ببرد وانمود مي کرد که براي رضايت پدرش تن به اين ازدواج داده است و تنها آرزوي او خوشبختي من مي باشد. او با چرب زباني هايش دوباره مرا خام کرد و حتي مي گفت مي توانيم به طور پنهاني رابطه عاطفي با هم داشته باشيم اما من قبول نکردم.
کاظم با معرفي يکي از دوستانش ادعا کرد که اين پسر قصد ازدواج دارد و مي تواند تو را خوشبخت کند و با اين حيله زمينه ارتباطي شوم را بين من و دوستش برقرار کرد. «نويد» نيز خيلي زود فهميد که نقطه ضعف زندگي من تنهايي و بي حوصلگي است و با حرف هاي احساسي خود مرا به آينده اميدوار کرد.اما او پس از گذشت ۴ ماه خودش را کنار کشيد و گفت: چون با پسر عمه ات رابطه داشته اي به تو اعتماد ندارم و نمي توانيم با هم ازدواج کنيم.
من که فقط درصدد بودم هر چه سريع تر ازدواج کنم با شنيدن اين حرف دوباره دستپاچه شدم و گفتم بايد چه کاري انجام بدهم تا اعتماد تو را جلب کنم. نويد آن روز خيلي بي شرمانه پيشنهاد داد تن به خواسته هاي شيطاني اش بدهم تا مطمئن بشود به او علاقه مند هستم و حاضرم برايش از خودگذشتگي کنم. متاسفانه بعد از ۲ هفته کلنجار رفتن با خودم اين حرف هاي احمقانه باعث شد مرتکب اشتباه بزرگي شوم و...!
با توجه به مشکلي که برايم به وجود آمده بود من دچار افسردگي شديدي شدم و نويد هم وانمود مي کرد دچار عذاب وجدان شده است و نمي تواند به اين رابطه ادامه بدهد. او در شرايطي رهايم کرد که وضعيت بسيار بحراني و اسف باري داشتم و تصميم گرفتم از نويد انتقام بگيرم. اما با تحقيقاتي که کردم متوجه شدم او همسر و يک فرزند دارد. با روشن شدن اين واقعيت تلخ دوباره به بن بست زندگي رسيدم و چون مي ترسيدم واقعيت را به خانواده ام بگويم از خانه فرار کردم تا اين که ساعت ۱۲:۳۰ شب در حالي که در خيابان ها پرسه مي زدم و نمي دانستم به کجا بروم توسط پليس دستگير شدم.
«حميده» اشک هايش را پاک کرد و گفت: پدر و مادرم هر دو کارمند هستند و در حالي سختگيري زيادي در مورد من دارند که تمام وقت خود را صرف کارهاي اداري شان مي کنند و انگار يادشان رفته است که من هم آدم هستم. نمي خواهم با اين حرف ها، کارهاي اشتباه خودم را توجيه کنم چرا که خدا به آدم عقل داده است و بايد راه درست را از نادرست تشخيص بدهد اما پدر و مادرها نيز براي فرزندان خود کمي وقت بگذارند و با هم دوست باشند.